از زمانی که یادم است، او همینطور بوده است. فلج و با کمک دست هایش خودش را
اینطرف و آنطرف میکشد. بشیر را می گویم. قمبر پدرش چند بار خواسته او را
بکشد اما بشیر نمرده است. قمبر پسرش را شوم و نحس میداند. بشیر وقتی بدنیا
آمده بوده، مادرش از دنیا رفته است. از آن زمان تا اکنون که 10 سال میگذرد
بیش از صد بار قمبر تلاش کرده که بشیر را بکشد اما هر بار نجات یافته است.
گاهی که در پیش خانه ما میاید، هر دو قصه میکنیم. او برخلاف برادر و خواهرش
که موی زرد دارند و زشت هستند، موهای خرمایی تیره دارد و چشمهایش بی اندازه
زیبا است. تمام اهالی قریه به این باورند که اگر نحس و شوم و فلج نبود،
زیباترین پسر دهکده میبود اما خدا تمام چیز را برای یک نفر نمیدهد. مادرم
یکبار گفت که بشیر چهار ماه از تو کلان تر است. از اول فلج نبود و چه بسا
که پدرش و برادرش او را زمستان ها در بیرون تنها گذاشته اند بلکه بمیرد ولی
نمرده است.
گاهی اتفاق افتاده که هر دو گریه میکنیم. نمیدانم چرا ولی گریه میکنیم. فکر
کنم دوستش دارم. دوست دارم که سنگ صبورش هستم و با قصه کردن بار سنگینی را
از دوشش و قلبش کم میکنم. دیروز عصر که بعد از باران آمده بود تا کمی آفتاب
بگیرد و در کنار دیوار خانه شان روی زمین نمناک نشسته بود، پهلویش رفتم و
با دیدنم لبخند زد و گفت:
- ستاره خوب شد آمدی. دلم زیاد تنگ شده.
قطره اشکی روی گونه های سفید رنگش خط سرخی را بجای گذاشت که داغ بودن ناشی
از درد و رنج آن را روی گونه هایم حس کردم. پهلویش نشستم و در ادامه گفت:
- او روز هم باران میبارید. همو روزی که پدرم د کوه تنایم ماند تا گرگ مره
بخوره و یا هم از سردی و ترس بمیرم. وقتی خودمه کشان کشان نزدیک قریه
رساندم، پدرم از گلویم گرفت و فشار داد. اوقه فشار داد که از هوش رفتم.
وقتی بیدار شدم مثل امروز آفتابِ بعد از باران جانمه گرم ساخته بود. خوده
از روی گیل و لای ده خانه رساندم. برارم که مره دید سیلی ماکمی به رویم زد
و گفت:
- تو پشک هفت دم که بازم آمدی. چرا نمیمیری چوچه سگ؟
خواهرم آمد و کد نوک پایش د بغل راستم زد و باد از او نوک بوت سیاه رنگ
خوده که تازه خریده بود، پاک کد و ظرفای ناششته را ده سرش ماند و رفت.
دروازه قفل بود. فامیدم که پدرم رفته مسجد تا قصای آبدار حج رفتن، عسکری و
خیر و خیراتشه بری مردم بازگو کنه. وقتی برارمه گفتم که گشنه استم، کتی
بایسکلش از روی پایایم گذشت و رفت که فوتبال کنه. خودمه د زیر ازو راه پله
همو جای همیشگیم رساندم و قرار دراز کشیدم....
طاقت شنیدن حرفهایش برایم نمانده بود. روبرویش نشستم و دستانش را گرفتم و
بوسیدم. سمتم دید و به چشمان دردمندش بیشتر از چند ثانیه کوتاه نگاه
نتوانستم. چشمانم را پایین انداختم. بیشتر گریه کرد و بیشتر زجر کشیدم.
تحمل نتوانستم و بدون حتی نگاه و کلامی باز هم دستانش را بوسیدم و رفتم.
خانه که رسیدم تا توانستم گریه کردم. خوابم برده بود و بیدار که شدم صبح
شده بود. مادرم در حالیکه چادرنماز سیاهش را به سر میکرد، گفت:
- بشیر دیشب مرده. بخاطر سردی و باران، رفته بوده طویله و خر آنقدر با لگد
زده بوده که میگویند هیچ جایی از بدنش بدون شکستگی نمانده بوده.
رضوان همراز
۸/۳/۲۰۲۱
کابل
|