روزی سختی بود، با شکم گرسنه، با اعصاب خراب، مسئولیت های که دیگر روی شانه
اش سنگینی می کرد، ناامید و با فکر پر از آشوب به سمت خانه روان بود. در
جیب خود فقط ۴۰ افغانی داشت! حیران مانده بود که با این پول امشب به زن و
فرزندان خود چه ببرد؟ با این پول ناچیز چطوری شکم شان را سیر کند؟ با خود
گفت کار باید کرد! چاره ای باید اندیشید! تا چه وقت باید نان خشک خورد؟
خودم را که خیر است، سختی های زیادی دیده ام و تاب گرسنگی را دارم. اما
گناه آن دو طفل معصوم چیست؟! گناه زنم چیست؟ کسی که یک عمر با خوب و بدم
ساخته و دم نزد، کسی که همیشه مرا به زندگی دلگرم می کند و می گوید خدا
بزرگ است! کسی که نان خشک می خورد و به من لبخند می زند تا بیشتر از این
غرورم خرد نشود.
احمد جوان ۳۰ ساله که در دوران جمهوریت زندگی خوبی داشت در این روزها زندگی
سختی را سپری می کند. این دو سال اخیر برایش دشوارترین دوران زندگی اش
بوده، او هیچ وقت خود را این قدر بی چاره و ناتوان احساس نکرده بود! احمد
برنا کاری خوبی است، او در دوران جمهوریت که کار برنایی نخوابیده بود
روزانه تا هزار افغانی بدست می آورد و شبها لبخند بر لب با دست پر از میوه،
سبزی و هفته دو بار گوشت به خانه بر می گشت. او همسرش نجیبه و بچه هایش علی
و صدف را بی نهایت دوست داشت و شب ها با دیدن شان خستگی کار به طور عجیبی
نا پدید می شد! همه چیز عالی بود تا این که جمهوریت به طوری مرموز و دور از
باور مردم سقوط کرد و بجایش امارت حاکم شد! با سر کار آمدن امارت نخبگان،
هنرمندان، اشخاص تحصیل کرده، ورزش کاران، تاجرین، ثروتمندان و هر کسی که می
توانست از کشور خارج شد و این بزرگترین و ضایع ترین رویداد تاریخی در کلی
تاریخ افغانستان است که صدمات آن هزاران سال گریبان گیر افغانستان خواهد
بود! با فرار این مردم مقدار زیاد از سرمایه مردم از کشور خارج شد. کار
ساخت و ساز به کلی متوقف شد و یک جمعیت کثیر از مردم افغانستان که طبقه
کارگر است را متاثر کرد.
احمد یک مثال ازهزاران نفر است که در وضعیت مشابه قرار دارد. کسی که برای
پیدا کردن یک لقمه نان خشک از گلی صبح تا ساعت پنچ بعد از ظهر با شکم خالی
حدود چهار چوک را برای پیدا کردن کار گشته و آخر هم بدون هیچ دست آوردی با
شکم خالی و جیب بدون پول تصمیم دارد به خانه برگردد. احمد تصمیم خود را
گرفت و گفت: امشب هر طور شده با جیب خالی به خانه بر نمی گردم! به سمت
دوکان اسباب بازی فروشی رفت و با ۴۰ افغانی که در جیب داشت یک دانه تفنگچه
پلاستیکی که شباهت زیادی به اصلیش داشت خرید. می خواست با این تفنگچه چه
کار کند؟! بله او هدف خود را مشخص کرده بود! هدف اش همان دکان بود که او یک
هفته پیش برای مقدار سودا به صاحبش التماس کرده بود. احمد به دکان دار گفته
بود: من در همین نزدیکی زندگی می کنم، به مقدار مواد خوراکی از قبیل روغن،
لوبیا، برنج...نیاز دارم اما فعلا هیچ پولی در جیب ندارم. این تذکره و
مشخصات من تا سر هفته پیشت باشد، پولت را که آوردم پسش می گیرم! اما در
کمال نا باوری دکاندار او را بسیار توهین و تحقیر نمود. آن روز احمد زیاد
عصبانی شده بود و به دکان دار گفت: سودا نمی دهی درست اما تو اجازه توهین
نداری! به چه حق توهین می کنی؟!
هوا کم کم تاریک می شد و احمد منتظر فرا رسیدن لحظه ای مناسب بود. خوبی این
دکان این بود که در جایی نسبتا خلوتی قرار داشت و تا ناوقت شب باز بود.
زمانش فرا رسید! احمد دوچرخه اش را در حدود پنچ صد متری دوکان گذاشت و با
سر و صورت بسته به سمت دکان رفت. ساعت ده شب بود و هیچ کسی دیگر در آن
نزدیکی دیده نمی شد. دکاندار که یک مرد شکم گنده ای حدوداً چهل ساله بود می
خواست دوکان را تا چند لحظه ای دیگر ببندد. احمد تفنچه اش را بیرون کرد و
به دکان وارد شد و با صدای خشینی گفت دست ها بالا! دکان دار با دیدن او
رنگش سفید پرید و به لرزه افتاد! احمد با صدای ترسناکی رو به دکاندار گفت
زود باش پول ها را به من بدی! زود باش عوضی بی همه چیز، زود باش تا شکمت را
پاره پاره نکردم! دکان دار که از ترس درست حرف زده نمی توانست با رنگ پریده
می خواست دخل را باز کند که احمد گفت مراقب باش اگر کوچک ترین اشتباهی کنی
شلیک می کنم! دکان دار: نه آ...آقا پول ها این داخل است! احمد: خیلی خوب
زود باش پول ها را بکش! دکان دار پول ها را بیرون کشید و به دستوراحمد روی
میز گذاشت. احمد: جیب ات! زود باش اون پول های جیبت را هم بکش بیرون!
دوکاندار که نگران جانش بود مقدار پول از جیبش بیرون کرد و روی میز گذاشت.
احمد این پول را هم در جیب خود گذاشت وبه دکان دار گفت دور بخور و بنشین!
دکان دار که ترسش بیشتر شده بود به زاری افتاد و گفت: آقا لطفاً کارم
نداشته باشید من که همه پول ها را دادم! احمد: خفه شو مرد احمق! دکان دار
به گریه افتاده بود و احمد از فرصت استفاده کرده مثل باد از دکان خارج شد و
دوچرخه اش را سوار شده از یک مسیر بسیار دور به طرف خانه اش رفت!
ساعت دوازده بجه به خانه اش رسید. با کلید در را باز کرد و داخل شد، با
دیدن زن و فرزندانش که گرسنه خوابیده بود دلش هزار تیکه شد و پشیمانی که در
راه به او دست داده بود به کلی از بین رفت و جایش را به رضایت داد. حالا او
مطمئن بود کار درستی کرده است. پول ها را از جیب خود بیرون کشید و حساب
کرد. باورش نمیشد !چیزی کم چهل هزار افغانی دزدیده بود. مبلغ سی هزارش را
در جای مخفی کرد و بقیه اش را به جیب خود گذاشت.
شب را با شکم خالی خوابید. صبح که از خواب برخست به طرف دکان رفت و مقدار
زیاد نان، پنیر، چای، شکر، بیسکت... خرید. به خانه داخل شد، وقتی زنش که او
را با دستان پر دید لبخند زد و به طرفش دوید. او همسرش را که زیاد دوست
داشت در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید! هر دو به داخل خانه رفتند و او
مقدار پول از جیبش بیرون کرد و به دست همسرش داد. نجیبه با چشمان متعجب به
پول ها نگاه کرد و گفت این همه پول را از کجا آورده ای؟ احمد: عزیزم! سه
سال پیش به یکی از دوستانم مقدار پول قرض داده بودم و او با آن پول به سمت
ایران رفت و بعد از اون هیچ خبر ازش نداشتم. تا این که دیروز وقت درچوک
بودم به گوشی ام زنگ زد. و ازم کلی معذرت خواهی کرد و گفت من در شهر هستم
اگر می توانی به سینمای پامیر بیا و پولت را بگیر. به همین خاطر به شار
رفتم و سرم ناوقت شد. احمد در کنار زن و فرزندان دوست داشتنی اش صبحانه اش
را خورد و دوچرخه اش را سوار شد و از مسیر که از نزدیکی همان دکان می گذشت
به سمت چوک روان شد. وقتی نزدیک دکان رسید یک رنجر را دید که پیش دکان
استاد است و طالبان با دکان دار گب می زند. اول کمی ترسید اما به خود گفت
عادی رفتار کن هیچ کسی تو را ندیده و اون لباس های دیشبت را هم دیشب در جای
بسیار دوری داخل سطل زباله انداختی! به صورت بسیار عادی مانند روز های دیگر
مثل صد ها نفر دیگر با دوچرخه اش از مقابل دکان عبور کرد و به امید این که
شاید امروز کار پیدا کند به سمت چوک پیدال می زد. در راه رسیدن به چوک (جای
که کارگران تجمع می کنند و هر کسی کارگر نیاز داشت آن جا آمده و کار گری
مورد نظرش را با خود می برد) به فکر فرو رفت و با خود گفت اگر روز وضعیت
بهتر شد و دست و بالم خالی نبود دوباره با همان تفنگچه پلاستیکی و سر و
صورت بسته یک شب به همان دکان داخل می شوم اما این بار برای دزدی نه بلکه
برای پیس دادن پول دکاندار!
|