این مطلب برای اولین بار در پارکور ادبی منتشر شد. 30 دسامبر 2016
توضیح مهین میلانی بر مطلب عمران راتب: "متن، معنا، وجود و فقدان"
عمران راتب، فلسفه پژوهی اعجاب انگیز، که در ۲۸ سالگی ۹۰ سالگان را می
مانست.
آیا به این دلیل وقت مردنش فرا رسیده بود؟
۲۸ سپتامبر نزدیک است. ششمین سالِ غیبت عمران راتب.
او اعجاب انگیز است. متن هایش اعجازند. فلسفه ورزیِ بینامتنیِ او و ارتباط
هوشمندانه ای که بین واژه ها و پدیده ها می آفریند بی نظیر است. ما فلسفه
پژوهان جدی اکنون در زبان فارسی کم نداریم و خوشبختانه مرتب برتعداد آن ها
افزوده می شود. کسانی که متون فلسفی کلاسیک و مدرن را سطر به سطر می بلعند.
متقدمان و متأخرین را می بینند و نگاهِ خود را برآن ها می گذارند. و براین
اساس خود را مرتب نو می کنند و نوشته های باارزشی هم ارائه می دهند. اما من
دست کم فلسفیدنِ بینامتنی با پس اندیشه ای بس ژرف که عمران راتب از خود به
جای گذاشته است را به جرأت می گویم در هیچ کس در زبان فارسی سراغ ندارم. او
از بازگوئیِ حرف های فیلسوفان بسیار گذر کرده بود، و نظرات آن ها را به کار
می گرفت تا از آن چه ذهنش را به خود مشغول می کرد متنی بسازد که ساختمانی
نو داشت در ارتباط با مباحث گوناگون و در حرفی که می زد. حرفی که دور از
مباحث مطالعه شده اش نبود اما آن را به کار می گرفت برای توضیح امور هستی
شناسانه که همواره او را درگیر می ساخت.
برخی از مطالبش در کتاب او "مالیخولیا و تردید" که "مقالاتی در معنامندی و
تفسیرمتن " است و در اولین سالگرد مرگش منتشر شد، آمده اند. یکی از آن ها
همین "متن، معنا، وجود و فقدان" پیش روست. وقتی آن را می خوانیم، زبان،
اندیشه، هستی، وجود و رنج وتلاش آدمی برای بیرون روی از این رنج در هم
تنیده می شوند تا ما را به جایی ببرند که نگارنده، عمران راتب، از کودکی و
زندگی در میان کتابخوانه ی عظیم پدری و عشق به مطالعه به عنوان تنها سرگرمی
کودکانه و از نوجوانی در گرایشات او به مطالعه پیرامونِ جهان و هستی و
تاریخ واجتماع و زندگی و مرگ، نگاهی را، نگاه هایی را در او می پروراند با
توجه به زیستِ دهشتناک در آن شوره زارِ افغانستان که مالیخولیا و تردید را
همواره در او زنده نگاه می دارد. نگاهی که همیشه تا آخرین لحظاتِ عمر و حتی
در اوقاتِ کوتاه خوشی نمی تواند از خود دور کند. درگیریِ مداومِ عمران راتب
با این نگاه اما از او که به خواندن و نوشتن پناه می برد نویسنده ای ژرف
اندیش می سازد و چند وجهی که هیچ امر تاریخی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری،
دینی، جنسیتی از نظرش دور نمی ماند و بی محابا زبانی عریان و بی پروا دارد
در هر زمینه ای که قلم می زند به عنوان ویراستار "اطلاعاتِ روز" و سپس
نگارنده ی "پارکورادبی" و این اواخر نشریه ی فلسفیِ "خرمگس".
عمران راتب در این مطلب "متن، معنا، وجود و فقدان"، پرسشی عمیق را طرح می
زند که در پس آن اعتقاد به رنج آدمی است از بدو تولد. و کوششی که می کند تا
خود را از این رنج برهاند.
فرازی از این مطلب:
"سرگردانی وقفهناپذیر و تقلای بیامان ما بیش از همه بیانگر این امر
است که، هدف، بیشتر از آنکه رسیدن به آسایش باشد، گریزی است از وضع و
واقعیتهای موجود و بهبیانی، کتمان آن خلاهای وجودیمان. زیرا رسیدن به
آسایش مطلق محال است و وقوع آسایش نسبی یک اتفاق و احتمال. رفتن بهسوی
محال خود محال دیگری است و وضعیت احتمال هیچ اطمینان و تضمینی در پی ندارد
که عملن پدید میآید یا به ضد خودش تبدیل میگردد. یک واقعه است، یک رخداد
تکین. اما هر حرکت بهمنظور تغییر وضعیت، حتا اگر به مقصد نرسد، میتواند
گریز از موقعیت کنونی معنا شود… داریم بیشتر غرق میشویم با تفسیر. رهایی
از خطر، پرساختن خلاها و در یک کلام: نجات وجود؛ مسأله این است. آیا به آن
رسیدهایم؟ میتوانیم برسیم؟"
متن، معنا، وجود و فقدان
عمران راتب
چرا به متن روی میآوریم؟ در نگاه معمول و متعارف، این پرسش،
پرسشی معنادار نمینماید و بر همین اساس، پاسخی هم اگر به آن بدهیم، بیشتر
از سر بیاعتنایی است و دارای محتوای ارزشی بیشتر از پرسش نیست.
دمدستترین پاسخ، احتمالن این است: «خُب، دلیل خاصی ندارد. دلم خواست.»
اما کس دیگری که گویا به اهمیت پرسش پی برده و میخواهد پاسخی درخور به آن
بدهد، یک چنین چیزی خواهد گفت: «چون میخواهیم چیزی را روایت کنیم.» و یا:
«با متن به تسکین و ترحیم رنجهایمان میپردازیم.»
این فهم ساده از متن، متن را دارای رسالت و غایتی بهحساب میآورد که
میتوانیم آن را سبک کردن باری بخوانیم که بر جان و احساس ما سنگینی
میکند. یعنی میخواهیم آن بار را تبدیل به متن کنیم و یا بر دوش متن
بگذاریم تا رنج کمتر و آسایش بیشتری نصیب خودمان گردد.
اما مگر عمق ماجرا غیر از این است؟ یعنی جز این، فهم دیگری هم میتوان در
پس ظاهر آن نیت آغازین خلق متن و مواجهه با آن داشت که بهنظر میرسد اغلب
خود نویسنده هم باید از وجود آن ناآگاه باشد؟ جدیت این پرسش، کمتر از پرسش
قبلی نیست، و نیز به همان اندازه غلطانداز و چندپهلو. اما چنان که
توانستیم در برابر پرسش نخست خود را مجاز به سهلانگاری کنیم، اینجا دیگر
آن امکان از ما گرفته شده است. نه اینکه هیچ امکانی برای فرارَوِی یا گریز
از عرصه موجود نباشد، بل روی آوردن به هر امکانی جهت دررفتن، جز درگیر شدن
با قلب مسأله، میتواند موجب گمراهی و سرخوردگی ما گردد. «امکان» در تمام
معناها و تصویرهای ممکن آن، چیزی بیش از مجازهای ساده نیست. بدینمعنا که
آدمها مختارند در برابر هر نوع پرسش و چالشی، ساده و پیچیده، راه گریزی
برای خودشان بیابند و نیز غالبن آنگونه میخواهند با چالشها برخورد کنند.
تقریر متفاوتی از این امر هم میتوان داشت: «ما میتوانیم هیچ مسأله و
پرسشی را که در موارد مختلف بر سر راهمان خلق میشود، جدی نگیریم.» اغلب
همینگونه هم بوده. یعنی ما واقعن میتوانیم با هر پرسشی که در
چشماندازمان وجود دارد، سوای اندیشیدن به عواقب آن، جدیت و سختگیری
نداشته باشیم. جدی گرفتن هر امری، خالی از هزینه نیست؛ سرخوردگی، آشفتگی و
ناآرامی از محتملترین هزینههایی است که جدیتِ بدون قیدوشرط میتواند بر
دوش ما بار کند.
عقلانیت - که نقش و کارکردش در ایجاد زمینه برای آرامش بیشتر آدمها تعریف
شده- طبعن نمیتواند پذیرای رنج بیشتر و سنگینتر برای انسان باشد. ممکن
است گاهی سرخوردگییی که از قِبَل ناتوانی انسان در حل معضل و بحران -
بیرونی و روانی- برای او پدید میآید، آنقدر شدید و دیرپا باشد که کل
دایرهی زندگی آن انسان را ناآرام و ناگوار سازد. پس بهراستی آیا این بهتر
نیست که زحمت هیچ برخوردی با بحران را بر خود هموار نکنیم؟ محتوای اثباتی
این پرسش، بر این پیشفرض مبتنی است که با کنارهگیری از برخورد با بحران و
یا کتمان تأثیرات ناشی از برخوردن نکردن با آن، برای ما هیج زیانی در پی
ندارد. مخالفت با این مسأله بهمعنای حل و محو کردن بحران نیست، اما
میتواند نمایانگر پذیرفتن رنج و درد بحرانزدگی باشد.
انسان موجودی عقلانی و اندیشهورز است. در نخستین صورتبندیها، همین
پدیدهی عقل و امکان اندیشه است که خط فاصلی میان انسان و دیگر موجودات
ترسیم میکند. عقل به انسان یاری میرساند که با کمترین هزینهی ممکن،
رنجها را برای خودش محو و یا حداقل کمتأثیر سازد و مواجب شادکامی و آسایش
خود را فراهم آورد. بنابراین، در این زمینهی بهخصوص، آیا حکم عقل
نمیتواند این باشد که: «خود را به دردسر نینداز»؟ میان منهیات متعارف و
احکام عقلانی فاصلهی چندانی نیست و غالبن انتظار پیشینی هر یک از ما از
کارکرد عقل و اندیشیدن نیز همین است و هنگامی که بهشکل آگاهانه میخواهیم
در مورد چگونگی مواجهه با امری، از عقلانیت بیشتری کار بگیریم، یعنی همان
عبارت آشنایی که ممکن است در موارد مختلف از آن استفاده کنیم: «بگذار یک
کمی فکر کنم»، نیت و امید نهفته در پس این «بگذار یک کمی فکر کنم»، این است
که این فکر کردن، باید بتواند شادی و آرامش فزونتری نصیبمان کند و یا
دستکم از آن خطر و مغاکی که احتمالن بر سر راهمان کمین کرده، نجاتمان
بدهد. چون دغدغه و هدف غایی تمام این تقلاها این است که دردسرهای زندگیمان
را کمتر سازیم. ممکن است این سخن را همیشه بر سر زبان نداشته باشیم، اما
وجود اجتنابناپذیر آن در پس تلاش و تقلاهای وقفهناپذیر زندگی که گاهی
نتیجهیی جز رنج بیشتر ندارد، آنقدر روشن و عینی است که نمیتوان در برابر
آن مقاومت کرد.
اما، آیا بهواقع چنین چیزی ممکن است؟ این پرسش بیش از آنکه فکر میکنیم،
مغلق و چندلایه است. زیرا در کنار عقلانیت و اندیشهورزی، ناآرامی و اشتیاق
بیپایان، یکی دیگر از خاصیتهای بنیادین موجود انسانی است. انسان به همان
اندازه که در پی آسایش خود است، با همین نیت، در جستوجوی امکانهای دیگری
نیز هست که ممکن است در پایان آن هیچ آسایشی برای انسان وجود نداشته باشد،
اما هزینهی ناآرامی و زمینگیر شدن آن از آغاز هویدا است. این یک امر
بدیهی است: پس زدن و تحدید امکانها برای دست یافتن به آسایش در ورای آن
امکانها همانقدر ناممکن و خیالی است که ترک هر نوع اراده و خواست آرامش و
پاک کردن صورت مسألهی رنج-آسایش از دایرهی زندگی. اکنون میشود بهگونهی
دیگری هم این صورتبندی را تبیین کرد: هیچ شادی و آسایشی در انتظار نیست
مگر اینکه قبل از همه، تمام امکانهای موجود را که صورتی از درگیر شدن با
آن ممکن است تجربه کرده و تمام مسیرهای قابلتصور را پیموده باشیم. حالا
پیام این تبیین در نسبتش با پرسش بالا، برای ما چیست؟ ممکن است با یک صدای
پستمدرن، این نسبت را اینگونه بیان کنیم: «هیچ نسبتی وجود ندارد. تفسیر
کن و از درون آن تفسیر، برای خودت نسبتی بساز.» اما میشود راه سادهتری را
هم طی کرد و خود را دچار این دردسر نساخت. چگونه؟ این عبارت «چگونه» بدون
علامت پرسش، دقیقن پاسخ همان صدای پستمدرن است که ما میخواهیم از آن
فاصله بگیریم؛ یعنی هیچ نسخهی نجاتی از قبل تهیه شده وجود ندارد. در یک
جهان پریشان و تکافتاده واماندهایم و تنها راه ممکن جهت برونرفت یا
دستکم تغییر موقعیت، تقلای فردی است. ما اما، عجالتن این نیرو را در خود
نمیبینیم و دوست داریم راهی روشن و هموار برای ما نمایانده شود.
در یک محاسبهی نهچندان روشن و دقیق، میتوان این راه را نشانی کرد و یا
نشانههای بازیافتهی آن را به خاطر سپرد: یافتن هموارترین راه برای رسیدن
به آسایش بیشتر و دردسر کمتر، ممکن نیست مگر اینکه نخست تمام راههای
قابلتصور و احتمالی را طی کرده باشیم. اکنون دیگر بهواقع خوشببختی در
انتظارمان است و به دنیایی سرشار از نیکی و لذت وارد خواهیم شد… این بیان
چیزی بیش از یک فرضیه و یا احتمالی بعید نیست.
این نگاه خوشبینانه و بس همواربین، گاهی و اغلب، میشود درست همان کود
خطای زندگی ما. استفاده از کوتاه و هموارترین مسیر بدون تأمل، در واقع
میتواند تفسیر دیگری باشد از «انداختن از قلهی کوه» بهعوض پایین شدن از
آن. پس راه رسیدن به آسایش، آنقدرها هم که فکر میکنیم، هموار نیست. من آن
سخن کارل مارکس را بهیاد میآورم که گفته است خوشبختی شاهراه سلطنتی
ندارد و با عبور از کورهراههای پرسنگلاخ باید به آن رسید. سرگردانی
وقفهناپذیر و تقلای بیامان ما بیش از همه بیانگر این امر است که، هدف،
بیشتر از آنکه رسیدن به آسایش باشد، گریزی است از وضع و واقعیتهای موجود
و بهبیانی، کتمان آن خلاهای وجودیمان. زیرا رسیدن به آسایش مطلق محال است
و وقوع آسایش نسبی یک اتفاق و احتمال. رفتن بهسوی محال خود محال دیگری است
و وضعیت احتمال هیچ اطمینان و تضمینی در پی ندارد که عملن پدید میآید یا
به ضد خودش تبدیل میگردد. یک واقعه است، یک رخداد تکین. اما هر حرکت
بهمنظور تغییر وضعیت، حتا اگر به مقصد نرسد، میتواند گریز از موقعیت
کنونی معنا شود… داریم بیشتر غرق میشویم با تفسیر. رهایی از خطر، پرساختن
خلاها و در یک کلام: نجات وجود؛ مسأله این است. آیا به آن رسیدهایم؟
میتوانیم برسیم؟
برمیگردیم به آغاز. اما کدام آغاز؟ اینکه پرسیدیم: «چرا به متن روی
میآوریم؟» این پرسش حالا یک پرسش چندبعدی و مغلق مینماید: آغاز طرح پرسش
یا آغاز روی کردن به متن. صورت تبیینی مسأله چنین است: از کجا به این سمت
متن را یکی از امکانهای نجات خود پنداشتیم؟ تضمین کارکردی این پرسش این
است: آن ضرورت نخستین که ما را وادار کرد/میکند دست به خلق متن بزنیم،
چیست؟ به هیچوجه نمیتوان آن را ساده کرد. مدلول واژهی «آغاز»، یک حالت
است: حالت ناب، جهان پیشازبانی. اما «آغاز» خود را در این جهان محدود
نمیکند. چون ذات آغاز، بیانگر قرار گرفتن در میان دو حالت است. لحظهی
آغاز، یک موقعیت بینامرزی است؛ معلق در میان دو جهان و امکانهای این دو
جهان. آغاز برای خودش هدفی دارد، یعنی پدید آمدن یک آغاز، همواره معطوف به
چیزی است؛ برکنده یا در گریز از موقعیت پیشین بوده و رُخش به سمت آینده
است. آغاز از بنیاد یک هدف است، در صورتی که آگاهانه شکل بگیرد: چرا آغاز؟
از کجا؟ به کجا؟ و از این قبیل. پس واژهی «آغاز» بهتنهایی نهفقط
نمیتواند بیانگر یک حالت ناب باشد و آن حالت را در خود بازتاب بدهد، بل
برکنده شدن و فاصله گرفتن از آن نیز هست. بدین معنا که حالت ناب یا
پیشاآغازین، آن حالتی است که در آن هیچ مرز و آغازی روی نداده است. اما
آغاز آن را از ناب بودگیاش تهی میکند. بهعبارت دیگر، یک حالت ناب با رخ
دادن یک آغاز، خودش را پس میزند. از اینرو، آغاز یک مسأله است.
اینک میتوان با جسارت بیشتر این پرسش را مطرح کرد: آغاز چی؟ آغاز برای چی؟
نخستین تصویر چندوجهی بودن آغاز، در اینجا برایمان رخ مینماید: آغاز
رنج، آغاز خلا و فقدان و آغاز برای رهایی از رنج و پرساختن خلا. در این
میان، دو نوع آغاز را باید از هم تفکیک کرد: آغاز رنج و آغاز رهایی از رنج.
یکی وجودشناسانه است و دیگری موجودشناسانه. یکی ناآگاهانه است و دیگری
آگاهانه.
در چنین تصویری، نقش و جایگاه متن چیست؟ کجاست؟ دوباره نباید دچار
سادهانگاری و خوشبینی شد. پرسش اصلی، پرسش از وجود است. رویارویی عدم -
وجود. حالت پیشاآغازین و آغاز. متن اینجا بهمثابهی یکی از نمودهای آغاز،
اما آغاز در سطح بهمثابهی مظهر و نه در وجود، همیشه در حالت تعلیق قرار
دارد. زیرا یکی از معناهای ممکن آغاز، پدیدآیی وجود است و رنج و خلا، همزاد
این وجود. حالت ناب فقط میتواند در آن مرحلهی پیشاآغازین، یعنی در آن
جهان عدمی، معنا پیدا کند. اما متن هنوز وجود ندارد. منظور این است که متن،
هیچ نقشی در رویارویی عدم و وجود بازی نمیکند. بیان منطقی این حرف این است
که متن در آن مقطع مشخصی از زمان که وجود ظهور میکند، هنوز ناوجود است.
بهلحاظ زمانی و ماهوی، پیدایش متن متوقف بر ظهور و بروز وجود است.
بنابراین، متن تنها نسبت به خودش میتواند دارای یک آغاز باشد، آغازی که
مبتنی بر آغاز وجود شکل گرفته است.؛ وجودی که در خلا خانه کرده و ظهور خلا
با ظهور آن همزمان صورت گرفته است.
اینک چند مسألهی متمایز ازهم را داریم؛ مرحلهی ناب پیشاآغازین:
ناببودگی، محض؛ آغاز: وجود، خلا. عجالتن، هیچ پرسش و پاسخ دیگری نمیتواند
ما را در حل مسأله و راززدایی از آنها یاری رساند. محض نمونه، ممکن است
این پرسش نیز وجود داشته باشد: چگونه به این اطمینان و قطعیت رسیدهایم که
میگوییم خلا و رنج با وجود همزمان پدید آمده است؟ البته که میتوان صورت
پرسش را تغییر داد و اینگونه مطرحش کرد: من از کجا باید مطمئن شوم که متن
واقعاً وجود دارد؟
جای گفتن ندارد که ناببودگی، معناهای مضاعف و ممکن دارد. یکی از این
معناها، پُری است. پری بهمفهوم عدم وجود خلا. در فضای ناب و محض، جز ماهیت
آن فضا که برسازندهی کلیت فضاست، هیچ چیز دیگری وجود ندارد و قابل تصور
نیست. اما این فقط یک امکان است، به این معنا که ناببودگی را هماره
نمیتوان با این خوانش، به اثبات رساند. زیرا نابیت قبل از آنکه به تجربه
درآید و ثابت گردد، از ماهیت خود تهی میشود. یعنی ناببودگی تجربهناپذیر
است. چه اینکه، نابیت بهمحض اینکه با دخالت و تجربه مواجه میگردد، خودش
را از دست میدهد. این امر، ناخواسته وجه دیگری از مسأله را بیان کرده است؛
اینکه این پُری یا نابیت چی زمانی سوراخ شده و خلا در آن راه پیدا میکند
و سبب میگردد آن حالت نخستین فاقد معنا گردد. زمانی که پای وجود و
پدیدارها در عرصهی آن پُری محض بهمیان میآید؛ برابر با این تبیین، وجود
یعنی دخول خلا در وضعیت ناب. این برای واکاوی ریشهی مسأله کافی نیست، اما
میتواند تقریری ساده از این مسأله باشد که میپنداریم خلا همزاد وجود است.
اکنون با دو آغاز طرفیم: آغاز وجود بهمثابهی آغازی واجب و اجتنابناپذیر،
و آغاز متن بهمثابهی «ممکن ناضرور». آغاز وجود، از آنحیث که واجب است،
قاعدتن همیشه بر آغاز متن یا ممکن ناضرور، تقدم دارد. زیرا وجود ممکن
ناضرور، متوقف بر وجود واجب است و وجود واجب، مستقل از ممکن ناضرور ظهور
مییابد. با قرار دادن این دو آغاز در کنار هم کامل شدن تصویر آغازینگی، آن
پرسش آغازین متن نیز بار دیگر فوریت و موضوعیت خودش را مییابد: «چرا به
متن روی میآوریم؟» یعنی چرا در حالتی که وجود متن، چیزی بیش از یک امکان
نیست و ممکن است امکانهای غنیتری هم در اختیار باشد، به یک ممکن ناضرور
متوسل میشویم؟
سادهترین و صادقترین پاسخ ما این است: بهخاطر تشفی رنج و پر ساختن
خلاهای زندگی خود. نمیتوان در برابر این پاسخ سرسختی کرد. در نهایت، هیچ
نیت دیگری در پس خلق متن وجود ندارد و هیچ باری جز این بر دوش متن
نمیگذاریم. ولی حالا مسأله این است: آیا متن قادر به حمل این بار است؟ آیا
متن که خود بهلحاظ ماهوی نمیتواند قایم بر ذات خود باشد و مخلوق یا
دستکم معلول وجود است و بهعبارتی، معلول رنجها و خلاهای ماست، میتواند
تأثیری تعیینکننده بر علت خود داشته باشد؟
مسأله را بهگونهی دیگری باید مطرح کرد تا افق برای پرداختن به تمام جوانب
ممکن آن گشوده گردد: رنج و خلا از امکانهای ناگزیر وجودی انسان است. اما
متن موجودی است بیرون از وجود انسان. خلا یک امکان درونی، وجودی و بیشتر
امری روانی است، اما بنیادین. هنگامی که در امتداد این خلای وجودی انسان
دست به خلق متن میزند، معنایش این نیست که آن خلا را با متن پر کرده است،
بلکه متن فقط بهلحاظ ظاهری او را از خلا دور کرده است، یعنی چشمش را بر او
بسته است و بهنحوی، آن را کتمان کرده است. زیرا، غالبن تصور ما این است که
ایجاد متن، یعنی بیرون انداختن آن خلای وجودی از خود و پرتاب نمودنش به جای
دیگر. بنابراین، متن بیشتر از اینکه کمکمان کند تا رنجها و خلاهای
بنیادین و وجودی خویش را پر سازیم، بر روی آن پرده انداخته و آن را کتمان
میکند. هرچند که کتمان خلا، در صورتی که تأثیر آن نیز از روی انسان
برداشته شود، یعنی در واقع پر ساختن آن. زیرا ما واقعن نمیدانیم آن خلای
وجودی ما، دقیقن از چی نوع خلایی است و تقصیر ما در پدید آمدن آن چیست.
حقیقت اما این است که خلای وجودی، یعنی رنج بودن و کتمان آن اساسن ناممکن
است. با متن ما صرفن دچار «فراموشی هستی» (بهقول هایدگر) و در برابر
اینکه چگونه و چرا هستیم، بیاعتنا میشویم.
رنج فقدانی است که آغاز پیدایش وجود، متضمن پیدایش آن نیز هست؛ فقدانی که
در امتداد وجود، خود را به او میچسپاند و عَرَضی نیست، بل اصل پیدایش
وجود، یعنی جانمند شدن، ترجمهی دیگری است از شکلگیری فقدان پس از
پارهپاره شدن حالت ناب پیشاآغازین. حالا وقتی میخواهیم این فقدان را به
متن تحویل بدهیم، چگونه باید این کار را بکنیم؟ چگونه این امکان را فراهم
سازیم؟ چرا ما دچار این تصور شدهایم که متن میتواند ما را از رنج فقدان و
خلای وجودی خلاصی دهد؟
رنج بودن، دشواری هستی، امری وجودی است. اما درک آن همراه با وجودمند شدن
انسان ممکن نیست و نیازمند درک و آگاهی از وجود و جهان است. انسان فقط
آنگاه که توانایی این را پیدا کرد تا با چشم بصیرت به جهان و وجود نگاه
کند، یعنی آنگاه که توانست بهشکل عینی و برهنه و آگاهانه متوجه حضور خود
در جهان شود (آگاهی آگاهانه)؛ جهانی خشک و پوچ، بیروح و بیاحساس که هیچ
مددی به او نمیکند، دچار ترس تنهایی و ملال هستی شد. صورت تبیینی این سخن،
این است که احساس ترس و تنهایی وجودی، از خود و جهان، مستلزم آگاهی بر
فقدان و خلای بنیادینِ نهفته در خود و جهان است. از اینجا بود که انسان
تنها و ترسیده، دست به تلاش و تقلا زد تا شاید خودش را نجات داده باشد. خلق
معنا و متن و استفادهی کاربردی از زبان و وابستگی به آن، یکی از این
تلاشهای ممتد و لجوجانهی انسان جهت نجات خودش بود. معنا، متن و زبان،
مفاهیم همبسته و همگوناند. نمیتوان با نادیده گرفتن یکی، از وجود مستقل
دیگری حرف زد. معنا یعنی همانچیزی که بهواسطهی زبان خودش را بر ما ظاهر
میسازد و دوباره همین زبان است که آن را متنپذیر میسازد. یعنی هر موضوعی
قبل از اینکه به متن تبدیل گردد، ما یک کنش کلامی و تجربهی زبانی با آن
داشتهایم. اینها همه در رابطه با دیگری مطرح و معنامند میشوند. چگونه
میفهمیم که رابطهی ذهن و زبان چی نوع رابطهیی است؟ چگونه آن فهم و ذهنیت
را به زبان تحویل میدهیم و آیا دقیقن همان چیزی را که در اندیشهی خود و
یا در ذهنیت خود داریم/داشتیم، توانستهایم/میتوانیم تبدیل به کنش کلامی
کردهایم/کنیم؟ مخاطب تا کجا دقیقن همان چیزی را میگیرد که بیانش کردهایم
و اگر اینطور نیست (یا هست)، چگونه باید این اطمینان را حاصل کنیم؟ اصلن
خود امر فهم چیست (رجوع شود به بخش نخست جستار «هرمنوتیک چیست؟»-در همین
سایت) و چگونه صورت میگیرد و نقش زبان در خلق، دستکاری و انتقال فهم
چیست؟ معنا چیست، چگونه بهوجود میآید و منشاء آن چیست/ کیست، یک امر
متغیر است یا ثابت؟ جعلی است که بهخاطر کتمان و پرساختن خلاهای وجودی یا
توجیه بودن خود ساختهایم یا پدیدهیی که شکلگیری آن فارغ از حیطهی
صلاحیت و اختیار ماست؟ موضع مخاطبها در برابر معنا چیست، آنها از امری
واحد برداشت واحدی هم دارند یا بهتعداد مخاطب، معناهای متفاوت وجود دارد
(بهقول گادامر)، نقش زبان در این میان چیست؟ تغییر در معنا از
گوینده/نویسنده تا مخاطب بهعلت نارساییهای زبانی صورت میگیرد یا ذهنی، و
چگونه باید از آن جلوگیری کرد و آیا امکان هست و اصلن باید جلو تکثر و
تضاعف معنا را میشود گرفت یا نه و آیا باید گرفت یا معنامندی یعنی تحول و
تحریف؟ نقش زبان، ذهن و انسان در مقام سوژه یا فاعل شناسا در این میان
چیست؟ و… همهی اینها مواردی هستند که باید در رابطه با زبان، معنا و متن
از آنها بحث کرد. نمیتوان از معنا، زبان و متن مطلق و مجرد سخن گفت.
باری، متن و معنا برخاسته از آگاهی انسان بر فقدان و درک خلای وجودی خودش
است. با خلق متن و جعل معنا و یا دستیافتن به آن، انسان گویا دیگر احساس
تنهایی نمیکرد/نمیکند. واقع اما این است که باید به حقیقت جعل معنا تن
بدهیم. (در این خصوص کافی است نظری به معنا و بار ارزشی اشیا و موجودات
طبیعی طی تاریخی که انسانها با آن اشیا و موجودات رابطهی آگاهانه داشته،
بیندازیم. آنگاه خواهیم دید که چی تفاوت عظیمی میان معنا و مفهوم مثلن کوه
یا دریا در سههزار سال قبل و امروز بهوجود آمده و مدلول واژهها دستخوش
چی تغییراتی شده است.) بر اساس همین ساختن معنا بود که انسان برای کوهها
معنا و هدف تعیین کرد، دریا را رسالتمند تصور کرد، «ابر و باد و مه و
خورشید» را چیزههایی در نظر گرفت که در خدمت اویند و موجب آرامش و آسایشش
میشوند و مهمتر از همه، دچار این توهم شد که همهی اینها با او نسبتی
دارند و کارکرد آنها نیز حکمتی. بر مبنای همین تصور دست یافتن به این
نسبتها، انسان دچار توهم دیگری شد و فکر کرد که وجود خودش نیز دیگر یک
وجود فاقد و خالی و رنجور نیست. خودش را پر، هدفمند و با اراده یافت و
تمام اینها را بهمثابهی معنا و هدف زندگی، حواله به متن کرد و این تبدیل
توهم به متن، امید دیگری شد برایش که دیگر جهان و وجودش را دچار نقصان و
خلای بنیادین نبیند (مرگ را فراموش کرده بود). تمام هستیاش سرشار و آکنده
از معنا و امکان و ارادهی زندگی شده بود. کرهی زمین برایش پر
ازنشانههایی شده بود که همه با حالت یا دوران پیشین تفاوت داشت، یعنی ممکن
است انسان آن دوران را کامل از یاد برده باشد، دورانی که نه زیبایی وجود
داشت، نه عشق، نه احساس، نه شرم و نه خاطره چون معنایی وجود نداشت. فقط
جهانی پر از پوچی وهیچی. اما حالا دیگر همهچیز این جهان زنده، معنامند و
هدفدار دیده میشد. اینگونه بود که انسان قرنهای قرن، خود را فریفت.
امروزه نیز هرگاه این انسان مغلوب ترس و تنهایی و یا دچار خلا و فقدان
میشود، عجیب نیست که تلاش میکند به انواع معنویتهای جعلی و مصنوعی خود
پناه ببرد. زیرا متن و معنا میخواهد این خلا را پر کند و رنج تنهایی انسان
را شفا ببخشد. یعنی، انسان چنین انتظاری را از متن دارد. واقع اما این است
که متن و معنایی که همراه با خلا خلق میشود و بهاعتباری، خود زادهی
سرمای خلایی بنیادین است، توانایی پر کردن آن خلا را ندارد. گاهی حتا در
بعد روزمره و سطحی مسأله ای پیش میآید که انسانی غرق در میان انبوهی از
انسانها و معناهای دیگر، احساس افسردگی ناشی از تنهایی و فقدان کند و دچار
رنج گردد. دلیلش از قضا در اینگونه موارد و مواقع بیشتر فاش میگردد که
معناهای خودساختهی انسان چقدر در تشفی رنج او ناکام است. چون خلا و رنج
مغاکی است در بنیاد یا هستهی وجودی انسان، اما متن و معنا امری است زبانی
و برای پر ساختن آن خلاها و رنجها، از زبان کار میگیرد و نیز خود در زبان
محصور میماند. مراد فرهادپور در کل نگاه هرمنوتیکی به مدرنیته و فهمی که
در این وضعت طبعن با خلا مواجه است را انکارگر و فریبا میداند: «دیدگاه
هرمنوتیکی گادامر وجود این خلا در دل فهم را نادیده میگیرد، یا بهتعبیر
فرویدی آن را انکار میکند؛ و به همین علت نیز حقیقت را با کمال و غنای
معنا یا با تکمیل تفاسیر یکی میانگارد» (پارههای فکر، جلد دوم: 255).
اینجا بهراحتی میتوان «هرمنوتیک» را با کلیت پدیدهیی بهنام «متن»
تعویض کرد. چه اینکه دغدغه و نیتی که در رابطه با متن و هرمنوتیک اراده
میشود، از یک سنخ و ماهیت است. در هر دو ما بهدنبال کشف/خلق معنا هستیم.
فرهادپور برای تأیید مدعایش به لاکان متوسل میشود: «بهقول لاکان تفکر از
پارهیی جهات همیشه با سوءتعبیر، یا فقدان فهم آمیخته است و در دل هر فهمی،
همواره یک فقدان هم نهفته است» (همان). البته که نمیتوان فقدان یا شکافی
که در هستهی وجود انسان نهفته است را با شکاف در فهم از آن شکاف وجودی یکی
و اینهمان تلقی کرد، مسأله اما این است که ما حتا با فهم و معنای کامل هم
(اگر معنای کاملی وجود داشته باشد) قادر نیستیم شکافهای بنیادینتر خود را
پر سازیم، جز اینکه شکاف و فقدان دیگری را با معنا و تفسیر تازه، بر آن
افزوده باشیم. آغاز پیدایی متن و علت خلق متن در نزد انسان، این است.
این روند ادامه دارد. برای اینکه انسان همان موقعیت حاضرش را حفظ بکند و
بیشتر دچار رنج و احساس خلا نشود، چون تصور آینده برایش هماره با احساس ترس
همراه است، و نیز این ناتوانی خود در محو یا پر ساختن خلای وجودی خود را
توجیه کند، دست به خلق متن و متنهای بیشتری میزند. توسط زبان برای این
متنها و در نتیجه برای زندگی خود معنا ایجاد میکند و با تکرار این روند،
ناآگاهانه در چنگال زبان گیر میماند و وارد یک بازی زبانی میشود. با این
عمل، او دستکم برای مدتی خود را پر، کامل و بینیاز احساس میکند. خود را
دوباره سرشار و آکنده مییابد و دچار شعف فراوان میشود. ممکن است او برای
اظهار این شعف و شادیاش بهانهیی بسازد و حتا خودش باورمند به آن بهانه
باشد، یعنی واقعن نداند که این فقط یک بهانه است؛ واقعیت امر اما این است
که تصور رفع فقدان و شکاف وجودی و معنایابی زندگی، او را شادمان ساخته است.
خودش را بیهوده و همهچیز را پوچ و یأسآور نمیبیند. اما چون خلا امکان
واجبی از هستی انسان است و بهعبارتی، همزاد او و پُری مطلق ناممکن، روند
خلق متن و معنا نیز ادامه مییابد. گاهی نتیجهی این تقلا سرخوردگی و احساس
ناکامی میشود و گاهی هم با خلق متنهای جدید، انسان در بازی زبانی جدیدی
درگیر میشود و بهصورت موقتی، فراموشی فقدان. در هر صورتش اما، متن
نمیتواند منجی انسان و رهاییبخش او از دام مغاک ذاتیاش باشد و بیشتر از
اینکه در رهایی از قید خلا، یاریاش رساند، سبب میگردد که آن خلاها کتمان
گردد و کتمان خلا بهمعنای محو و یا پُر ساختن آن نیست. بنابراین، متن هرگز
قادر نیست آن سوراخ و شکافی که در بنیاد وجود انسان از آغاز هستی دهان باز
کرده است را پر بسازد و یا محوش کند.
علت نیازمندی انسان به معنا، متوسل شدن به تمام راههای ممکن بهخاطر این
نیازمندی و خلق متن، بهاعتباری، پس از آگاهی یافتن بر خلاها و کمبودهای
اساسی زندگی، سرپوش گذاشتن بر آنهاست؛ به این بیان که: متافیزیک توسل جستن
انسان به متن، گریز از خلای وجودی و در )، گریز از خودش است. با تمام
اینها اما، ترس، تنهایی و فقدان همچنان باقی است و تقلا و اشتیاق
سیریناپذیر انسان نیز.
|