دراین فصلی که مارا درد ریزد
چه سوزنده فراوان بَرد ریزد
دریغ ازغنچهء احساس یک زن
که پیش پای یک نامرد ریزد
دلم را پیش پایت میگذارم
جهان را از قفایت میگذارم
تو دگر از منِ خسته چهخواهی
که جانم را برایت میگذارم
به دستم شاخهبرگ زرد دادی
غذای هرشبم را درد دادی
نمودی خسته وآشفتهام تو
برایم هدیه اشک سرد دادی
هرچه داری بگوبه من سنگم
دایمآ سخت وسرد یکرنگم
تواز آن روزگار خرسندی
من ازین روزگار دلتنگم
|