امروز..
نفرت ام را
به یکی از کافه های شهر
به پیاله چایی دعوت کردم
هوا آفتابی بود
و ما
کنار پنجره
که به قلمرو محبت باز می شد
روی صندلیی
جا گرفتیم
او
بدون اینکه به چشمانم بنگرد
و یا حرفی بزند
پیاله اش را برداشت
و تلخ تلخ
با سرعت سرکشید.
می دانم..
خیلی از من دلگیر بود.
وقتی به رسم دلجویی
دستان سرد اش را
با مهربانی
میان دستانم گرفتم
و با گرمی بوسیدم..
ناگهان..
بغض کهنه یی
گلویش را فشرد
و اشک
از چشمان اش
باریدن گرفت. .
با نگاه غم آلود
به دستان گره خورده ما
نگریست
و با نجوا
اقرار کرد که
از کودکی بدین سو
محبت ام را گم کرده بود
و این،
خوف هایم
بودند که او را
پرورش داده.. بزرگ ساختند..
-
دینا امین
|