طومار پیچیدهی ذهنم را
کجای این شب ویران،
بیاویزم
و شعر بیتاب سرنوشتم را
با کدام مهاجر غریب،
قصه کنم؟
روحم،
در به در
مرا
میان آرزوهای سرخورده،
ميدواند
و قلبم،
عجیب ترین نمایش اش را
میان سینه ام
تمرین میکند
صداها
چهرهها
و عشقهای پریشان
کتاب خاطرههایم را
ورق میزنند
میدانم
روزی
او مرا مییابد
هرچند شکسته، خسته و ناآرام
خالده تحسین
|