چاقوی در دست داشت، با چشمان به خون نشسته که اطرافش پندیده و کبود بود
ناگهان از درب حولی وارد شد.با دیدن اش احمد و مریم چیغ کشان به طرف مادر
شان دویدند و در آغوش مادر پناه بردند. درب حولی را از پشت سر بسته کرد.
چاقوی خود را به دست راست گرفت و با سرعت به طرف هر سه شان حرکت کرد. احمد
و مریم از ترس می لرزیدند، و گریان می کردند، چون او را نشناخته بودند اما
آمنه نسبتا آرام بود و با نگاه های خیره به او نگاه می کردند. با اندوه
زیادی سر تا پای او را از نظر گذراند. شبه آدم های جنگلی که سال ها از
انسان ها دور بوده و مدت زیادی دست و صورت خود را نشسته به نظر می رسید.
موهایش مانند موهای گوسفندان که مدت یک سال دست نخورده باشد ، گره گره و
بهم چسبیده بود. بر تن لاغر و آفتاب سوخته اش لباس های پاره، پاره و کثیفی
داشت. بدنش بوی بدی می داد و این بوی بد حولی را در بر گرفته بود. وقتی به
آمنه و فرزندانش رسید مدت چند ثانیه به آنها نگاه کرد، بعد با صدای خشنی رو
به آمنه گفت برو به من پول بیاور.احمد و مریم بعد از شناختن پدر کمی آرام
شده بودند و در سکوت او را تماشا می کردند. آمنه که تا آن لحظه خاموش بود،
ناگهان به سری جلیل فریاد زد و دشنام داده می گفت: توی نامرد بی همه چیز
باز از کجا پیدایت شدی؟ جای دیگر چیزی پیدا نتوانستی که باز به سری ما
آمدی. پودری پدر نعلت تا هنوز نمردی؟ بمیر که از دستت یک نفس راحت بکشیم،
بدبخت!
گریه و دشنام آمنه لحظه به لحظه زیاد شده می رفت که ناگهان جلیل به طرفش
دوید و با سیلی به صورتش زد. با اینکه از جلیل قدرتی باقی نمانده بود اما
دست های سنگینی داشت و شدت سیلی آمنه را به زمین انداخت. آمنه بلند شد و به
طرف دیگر حولی دوید و یک چوب را به دست گرفت، می خواست با آن جلیل را بزند
اما وقتی برگشت دهنش باز ماند و چوب از دستش به زمین افتاد. جلیل که چاقوی
خود را زیر گردن احمد گرفته بود، وحشیانه به سری آمنه فریاد زد و گفت: ای
زن جینده بی همه چیز حالی می خواهی من را بزنی! بخدا سری هر سه تان را در
همین جا می برم و درهمین حولی دفن می کنم.تا سه حساب می کنم اگر پول آوردی
که آوردی و گرنه این جوجه سگ را می کشم. مریم چیغ می کشید و پیراهن احمد را
می کشید. می خواست برادرش را نجات دهد اما بی فایده بود. احمد وحشت کرده
بود و درست گریه کرده نمی توانست. آمنه از ترس دهنش بند آمده بود و با لکنت
ناله و زاری کرده می گفت: جلیل تو را خدا رهایش کن او یک بچه است می ترسد.
باشه، باشه من برایت پول می آورم اما تو آرام باش.
آمنه به سرعت به سمت خانه دوید و به صندوق آهنی نزدیک شد و مقدار دو هزار
افغانی را که پس انداز کرده بود گرفت و به سمت بیرون دوید. دو هزار افغانی
را به سمت جلیل پرتاب کرد و گفت: بگیر این هم پول ، پسرم را رها کن! جلیل
احمد را هول داد و پول را گرفت و به سرعت از درب حولی بیرون شد. آمنه به
سختی توانست احمد و مریم را بخواباند اما خودش آرام نمی گرفت. از خانه
بیرون شد و در گوشه حولی در تاریکی بی صدا گریه کرده ، خود و دوستان خود را
نعلت می کرد. آمنه می دانست که این گریه ها بی معنی هستند و هیچ دردی را
دوا نمی کند. آن شب دل آمنه خون می گریست و از دنیا و آدمها پری پر بود.
آمنه وقتی اندکی آرام شد به یاد گذشته ها افتاد.
به یاد پدر و مادر خود، بیاد خانه پدری و دوران کودکی خود، که چقدر ناز
دانه بود، و پدر و مادرش دوستش داشتند. همه چیز به صورت واضح به یادش می
آمد. مانتو شلوار سیاه به تن، یک جوره بوت سفید به پا و چادر سفید به سر
کرده بود. در چوکی پیش روی در کنار پدر خود نشسته بود. هردوی شان به سمت
لیسه عالی زرغونه حرکت کردند. بعد از پانزده دقیقه موتر در پیش مکتب استاد،
و پدر آمنه دروازه را برایش باز کرد، آمنه از موتر پایین شد. رشید دست دختر
هفت ساله خود را گرفت و به سمت در ورودی حرکت کرد. در نزدیک در ورودی یک
نیم کت بود روی آن نشست و آمنه را پیش روی خود قرار داد. به چشمان آمنه
نگاه کرد و گفت: دختر یک دانه من، عزیز پدر، امروز برای هردوی ما روز بزرگی
است. اینجا جای است که انسان های بزرگی در آن درس خوانده و سفر موفقیت خود
را از این مکتب آغاز نموده است. من امروز تو را به این امید به این جا
آوردم که از همین جا شروع به آموختن علم و معرفت نمایی و روزی با بهترین
نتیجه به عنوان شاگرد ممتاز از این مکتب فارغ شوی. من آن روز را به وضوح می
بینم روزی که تو از این مکتب فارغ شوی من و مادرت گل در دست همین جا روبروی
این در ورودی منتظرت می باشیم. دخترم به پدرت وعده کن که با بهترین نتیجه
از این مکتب فارغ شده و وارد دانشگاه شوی !
آمنه به پدر خود وعده کرد و گفت: پدر جان من قول می دهم که زیاد درس بخوانم
و تو را خوشحال کنم. رشید پیشانی دختر خود را بوسید و گفت خوب دخترم برو
داخل که سرت ناوقت نشود. روز ها، ماه ها و سال ها می گذشت و آمنه در این
سال ها زیاد تلاش کرده بود. چندین بار در صنف خود اول نمره شده بود. پدر و
مادر آمنه بسیار خوشحال بودن و به دختر یک دانه شان افتخار می کردند. تا
صنف دهم همه چیز منظم و مرتب بود تا این که دوستان جدید آمنه فریبا و غزل
وارد زندگیش شدند.
غزل صنف ده و فریبا دختر کاکای غزل صنف یازده بود. هردوی آن ها به قصه درس
نبودند و بیشتر توجه شان به لباس، کفش و ظاهر شان بود. خود شان را آرایش می
کردند و لباس های رنگارنگ و مد روز می پوشیدند. غزل و فریبا بیشتر اوقات در
باره پسر ها صحبت می کردند و هر پسری را که می دید در باره او نظر می دادند
و می گفتند : مقبول است و یا زشت است. هر دویی شان دوست پسر داشتند و همیشه
همراهی شان صحبت می کردند، می گفتند و می خندیدند و گاهی اوقات چکر می
رفتند. رفتار این دو باعث شد آمنه هم تغییر کند. مدت این دو سال رفاقت با
غزل و فریبا آمنه را از درس ها دور ساخت و مسیر زندگیش را کاملا تغییر داد.
آمنه صنف دهم و یازدهم را به سختی کامیاب شد، و حالا در صنف دوازدهم بود.
یک روز آمنه همراه غزل از مکتب خارج شد و در پیش در خروجی ناگهان چشم شان
به یک موتور سوار افتاد. غزل گفت وای آمنه این بچه را نگاه کن چقدر خوش تیپ
و مقبول است. لباس هایش را نگاه کن چقدر شیک پوش است. با این مدل موها و
موتورش شبیه به بچه های فیلم هندی معلوم می شود. آمنه در حالی نگاه کردن
بود که موتور سوار از موتور خود پاین شد، و چشمش به آمنه افتاد. نگاه هر دو
یک لحظه به هم گره خورد. و موتور سوار به آمنه لبخند زد. آمنه سر خود را
دور داد و از غزل خواست که به سمت خانه حرکت کنند. فردای آن روز پنج شنبه
بود و مکتب زود رخصت شد. امروز(پنج شنبه) غزل مکتب نیامده بود . آمنه تنها
از مکتب خارج شد و به سمت خانه حرکت کرد.
در حدود صد متر از مکتب دور شده بود که یک موتور سیکلت در کنارش استاد شد.
موتور سوار به آمنه سلام کرد. وقتی آمنه سر خود را چرخاند چشمش به چشم های
موتور سوار افتاد. بله این همان چشم های دیروز بود. آمنه جواب سلام را داد
. موتورسوار یک کاغذ کوچک را به سمت آمنه گرفت و گفت: این نمبر من است به
این نمبر زنگ بزن همراهت کار دارم . کاغذ را به دست آمنه داد و خودش رفت.
وقتی موتورسوار رفت آمنه یک نگاه به شماره انداخت و بعد به داخل کیف خود
انداخت. از وقتی آمنه به خانه آمد فکرش زیاد درگیر بود و تصویر موتورسوار
همیشه پیش چشمانش بود. صبح که از خواب بلند شد، تصمیم گرفت به نمبرش زنگ
بزند. چای صبح را به عجله خورد و از خانه بیرون شد. نمبر را وارد موبایل
کرد و دکمه اتصال را فشار داد. صدای زنگ خوردن موبایل آمد و بعد از دو بوق
کسی گوشی را جواب داد.
از آن طرف گوشی کسی گفت سلام بفرماید. آمنه گفت: سلام. پیش مکتب این نمبر
را به من دادی و گفتی زنگ بزن! از پشت گوشی صدا آمد آها بله، بله منتظر
تماست بودم. چه قدر دیر زنگ زدی. چطور هستی همراهی درس و مصروفیت ها؟ آمنه
جواب داد بد نیستم. می توانم اسمت را سوال کنم؟ اسم من آمنه است. بسیار خوب
آمنه! اسم مقبولی است. اسم من هم جلیل است. آمنه: گفتی کارم داری کارت
چیست؟ بله کارت دارم اما از پشت گوشی نمی شود. می توانی بعد از ظهر به
دیدنم بیای؟ آمنه: کجا؟ می توانی به پارک شهر بیای؟ آمنه: باشد. ساعت یک
بجه در پارک می باشم.
ساعت یک بجه بعد از ظهر بود و پارک زیاد شلوغ شده بود. آمنه دنبال جلیل می
گشت اما پیدا نتوانست. به نمبرش زنگ زد. صدا از پشت گوشی آمد و گفت: پشت سر
خود را نگاه کن، من را می بینی. آمنه برگشت و چشمش به جلیل که روی نیمکت
نشسته بود افتاد. جلیل شلوار جین آبی، یخنقاق نیمه آستین سفید همراه با یک
واسکت جیب دار به تن داشت و به پایش هم یک کفش آیسیکس بود. موهایش را به
قسم اروپای ها سایه دار اصلاح کرده بود، و به چشمش یک عینک دودی با شیشه
های کلان بود. این استایل جلیل را بیشتر از پیش خوش تیپ نشان می داد. آمنه
یک پیراهن جگری همراه با یک پتلون سیاه پوشیده بود، چادرش سرخ و بوت های
سیاه پاشنه بلند به پا داشت. صورت خود را آرایش نکرده بود و این به زیبایش
افزوده بود. جلیل از جای خود بلند شد و به سمت آمنه آمد. به آمنه سلام کرد
و آمنه هم جواب سلامش را داد. جلیل آمنه را به سمت نیمکت دعوت کرد. هر دو
به نیمکت نشستند. جلیل به آمنه پیشنهاد خوردن چیزی را داد اما او گفت گرسنه
نیست. آمنه رو به جلیل کرد و گفت میشود گب بزنیم ؟ من باید هرچه زودتر خانه
برگردم کار دارم. جلیل شروع به صحبت کرد. راستش من می خواهم همراهت آشنا
شوم . آمنه پرسید برای چه؟ جلیل به چشمانش نگاه کرد و گفت: من از تو خوشم
آمده است و می خواهم تو را بیشتر بشناسم. وقتی آمنه این گپ جلیل را شنید
رنگش یک کمی سرخ شد، و سری خود را پاین گرفت. آمنه گفت: می خواهی چه بدانی؟
همه چیز. می خواهم در باره خودت، خانواده ات، محل زندگی، سنت ...بدانم.
بسیار خوب نام مرا که می دانی. من تنها دختر خانواده خود هستم. اسم پدرم
رشید است و اسم مادرم جمیله.ما آدم های پول دار نیستیم، پدرم یک تاکسی دارد
و مصارف ما را با آن تامین می کند. خانه ما در چنداول است. خانه کوچکی یک
طبقه است، سه اتاق خواب، یک مهمان خانه، یک آشپز خانه دارد.
اصل جای ما از پروان است اما من در کابل به دنیا آمدم. در باره سنم باید
بگویم: من نوزده ساله هستم. این هم از معلومات که می خواستی. جلیل که به
دقت حرف های آمنه را گوش می کرد و از اینکه او بسیار ساف و ساده تمام زندگی
خود را قصه کرد خوشحال شد و تشکر کرد. آمنه از جلیل خواست تا در باره خود
بگوید. جلیل شروع به صحبت کرد: خانه ما جاده دارالامان، سه راه علاالدین
قرار دارد. ما در خانه چهار نفر هستیم. پدر و مادرم همراه با من و برادرم.
برادرم دو سال از من کوچکتر است. اسم پدرم پرویز، از مادرم مهتاب و برادرم
سمیر نام دارد. ما از همینجا(کابل) هستیم. پردرم یک مارکیت لباس فروشی
دارد، و مصارف ما از همان جا به دست می آید. وضعیت اقتصادی ما بد نیست. در
باره خود باید بگویم که من دانشجوی دانشکده هنر های زیبا دانشگاه کابل بخش
سینما هستم. و امسال سال دوم من است. و یادم نرود که بگویم بیست و سه سال
دارم. این هم از معلومات مختصر در باره ای من. تشکر که امروز به دیدنم
آمدی. گفتی کار داری می توانی بروی. از این به بعد هر روز مرا می بینی.
برایت زنگ می زنم قصه های زیادی برای گفتن دارم.
آمنه به خانه آمد. شب بعد از غذا در اتاق خود نشسته بود و می خوست تکالیف
مکتب خود را انجام دهد که موبایل اش زنگ خورد. به موبایل خود نگاه کرد. روی
صفحه حرف ج نوشته شده بود.
موبایل را جواب داد. وقتی صدای جلیل را شنید همه چیز یادش رفت. آن شب هردوی
شان تا ساعت یک با هم صحبت کردند. بعد از آن شب صحبت کردن با جلیل یک بخش
مهم از زندگیش شده بود. جلیل با گپ های عاشقانه خود آمنه را چنان شیفته خود
کرده بود که شب ها غذا خوردن برایش دیری می کرد. غذای خود را به عجله می
خورد و به بهانه درس خواندن به اتاق خود می رفت. شبها تا ناوقت مصروف صحبت
با جلیل بود و روز ها بعد از مکتب هم دیگر را می دیدن. جلیل بارها آمنه را
با موتور خود به جا های مثل قرغه، باغ بالا، باغ بابر، باغ وحش، پارک پغمان
و دیگر جا های دیدنی کابل برد. بعد از مدت شش ماه بودن و صحبت کردن با جلیل
آمنه به کلی تغییر کرد. آمنه در این روز ها به فکر درس نبود. تنها چیز که
برایش مهم بود بودن با جلیل بود. جلیل به آمنه پیش نهاد ازدواج داده بود و
آمنه از این بابت بسیار خوشحال شد و فردای آن روز همه چیز را به دوست خود
غزل تعریف کرد. غزل به آمنه گفت: وای دختر عجب شانسی داری تو! بچه مردم را
بد قسم عاشق خود کردی. فکر کنم به زودترین وقت شیرینی عروسیت را بخورم ان
شاالله. آمنه خندید و گفت: تا هنوز در باره وقت اش حرف نزدیم. جلیل درس های
خود را تمام نکرده و من را هم می دانی که صنف دوازده هستم. حداقل باید از
مکتب فارغ شوم بعد از آن در باره اش فکر می کنم. من به جلیل گفتم فعلا برای
عروسی زود است. در یکی از شب ها جلیل به آمنه زنگ زد: جلیل: سلام عشقم
چطوری؟ عزیزم، نفس جلیل !پشتم دق نشدی؟ دق شدم. اون هم زیاد. من خوبم
عزیزم. تو چطوری؟ جلیل خندید و گفت: صدای تو را که می شنوم خوب می شوم.
آمنه! دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. آمنه متعجب شد و پرسید کدام وضعیت؟
همین دوری از تو را! این چه حرفی است جلیل ! ما که هر روز باهم هستیم! نه
من می خواهم تو تمام و کمال مال من باشی. من می خواهم تو زنم شوی و باهم
زندگی کنیم، در خانه من.
دوست دارم صبح ها که از خواب بیدار شدم تو روی تخت در آغوشم باشی! اما جلیل
فعلا زمانش نیست، تو دانشگایت را تمام نکردی و من هم مکتب را! عزیزم درس
خواندن چه ربط به عروسی دارد. بعد از عروسی هم می شود درس خوان. تو که این
قدر عجله داری در باره خانواده هایی مان فکر کردی؟ آن ها اجازه نمی دهند.
در باره اون هم یک فکر می کنم. اما دیگر طاقت دوریت را ندارم. هرچه زود تر
باید همرایت ازدواج کنم. جلیل با تلاش های زیاد آمنه را راضی کرد تا همراهش
فرار کند. جلیل آمنه را فرار داد و مدتی را در یک هوتل سپری کردند. جلیل به
خانواده خود و آمنه زنگ زد و موضوع را به آنها گفت. پدر آمنه و پدر جلیل از
این بابت بسیار ناراحت شده بودن اما پای آبرو و عزت هردو خانواده در میان
بود. پدر و مادر جلیل به خانه پدر آمنه رفتند و در باره ای ازدواج هردوی
شان صحبت کردند.
پرویز به رشید گفت: رشید خان هرچه شد هیچ خوب نشد. دختر تو یک بچه است و
پسر من هم یک احمق، به تو گفته باشم این دو هیچ آینده ای ندارند. چون من
پسر خود را می شناسم. پسر من یک آدم بیکاره است. تمام روز خود را با دوستان
لندغر و لات خود بیهوده می گذراند. کلی کارش همان دانشگاه رفتن است که درس
خواندنش هم معلوم نیست. آقا رشید تو حق داری ناراحت شوی. من هم به اندازه
تو ناراحت هستم اما چاره چیست؟ اتفاق است که افتاده و هیچ کاری هم نمی شود
کرد. به نظرم هرچه زود تر این مسئله باید ختم شود. و ما هم از دهن مردم
بیفتیم. رشید که تا آن وقت به حرف های پرویز گوش می داد گفت: حق با شما است
آقا پرویز چاره دیگری نداریم. آقا رشید در باره دخترت هرچه از توانم باشد
برایش انجام می دهم ، بعد از ازدواج شان برای شان یگان خانه پیدا می کنم و
هر چیز نیاز داشتند را برآورده می کنم. از کجا معلوم شاید بعد از ازدواج
شان این پسر احمق من سر عقل آمد. آمنه و جلیل هر دو با هم ازدواج کردند. و
آقا پرویز هم همان تور که به رشید قول داده بود، برای هر دوی شان یک خانه
در نزدیکی شان خرید.هردو زندگی مشترک شان را شروع کردند. در اوایل هردویشان
بسیار خوشحال بودند. تا اینکه یک روز جلیل در دانشگاه سری پارچه امتحان با
استاد خود درگیر شد.
استاد جلیل را هنگام نقل زدن گیر کرد و پارچه امتحان جلیل را با خشم پاره
کرد. جلیل عصبانی شده و استاد را دو زد. استاد در مقابل جلیل را با سیلی
زد. جلیل که خود را کنترول کرده نتوانست. استاد را زیر مشت و لگد گرفت. این
قضیه باعث اخراج شدن جلیل شد. وقتی پدر جلیل از این اتفاق خبردار شد، بسیار
عصبانی شده و به جلیل گفت: تو آدم شدنی نیستی احمق! من دیگر از دست تو خسته
شده ام و نمی خواهم تو را ببینم. پدر تو دیگه مرده و تو دیگر پدر به اسم
پرویز نداری. آقا پرویز بسیار ناراحت بود و در یک تصمیم آنی مارکت خود را
فروخت. می خواست به همراه مهتاب و سمیر از کشور خارج شود. مقصد اول شان
ایران و یا پاکستان بود و بعد کدام کشور دیگر. یک ماه بعد یک شب پرویز به
خانه جلیل و آمنه آمد و به جلیل گفت. ما در حال رفتن هستیم. این شاید آخرین
دیدار من با شما باشد.
جلیل گپ مرا گوش کن. تا هنوز که در زندگیت کار مفیدی نکردی و وقت خود را
هدر دادی! اما باید بدانی که بعد از این تنها هستی. پس بزرگ شو و مثل یک
مرد مسئولیت زندگی و زن خود را عهده دار شو. پاکت را پیش جلیل گذاشت و گفت:
از دست من همین قدر بر می آمد! پرویز همراه با همسر و پسر خود افغانستان را
ترک کردند. مسیر زندگی برای آمنه و جلیل روز به روز مشکل تر می شد. بعد از
رفتن خانواده جلیل بعد ترین اتفاق ممکن برای آمنه افتاد. پدر و مادر آمنه
هم مانند پدر جلیل دل خوشی از دختر خود نداشتند. رشید بار ها به خانم
خود(جمیله) می گفت: این خانه و این شهر دیگر برایم عذاب آور شده و نمی
توانم در این هوا نفس بکشم. بیا که از این شهر برویم! رشید و جمیله هم
تصمیم گرفتند به ولایت شان بر گردند و بعد از این در آن جا زندگی کنند.
وقتی آمنه از این موضوع با خبر شد زیاد گریه و زاری کرد اما بی فایده بود.
رشید خانه و وسایل خود را فروخت. تنها چیز که برای شان مانده بود همان
تاکسی بود.
رشید و جمیله قبل از رفتن به خانه تنها دختر شان رفتن و چند لحظه ای همراهش
صحبت کردند. رشید به دختر خود گفت: دخترم ما تو را زیاد دوست داشتیم و
همیشه در تلاش این بودیم که زندگی بهتری را برایت فراهم کنیم! اما این
اتفاق اخیر بد قسم آزارمان می دهد و زندگی را برایمان سخت کرده است. دخترم!
امید وارم که ما را درک کنی. آمنه با گریه گفت: پدر جان و مادر جان می دانم
که کاری که کردم قابل بخشش نیست. من هم از شما تقاضای بخشش ندارم. اما پدر
جان مرا این طور مجازات نکنید! در این دنیا من جز شما هیچ کسی را ندارم!
جمیله با صدای آرامی گفت: ما که جای دوری نمی رویم دخترم. قول می دهم به
دیدنت بیایم. شاید بعد از مدتی دوباره کابل آمدیم! اما فعلا نیاز داریم یک
مدت از این شهر و از این زندگی دور باشیم. رشید در وقت رفتن مبلغ صد هزار
افغانی را به دست دختر خود داد و گفت این را هم دعا خیری از طرف ما قبول کن
دخترم. امیدوارم که خوشبخت شوید. زندگی در حال نشان دادن روی بد خود به
جلیل و آمنه بود.
صبح زود کسی سراسیمه دری خانه جلیل و آمنه را زدن و بدترین خبر ممکن را به
آمنه دادند. به آمنه گفتن پدر و مادرت در راه رفتن به پروان همراهی یک موتر
باربری تصادف کردند و متاسفانه هر دوی شان از دنیا رفتند. با شنیدن این خبر
دنیا پیش دیدگان آمنه سیاه گشت و به زمین افتاد... حالا جلیل و آمنه جز یک
دیگر هیچ کسی را نداشتند. با پول که خانواده های شان برای شان گذاشتن جلیل
یک دکان خوراکه فروشی باز کرد. پول زیادی نبود. پنچ لک از طرف پرویز و یک
لک از طرف رشید. اما برای شروع کافی بود.زندگی در جریان بود. جلیل روز ها
در دکان می رفت و شب ها خانه بر می گشت. آمنه هم درس خود را رها کرده بود و
مصروف کار های خانه بود. بعد یک سال هردوی شان صاحب یک دختر زیبا شدند و
اسمش را مریم گذاشتند. مریم به زندگی جلیل و آمنه رنگ و روی تازه ای بخشیده
بود. آمنه با وجود مریم غم از دست دادن پدر و مادر را کم، کم فراموش می
کرد. زندگی به صورت عادی به پیش می رفت. آمنه دوست های دوران مکتب خود را
بکلی فرا موش کرده بود. اما جلیل با دوستان خود در ارتباط بود. بعد از دو
سال جلیل و آمنه صاحب یک پسر شدند و نامش را احمد گذاشتند…
جلیل وقتی زیادی را با دوست های خود می گذراند. دوست های جلیل آدم های
درستی نبودند. بیشتر شان معتاد بودند و مواد مخدر مانند تریاک، پودر، شیشه،
شراب و ... می کشیدند. هم نشینی با دوستان بد باعث شد جلیل هم به مواد مخدر
رو بیاورد. در اوایل کم می کشید اما اعتیاد جلیل هر روزه بیشتر می شد. وقتی
آمنه از اعتیاد جلیل با خبر شد، چنگ شدیدی بین شان در گرفت و جلیل برای
اولین بار روی آمنه دست بلند کرد. اما این چنگ کار ساز نبود و وضعیت را
بدتر کرد. چنگ و دعوا و کتک کاری کار هر روز شان شده بود. جلیل برای پیدا
کردن مواد دکان را از دست داد. و حالا تنها منبع درآمد آمنه و فرزندانش از
بین رفت! جلیل دیگر او جلیل سابق نبود. مواد از جلیل یک آدم معتاد، لاغر،
ضعف و بی غیرت ساخته بود که تنها دغدغه اش پیدا کردن مواد بود. جلیل بیشتر
اوقات خود را زیر پل سوخته می گذراند و گاهی به زور به خانه می آمد و یگان
وسایل خانه را با خود می برد و می فروخت تا برای خود مواد تهیه کند. آمنه
دست از جلیل شسته بود و خودش دست به کار شده بود. آمنه حالا نان آور
خانواده سه نفری خود بود. جلیل دیگر عضوی از آن خانه به حساب نمی آمد.
شرایط روز به روز مشکل تر می شد.
مصارف خوراک ، پوشاک و مکتب مریم ده ساله و احمد هشت ساله فشار زیادی را به
دوش آمنه گذاشته بود. با روشن شدن هوا آمنه از جای خود( گوشه حیاطی) بلند
شد و نماز خواند. بعد از نماز به اتاق مریم و احمد رفت به صورت هردوی شان
نگاه کرد و به فکر فرو رفت. دیشب کلی زندگی گذشته آمنه مثل یک فیلم از پیش
چشمانش رد شد. مرور بر خاطرات گذشته به کوه غم و اندوه آمنه افزوده بود.
اما آمنه تصمیم خود را گرفته بود. آمنه می خواست هر طور شده زمینه تحصیل را
برای مریم و احمد فراهم کند. نمی خواست بعدها آن دو هم مثل خودش افسوس
گذشته را بخورد! با سقوط دولت جمهوری و حاکم شدن طالبان شرایط چند برابر
دشوار تر شد. حالا نان پیدا کردن برای مرد ها هم سخت شده بود، چی رسد به
زنها که در کشور مثل افغانستان همیشه نادیده گرفته شدند. آمنه که قبلا با
بافتن قالین و مغز کردن بادام و چهار مغز زندگی را می گذراند به مشکلی شدید
برخورد اما تسلیم نشد. در کنار قالین بافتن و مغز کردن بادا و چهار مغز در
یک از خیاطی های که چادر بقره ( چادر که تمام بدن خانم ها را به جز چشمان
شان می پوشاند) می دخت مصروف به کار شد. زندگی ادامه داشت. بعد از ورد
طالبان خبری از جلیل نبود. مردم می گفتن طالبان معتادان را از زیر پا سوخته
و دیگر نقاط شهر جمع کردند، یک تعداد را درمان می کنند و آنهای که قابل
درمان نیست را می کشند. آمنه از نبود جلیل خوشحال بود اما یک موضوع زیاد
ناراحتش می کرد و اون هم بسته شدن مکاتب و دانشگاه های دخترانه بود. آمنه
هم مثل تمام مادر پدر های کشور نگران آینده ای دختر خود بود. به قوانین
طالبان فکر می کرد و خنده اش می گرفت. می گفت ای مردم در کدام قرن زندگی می
کنند. و این دین که از آن نام می برند و سنگش را به سینه می زنند کدام دین
است؟ مردن افغانستان و جهان که این را نمی شناسند و قبولش ندارند. آمنه هم
مثل کلی مردم افغانستان انتظار می کشید. انتظار آزادی، انتظار دیدن بیرق سه
رنگ کشور در فراز قله های این مرز و بوم. شبی آمنه در خواب دید که دخترش با
بهترین نتیجه از دانشگاه کابل، بخش طبابت فارغ شده و برای ادامه درس های
خود راهی امریکا می شود. آیا این خواب آمنه به حقیقت مبدل خواهد شد؟ اگر
مبدل به حقیقت شود چه وقت؟
|