مویش چو روح ِشب به رُخ اش سایه می نمود
خالی به زیر ِسایه به رویش فتاده بود
چشمش سیه، چو زنگی ای بدمست وپاگریز
سر را به پشت ِ میله ی مژگان نهاده بود
بنشسته بود و صفحه ی موسیقی می شنید
بربوسه داشت پنجه ی خورشید پای او
تا لب گشود و خواست مرا درحضورخویش
در چشم من شکفت گُل ِلاله جای او
گفتا: بیا، خوش آمده ای، لیک ای فسوس:
فردا سفر به ملک دگر باشدم به پیش !
گفتم: به هرکجا که روی، یار تو خدا !
جای تو در دل و دل ما همرهت همیش !
وانگه که دست خود به کف ِمن نهاده گفت:
با تو وداع و خاطره ها یادگار باد!
لرزیدم و لبم به سراپنجه های او-
ساییده گفتمش که: خزانت بهار باد
***
خورشید مُرد و کاسه ی مهتاب ِزرنگار
از آب تلخ ِدرد و سرشکم لبالب است
تا دیده ام به پنجه ی او حلقه ی طلا
روحم چو دود ِعود پریشان و در تب است .
" رهبرتوخی"
کارته ی ولی ---- کابل
|