چون عصر
یخبندان، از گلها نمیفهمد
میمیرمش قدر مرا اما نمی فهمد
از گونه هایم که حباب خنده می ترکد
می بیند اما موج دریا را نمیفهمد
چون دود قلیون پر کشید اسمش زلبهایم
از دل برآمد مثل آه آیا نمی فهمد
این هدیهی پروردگار این عشق پاک محض
چون کودک معصوم از دنیا نمیفهمد
در آخر قصه تسلی داده ام خود را
چشمی که میبارد چرا اینرا نمی فهمد
۰۰۰۰۰۰
دست طلب بردار از دنیای پر مطلب
این رنج بی پایان را دارا نمی فهمد
شهلا
دانشور
|