صبح که از خواب بیدار شد با خود گفت امروز باید کاری کند، تا از این شرایط
آزار دهنده نجات یابد. یک تکه نان خشک با کمی آب به عنوان صبحانه خورد
ولباس های همیشگی خود را بر تن کرده، موبایل و تذکره خود را گرفت و طرف
دکان صاحب حولی خود روان شد. مدت یک ماه را با خوردن آب و نان خشک سپری کرد
بود.
غم از دست دادن پدر،فقر و دست تنگی کشنده، فشار درس ها و طرد شدن از طرف
برادران همه دست در دست هم دادن و زندگی را برای رضا بدتر از جهنم ساخته
بود. با چشمان که اطرافش به طوری وحشتناک سیاه شده بود و قدی بلند اما
بسیار لاغر به طرف دکان مورد نظر می رفت، در طول راه هر کسی چشمش به رضا می
خورد، فکر می کرد مدت طولانی می شود که چیزی نخورده است. بله این حدس درستی
بود، چون از ظاهر رضا کاملا مشخص بود.
رضا یکی از دانشجویان دانشکده اقتصاد دانشگاه بامیان بود، که یک سال از درس
هایش را تمام کرده و در سمستر دوم سال دوم دانشگاه بود. در این زمان (سمستر
چهارم دوره تحصیلی) اتفاقات بسیار ناخوشایند و نا منتظره برای رضا رخ داد،
و زندگی رضا را از این رو به آن رو کرد.
دقیقا دو سال پیش وقت نتایج کانکور معلوم شد، پدر رضا (نور علی) از فرط
خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، و برای پسر نازدانه و محبوب خود خواب و
خیال می بافت.نور علی یک مرد کشاورز، بسیار مهربان و زحمت کش بود. خانواده
نور علی متشکل از شش پسر و یک دختر همراه با خود نور علی و همسرش بود. نور
علی مطابق فرهنگ مردم افغانستان یک خانواده پر جمعیت داشت، و نورعلی از این
بابت خوشحال بود. اما یک موضوع نورعلی را بسیار زیاد ناراحت می کرد و آن بی
سواد بودن کل اعضای خانواده نور علی بود. رضا فرزند چهارم نور علی بود و
علاقه زیادی به علم وتحصیل داشت. رضا دوره مکتب را در شهرستان ولایت
دایکندی به پایان رساند، و در امتحان کانکور با نمره دو صدو هشتاد به رشته
اقتصاد ولایت بامیان راه یافت. اقتصاد رشته مورد علاقه رضا بود، چون رضا
عقیده داشت که پیشرفت و پویایی یک کشور و مردم آن وابسته به اقتصاد آن کشور
است.
رضا به پدر خود قول داد که در دانشگاه بیشترین تلاش خود را نماید و با یک
نتیجه عالی فارغ شود.رضا وارد دانشگاه شده و در سال اول موفق شد با تلاش و
کوشش خود اول نمره صنف شود. پدر رضا از این بابت بسیار خوشحال بود، و طبق
وعده ای که به رضا داده بود مصرف ماهانه رضا را به طور منظم روان می کرد. و
خیال رضا از این بابت جمع بود. درست یک ماه از سمستر چهارم می گذشت که پدر
رضا به رضا زنگ زد و گفت تا چند روز دیگر برایت یک مقدار پول روان می کنم.
از فردای همان روز بدبختی های رضا شروع شد. و رضا روی دیگر از زندگی را
دید.
صبح زود دوستان رضا بدترین خبر ممکن را به رضا دادن:آنها به رضا گفت پدرت
عمرش را به تو بخشید و از بین مارفته است.
پدر رضا به دلیل مشکلات اقتصادی و تامین بهتر خانواده و مصارف رضا مدت یک
سال می شد که در کشور ایران کارگری می کرد. این اتفاق رضا را در هم شکست،
چون در این اتفاق رضا نه تنها پدر بلکه حامی و مشوق خود را از دست داد. رضا
مدت دو هفته به دانشگاه نرفت و از درس های خود عقب ماند. اما یاد و تشویق
های پدر باعث شد دوباره به هدف و آرزو های خود فکر نماید. رضا می دانست
بدون حامی ادامه دادن مشکل است، اما رضا اندکی امید وار بود که شاید
برادرانش حمایت اش کند. رضا به همین هدف به دو برادر کلان خود، که متاهل
بودن تماس گرفت، و از آن ها در خواست کمک کرد، اما جواب آنها رضا را سخت
متاثر و ناامید ساخت. چون آنها به رضا گفتن که درس برای خود می خوانی نه
برای ما. ما برای تو پول روان کرده نمی توانیم. ما به سختی زندگی خود را می
گذرانیم .پس چگونه به تو کمک نمایم؟ رضا به برادر دیگر خود که یک سال از
خودش کلان تر بود زنگ زد وبرادرش وعده پول داد اما بیست روز از وعده برادرش
می گذشت. و در این مدت رضا بار ها به برادرش زنگ زد، اما برادرش نمبرش را
خاموش کرده بود و جواب تماس های رضا را نمی داد. در این مدت پس انداز رضا
کاملا تمام شده بود و در اتاق هم هیچ خرجی نبود. رضا بار ها وبار ها از هم
اتاقی های خود خواست تا مقدار پول جمع کنند و مواد خوراکی بخرند، رضا می
گفت:«پیش من فعلا پول نیست. شما یک مقدار جمع کنید تا خرج بخریم. هر چند که
سر من شد در آخر ماه برای تان میدهم.» اما آن ها می گفتند که ما هم پول
نداریم در حالیکه رضا می دانست هر کدام شان پنج تا شش هزار افغانی در جیب
شان هست. او یک ماه را با نان خشک که از نانوایی می خرید و می گفت پولش را
آخر ماه حساب می کنم گذراند. در مدت این یک ماه دوستان رضا در بیرون غذا می
خوردند اما صبحانه، غذایی چاشت و شب رضا یک دانه نان خشک ویک گیلاس آب بود.
در این مدت که رضا پدر دوست داشتنی و حامی خود را از دست داده بود و از
سویی برادران خود مثل یک آشغال طرد شده بود و خسیسی کسانی را که خود را
دوست می گفتند را دید. برایش بسیار سخت گذشت و بی نهایت لاغر شد. رضا که یک
صد و نود سانتی متر قد و هشتاد کیلوگرم وزن داشت حالا بیشتر از شصت و چهار
یا شصت وپنچ کیلوگرم نمی آمد.
با مو های نا مرتب، چشم های پف کرده و اندام لاغر خود به دکان دار که یک
مرد مهربان بود سلام کرد و وارد شد. بعد از سلام واحوال پرسی به دکان دار
گفت: من دنبال خرج آمده ام. اما هیچ پولی همراهم نیست و کمی از وضعیت خود
گفت. موبایل و شناسنامه اش را بیرون کرد و به دکان دار گفت یک مقدار مواد
خوراکی به من بدهید و تا وقت که پولت را نیاورده ام شناسنامه و موبایلم
پیشت باشد. دکان دار موبایل و شناسنامه رضا را پس داد و گفت هر چیز نیاز
داری بردار. اما تا ده یا پانزده روز بعد برایم پولش را بیاور. رضا مواد
خوراکی از قبیل: برنج، لوبیا، روغن و غیره را خرید وبه اتاق خود برگشت.
مواد خوراکی را جا به جا کرد و به هم اتاقی های خود گفت شما پول های خود را
جمع کنید من سهم خودم را بعدا می دهم. پول های آن ها را جمع کرد و به دکان
دار برد.
رضا سمستر چهارم را به بسیار سختی با پول اندکی که از کاکا خود قرض گرفته
بود تمام کرد. و با خود عهد کرد که هر طور شده باید دانشگاهم را تمام کنم.
تصمیم گرفت زمستان را به دره صوف ولایت سمنگان برود و در معادن زغال سنگ
کار کند. رضا از خطرات زیادی معادن زغال سنگ که در افغانستان به طور غیر
معیاری و خطرناک استخراج می شود و هر لحظه احتمال مردن وجود دارد آگاه بود.
اما تصمیم خود را گرفته بود یا مرگ یا فراغت!
رضا با پول که از کار زمستانی در معدن زغال بدست میاورد، موفق شد دانشگاه
را با فیصدی ۹۷ تمام کند. رضا با تلاش، پشت کار،امید و رسک که قبول کرد
توانست به قول که به پدر خود داده بود عمل نماید، و دانشگاه را با بهترین
نتیجه به پایان رساند.همان طور که تاریک ترین لحظه شب نزدیک ترین لحظه به
طلوع خورشید است. رضا هم تاریک ترین شب ها را پشت سر گذاشت، و خرشید زندگی
اش در حال طلوع کردن بود. او بعد از به پایان رساندن لیسانس اش با تلاش
زیاد توانست در کشور آلمان در رشته اقتصاد بورس ماستری بگیرد.
رضا در حال حاضر همرا با مادر، خواهر و دو برادر کوچک اش که در زمان تحصیل
رضا با پول که از چوپانی مواشی مردم بدست می آورد، مصارف مادر و خواهر شان
را تامین می کرد، در آلمان زندگی می کند.
رضا توانست سند دکترای خود را از بخش اقتصاد به دست بیارد.
رضا در زندگی سختی های زیادی را تجربه کرد، و این مشکلات درس های زیادی به
رضا آموختاند.
ا وفعلا تبدیل به یک مرد موفق شده است. در این اواخر رضا اولین شرکتش که یک
شرکت تولید کفش است را راه اندازی کرده است که در حدود دوصد نفر در آن
مشغول به کار است. رضا اهداف بزرگی در سر دارد و می خواهد یک چهره شناخته
شده در دنیای تجارت باشد.
رضا می گوید: در زندگی هیچ وقت به کسی دیگری تکیه نکنید. همیشه تلاش کنید
روی پا های خود تان استاد شوید.
او می گوید: دو جای استاد شدن بسیار لذت بخش است
یک روی پاهای خودت و دوم سری حرف های خودت...
|