لبت، لبان مرا بوسهها طلبگار است
لبی که بوسه بخواهد، همیشه تبدار است
کجاست شور نفسهای فتنهانگیزت؟
که از شرارت صبح بهار، سرشار است
اگر خیال تو قصد فروش من باشد
همین خیال ترا فکر من خریدار است
همین که قفل نمودی لبت به دور لبم
لبم به نشئهی کیف ِ لبت گرفتار است
چنان پلنگ شدم در لباس آهویی
که ببرهای جهان در غمم عزادار است
دلم هنوز هواخواه یک نوازش توست
که نبض گُل فقط از آب و گِل پدیدار است!
شکیلا شعله
|