قبل این که تنهاییام را در چمدان بریزم
و به این شهر بیاورم
زندگی، زن بی نشان و آواره ای نبود…
بیآنکه دستهایت را بفشارم
بیآنکه نامه ای بر روی میزت
یا لای کتاب هایت باشد
اتاق را بستم
اتاق هراسان بی خواب را
اتاق ترسان از انفجارهای پیهم را
میدانم،
با تردید اینجا آمده ام
با تردید ترا می بوسم
با تردید دوستت دارم؛
تنهایی مرز ندارد
که در شهر دیگر جا بگذاریاش
اینجا هر شب کنار من میخوابد
و نمیگذارد به تو فکر کنم
اطمینان بودنم را به هیچ خیابانی ندادهام
که منتظر عبور دوبارهام باشد
این شهر مسافرخانهی کوچکی است
که این همه تنهایی را تاب نمیآورد...
|