فضـای کشـور مـا را گرفته آتـش و دود،
کجاست جلـوهٔ مـهتـاب وآسـمان کـبـود.
تـمـام مـظـهـر خـوبـی نـهـاده پـا بـه عدم،
هرآن چه مایهٔ زشتی ست کرده عرض وجود.
فضای میهن ماتیره، عرصـه اش شده تنگ،
یکی چو قلب بخیل و دگرچوچشم حسود
بسـاط فـهم و خرد افگنند به کورهٔ جهل،
به هر کجا که یکی شدبهای هیزم وعـود.
شعوروعقل و خـرد نیست،گربوَدبه کسی،
به زیرِ گـنبـدِ عـمـامـه سـر به مثل نخـود.
به هرطرف نگری های وهوی ماومنی ست
کسی به روی کـسی درب دوستی نگشود.
زبس که درهمه جاگفت وگوی ناخلفی ست،
صدای گـریـهٔ مـادر وطـن کـسـی نـشنـود.
بـیـا، بـه دامـن پاک وطـن پـنـاه بـبـریـم!
اگرچه دامـن او را نه تار مانده نه پـود.
داکتر آثـم
|