از سکسکه تا سینِ سرفه، سینِ سردردی
تا سوزنی در استخوانت راه افتاده
سنگی که رویِ سینهات، سدِ نفسهایت
از سال میگویند که نو میشود، شادی؟
در سفرهی خالیت بیشاز هفت سین داری!
ساطورِ در حالِ نشستن روی ساقِ زن
سلاخی سربازِ سابق، مثله مثله تن...
یا ساچمه بر چشمِ حق خواهی و زنبودن
سینِ دگر سنگ است و خونِ سرخ فرخنده
تا سوختنِ در گندِ استیصالِ دینداری
سینِ دگر سم بود و مسمومیتِ دانش
تا سرنوشتِ مبهم و غرقِ سیاهی، تا_
سوگی که از پا مادرِ مهسا و نیکا را
تا ضجههایی در سرِپل؛ مادری ترسان
یا دختری که جای بختش در دمِ مرگ است
سینِ دگر چیزی بغیر از سکسِ اجباری؟!
سینِ دگر سرماست که در چهار فصلِ سال
دست از سرِ ما بر نمیدارد، که سوزش را
در ذهنِ های منجمد حس میکنیم و هیچ
چشمِ امیدی نیست تا گرما و آزادی
سینِ دگر سنگینیِ زنجیر و بیزاری...
که بیتعارف عق بزن اندوهِ بیحد را
این ظاهرِ بسیار مومن؛ ذهنِ مرتد را
گندِ جهانِ خندهدارِ مطلقن بد را
ضعف است و خون است و تشنج، بغض، استفراغ...
سینِ دگر سکتهست از فرطِ خودآزاری
مزدا مهرگان
|