پیچید ابرِ تیره ای اطراف نور ماه
دیدم به آسمان که چه حالی نگفتنیست!
دیدم به آسمان وَ غمش ریخت بر سرم
دیدم که هست و بود من از دست رفتنیست
با هر غریو باد، خبرهای سهمگین
انگار صخرهها به تنم آب میشدند
انگار استخوان، به تنم چیغ میکشید
انگار مردهها به تنم خواب میشدند
انگار با شتاب دویدی میان جمع
او قصههای عشق ترا بست، میرود
گفتی بمان! به گفتن این دیر کردهای
دیدی که عشق خوب تو از دست میرود؟
دیدی که ریخت شیشهٔ قلبم به سنگ تو
سنگی تو و عصای تو و پای لنگ تو
خاموش شد چراغ همان عشق نیمه جان
با هر قدم که رد شده بودی عبوس شد
امروز آمدی به سراغم که میروم
امروز آمدی که عزیزت عروس شد
تو دست کم شبیه خودم درد میکشی
خود را درون کوچه بنبست ... میکشی
از هر چه از تمامت این عشق خوب مان
یک روز خیلی ساده تو هم دست میکشی