در یکی از شبهایِ پاییزی که باد، علاوه بر برگهای خشکیده و زرد رنگ، بوی
دلتنگی و یاْس را به هر سوی شهرمیکشاند، سه مرد در تاریکیِ این شبِ ملال
آور گام بر میداشتند.
آنها ظاهری خسته و ظاهری نامرتّب داشتند. از چهرهشان مشخص بود که راهی
طولانی را پیمودند وپریشانی و نگرانی در چهرهشان هویدا بود .
اکنون بر خلافِ جهتِ باد گامهایشان سست و نا برابر بود. گویی نیرویی برای
ادامه دادن نداشتند.
یکی از آنها که مرد مسنی بود گفت: چند دقیقه اینجا استراحت کنیم ونفسی تازه
کنیم، من دیگر رمقی برای ادامه دادن این راه ندارم.
و دو مردِ دیگر بدون جواب در جای خود ایستادند گویی منتظر چنین پیشنهادی
بودند. هر سه نفر نشستند .چند دقیقه سکوت در بین آنها حاکم شد. هریک به
گوشهای خیره شده بودند و در افکار خود غرق بودند اینطور به نظر میرسید
که حتی رمقی برایِ حرف زدن هم نداشتند.
یکی از آنها، که مرد جوانی بود دست در جیبِ کاپشنِ خود فرو برد و کیفِ
سیاهِ کوچکی را از آن درآورد .بازش کرد وبه عکسی که داخل آن بود خیره شد.
بغض گلویش را گرفته بود سعی میکرد مانع ریختنِ اشکهایش در مقابلِ دوستانش
شود. یکی ازدوستانش که متوجّه حالِ او شده بود دستی به پشت اوزد وگفت: نیما
غصه نخور، بالاخره رسیدیم ترکیه... انشالله فردا شب پیش زن و بچهات هستی.
نیما لبخندِ تلخی زد و گفت ممنونم کریم، تو واقعا یک دوستِ خوب هستی. بعد
عکس داخلِ کیفش را به کریم نشان داد و گفت :این عکسِ دخترم غزال هست ،سه
ساله هست ومثل همهی دختر بچههای شاد وشیطون ودوست داشتنی و یکی یک دونه
بابایی اش هست.کریم کیف را گرفت عکس را نگاه کرد و گفت: بیا هوشنگ! ببین
نیما چه دختر قشنگی داره، بیا ببین....ماشالله ...بتو نمیآید همچین دختر
قشنگی داشته باشی با این حرف هر سه نفر خندیدن. نیما که بعد از این شوخی
حالش کمی بهتر شده بود گفت: من هیچ وقت خوبیهای تو و هوشنگ را فراموش
نمیکنم هر وقت دلم گرفته بود تو همیشه منو دلداری دادی .انشالله همیشه توی
زندگیت خوش باشی
هوشنگ که چیزی تا کنون نگفته بود گفت: گفتی یک ماه است که دخترت را ندیدی؟
چرا یکماه قبل با خانوادت حرکت نکردی؟؟
نیما گفت: ما با هم حرکت کردیم، از تهران به ارومیه و از ارومیه به ماکو
بسوی ترکیه ،اما از شانس بد ماشینی که من سوار بودم را پلیس گرفت و ماشینی
که همسرم و دخترم سوار بودند از مرز عبورکرد و من به افغانستان برگشت داده
شدم .
کریم با تعجب پرسید یعنی تو در افغانستان زندگی نمیکردی؟
- نه، من متولد شهر یزد در ایران هستم . سی سال در ایران زندگی کردم و بار
اول بود که افغانستان را میدیدم.اما خوبی اش به این بود که با شما در
افغانستان آشنا شدم و این برای من با ارزش است.
آنها ازافغانستان تا ایران و از ایران تا ترکیه را با بدترین شرایط طی کرده
بودند. یکماه بود که شبها در متروکهها و خرابهها استراحت میکردند و مسیر
روزهم یا نیزار بود یا کوه و یا هم دشت برهوت!
بعد از رسیدن به ترکیه آقای قاف که آنها را تا ترکیه رسانده بود گفت:این هم
ترکیه ! بعد ازاین به من مربوط نمیشود من تا اینجا شمارا آوردم پول خودم
را میگیرم و بعد ازاین اگر خواستید با من یا همکارانم به یونان بروید با
ما تماس بگیرید. اما مواظب باشید که پلیس ترکیه شما را دستگیر نکند چون
مشخص نیست چه بر سر شما خواهد آمد.بعد رو به نیما کرد و ادامه داد:مخصوصا
تو نیما که از بد شانسترین آدمهایی بودی که طی این چند سال دیدم. بهرصورت
من نمیتوانم برای شما بلیط قطاربرای شهری که میخواهید بروید تهیه کنم اما
شما که دوتا کشورا پیاده آمده ایداین چند ساعت راه راهم پیاده بروید فقط
مواظب باشید که دستگیرنشوید.
نیما ازهوشنگ و کریم جوانتر بود. قد بلندواندام لاغری داشت اما انرژی او
بیشتر بود .اما کریم و هوشنگ با وجود فربه بودن زود خسته میشدند. کریم
حدود ۶۰ سال سن داشت و هوشنگ مردی با موهای جوگندمی که قیافهاش از سن اش
بیشتر دیده میشد. برای همین نیما مجبور بود پا به پای آنها راه برود و دلش
نمیخواست که رفیق نیمه راه باشد!
بعد ازاستراحت کوتاهی هر سه نفربرخاستند و به راه افتادند.
آنها مسیرراه را میدانستند واز تابلوها وعلایم کنارجاده میتوانستند راه
خود را پیدا کنند. آنها همچنان میرفتند و دردلِ شب تاریک و سرد، روزهای
گرم و روشن آینده را در ذهن رسم میکردند.
هوشنگ و کریم هم این بار سریعتر از قبل راه میرفتند. با اینکه
خانوادههای آنها در اروپا بودنداما قرار براین بود همگی با هم به خانه
نیما درترکیه بروندو بعد از چند روز از آنجا همه با هم به طرف یونان و سپس
مقصد حرکت کنند. حالا شوق رسیدن به خانهی نیما برای آن دو هم، حسی وصف
نشدنی بود با آخرین انرژي گام بر میداشتند.
اما نیما درسکوت درونی خویش زندگیاش را مرور میکرد.در ایران کار و بارش
خوب بود. او توانسته بود در این مدت یک خانه کوچک برای خودش بخرد. اغلب
فامیلِ نیما حسرتِ زندگیِ او را میخوردند و وقتی خبر دارشدند که اوقصد
دارد از ایران مهاجرت کند هریک چیزی میگفتند: یکی میگفت: خوشی زیر دلشان
زده !قدر داشتههایشان را نمیدانند فکر میکنند خارج هم بروند از این
خبرها هست.دیگری میگفت: باشه بروند حیف این خانه و زندگی برای اینها !خوبه
بروندو دست خالی برگردند ببینند دنیا دست کی هست!
و وقتی که همسر نیما اقدام به فروش وسایلِ خانه را کرد برخی از همان اقوام
با چاپلوسی و سواستفاده بهترین وسایل او را به قیمتِ ارزان از او خریدندو
به جایش می گفتند: شما بروید اونجا بهتر از اینها را میخرید.ما پول
نداریم مجبوریم از شما دست دوم بخریم!
نیما وهمسرش که اقوام طماع و چاپلوس خود را میشناختند فقط سکوت میکردند و
بخاطر تمام شدن وسایل خانه و عجله ای که برای گرفتن پول از مشتریان داشتند
مجبور بودند به هر سازی که مشتریان میزنند برقصند!!
بزرگترین مشکل گرفتن پولِ خانه بود که حالا بعد از گرفتن پولِ خانه، نیما
طلا و جواهرات همسرش ، به همراه ماشین پیکانی که داشت را فروخت. حالا همه
زندگی او در پولهایی خلاصه میشد که ثمرهی یک عمر زندگیاش و پنج سال
زندگی مشترکش با لیلا بود.
قراربود نیما بعد ازرسیدن به ترکیه پول آقای قاف را پرداخت کند. مقداری پول
برای هزینه سفر باخودش برداشت و مابقی را به نزد پدرش برد و به او سپرد و
گفت: هر زمان از رسیدنِ ما اطمینان پیدا کردید پول را به آن شخص بدهید.
نیما از بابت پول خیالش راحت بود چون میدانست اگر به مقصد نرسد پدرش پولی
به کسی نمیدهد. اما از ابتدای سفر دل شوره مانند خوره به جانِ اوافتاده
بود گاه پایش سست میشد.هراس از سفرِغیرِ قانونی گاه ته دلِ او را خالی
میکرد. اما همه میگفتند اگرپولِ خوبی بدهی درراه اذیت نخواهی شد واو برای
همین حاضر بود بیشتر پول پرداخت کند اماهمسرودختر دلبندش در راه اذیت
نشوند.
روزِسفرفرارسیده بود. آنها حتی نمیتوانستند چمدان باخود ببرند جز دو ساک
دستی کوچک که بیشترمحتویاتِ آن لباسهای غزال ووسایل او بود. نیما و همسرش
باهرسختی که بود باخانوادههایشان وداع کردند و به همراه چند خانوادهی
دیگر که ازدوستانِ نیما بودندراهی این سفرِ پراز فراز و نشیب شدند.
خانمها در صندلیِ عقبِ ماشین نشستند ومردها درصندوقِ عقب جای گرفتند. سفری
بسیارخفقان آور و سراسراضطراب برای همه آغاز شده بود.
خانوادهای که نیما با آنها راهی شده بود پسرهای نوجوانی داشتند که در
صندوقِ عقبِ ماشینی که همسر نیما قرار داشت نشستند و نیما به همراه پدرِآن
پسرها درصندوقِ عقب یک ماشین دیگرنشستند.
از اینرو نیما درطولِ سفر از همسرش جدا ماند. جداشدنی که اگر اتفاق
نمیافتاد منجربه این همه سختی نمیشد. اما درآن لحظه اواصلا چنین فکری
نمیکرد و با خودمیگفت: همه با آقای قاف میرویم واگر قرار باشداتفاقی
بیفتد برای همه خواهد افتاد. سه تاکسی مسافران این بارِآقای قاف بودند.
اما شانس با نیما یارنبود ورانندهی تاکسیِ نیما با ترمزکردن وسرعت گرفتنِ
بی موقع شکِ پلیسها را بر انگیخت و منجربه دستگیری آنها وسپس برگشت دادن
آنها به افغانستان شد.
حالانیما درشهر کابلِ افغانستان بود، در حالیکه هیچ خاطرهای ازافغانستان
نداشت وبااینکه بارِاول بود که به وطنِ خودش پای گذاشته بوداصلا برایش
اهمّیت نداشت که شهررا ببیند. نیمابعدازتماس با پدرش و شرح ماجرا به منزل
یکی از دوستانِ پدرش رفت.او ازپدرش در موردهمسرش پرسید و خبردار شد که لیلا
وغزال به سلامت به ترکیه رسیدند. اما هنوزفکرش راحت نبوداوبه جایی آمده بود
که رفتن سرخانه ی اول هم به همین راحتی نبود. نیما تصمیم گرفت به صورت
ِقانونی به ایران برگردد اما این کار نیازمند پاسپورت وویزا بود که تنها
باپول حل شدنی نبود و مدت زمان زیادی را دربرمیگرفت. چرا که او حتی
نمیتوانست ثابت کند که افغان هست. سه روز ازاقامت نیمادرکابل میگذشت.
دوستِ پدر نیماکه حاج قیوم نام داشت، هر روزباسفره هایِ رنگین ازاو پذیرایی
میکرداما نیما نه اشتهایی به خوردنِ غذا و نه علاقه ای به گشتن در شهر
داشت. مردِ صاحبخانه که وضعیت نیما رادید به اوقول داد تا، کسی را پیدا
کند که اورا به ایران ببرد اماخاطر نشان کرد که من فقط شخص را به تو معرفی
میکنم. اما رفتن یا نرفتن تو تصمیم خودت هست ومن به آن کاری ندارم.
نیماقبول کرد ودوروزبعد، شبهنگام حاج قیوم با مردی به خانه آمدوبعد ازچند
ساعت حرف زدن قرار شد نیما چند روز بعد با آن شخص از راه نیمروز به ایران
برود. با اینکه این کارریسکِ بزرگی بود اما نیما قبول کردوبعد ازهماهنگ
کردن با پدرش در مورد پول و هزینهی سفر، رفتنِ اوقطعی شد.این بارنیما با
یک آقای قاف دیگرراهی ایران میشد. شخصی که با زبانِ پشتو حرف میزد وحتی
وقتی دری حرف میزد نیما حرفهایش را نمیفهمید. اواسمِ نیما راجوجه ایرانی
گذاشته بود ودرطولِ سفرهرگزاو را به اسمش صدا نمیکرد. نیما همهی توهینها
را نادیده میگرفت. اومیدانست بحث کردن فایده ای ندارد اما در دل حس تاسف
باری برای خودش داشت که حالا دیگرهم وطنان او بخاطر تفاوت در گویش اورا
مسخره میکردند. سفرِنیما ازکابل تا تهران دوازده روز طول کشید ودرطی این
دوازده روزنیما جهنّم راتجربه کرده بود. حالا از ظاهر شیک وتمیزش خبری
نبود. لباسهایش کثیف وبد بوشده بود وبا موهایی خاک خورده، گرسنه و کم خواب
مانندافراد جنگ زده به نظرمیرسید. وقتی به خانه رسید مادرش با دیدنش شروع
به گریه کردونیما که بغض درگلویش سنگینی میکرد درآغوش مادرش بلند بلند
گریست.
چند روزنیما بیمارگونه درکنجِ اتاق افتاده بود وفامیل وآشنایان که ازبرگشت
اوخبردارشده بودند به دیدنش میآمدند اما اوحوصله مهمانداری وگوش کردن به
نصیحتهای آنها را نداشت.عدّه ای هم ازاینکه همسر و دخترِنیما به تنهایی به
ترکیه رسیده بودند درِگوش او میخوانند که آن زن، دیگربرای تو زن نمیشود!
نیما فقط با پدرش ازهمه راحتتربود حتی برادرهای بزرگِ نیما هم او را ملامت
میکردند. پدرِنیما تصمیم گرفت اورا زودتر به ترکیه بفرستد. پنجمین روز بعد
از رسیدن نیما به خانه او دوباره بارِسفربست و راهی این سفر شد.
دعاها و اشکهای مادرِنیما نمیتوانست پدرش را که مثل یک کوه استواربود را
از پای درآورد او لحظهی وداع فقط این را به نیما یادآورشد که اگر
اینبارهم با مشکلی مواجه شدی ازهیچ کس وهیچ چیزواهمه نداشته باش اما
اینبارحتما به مقصد خواهی رسیدمن برایت دعا میکنم.
لیلا به نیما گفته بودکه ازکوههای زیادی برای رسیدن به ترکیه عبورکردیم
اما راهی که این بارنیما از آن میگذشت مملواز نیزار بود.همهی مسافران
مجبوربودند از میانِ آب های نیزار عبورکنند ونیما خدا را شکر میکرد که
همسرو دخترش از این راه نیامدند. خانوادههایی که فرزندکم سن و سال داشتند
آنها را بر سرِشانههای خود مینشاندندتا از نیزارعبورکنند اما بعضی ازآن
کودکان ازسرِشانهی پدرشان به داخلِ نیزار میافتادند واگر زود به دادشان
نمیرسیدند از بین میرفتند.
نیماهرچه به ترکیه نزدیکترمیشد راه برایش سختتر میشد.حالااز مرزایران
عبورکرده بود اما در داخلِ خاک ترکیه هنوز به محلِ موردِ نظرنرسیده بود.
نیما یک لحظه به خودش آمد ومتوجه شد که هوشنگ و کریم خیلی عقب ماندند سرعتش
را کم کرد تا آنها به او برسند. هرسه نفر حالا دریک خط گام برمیداشتند.
آنها به شهرموردنظررسیده بودنداما تا خانهای که لیلا درآن ساکن بود هنوز
یک ساعت راه باقی مانده بود. آنها نه زبان ترکی میدانستند ونه شماره تلفنی
داشتند تا در راه آدرس را بپرسند.قرار بود در مسیرریل قطاری که درنزدیکِ
خانهی لیلا بود شخصی منتظرآنها باشدوآنهارابا خود به خانه ببرد. حالاریل
آهن را هر سه نفرمیدیدند وبعدازرسیدن به خط ریل آنها باید منتظر شخصِ مورد
نظرمیماندند.
مدتی حدود پانزده یا بیست دقیقه کنار ریل قطار منتظرماندند اما برای آنها
زمان به کندی میگذشت.دراین حین یک ماشین پلیس به سمت آنها آمد ودو نفر از
پلیسها ازماشین پیاده شدند وبه سمت آن آنها آمدند.همسرِنیما گفته بوداگر
پلیسی به شما نزدیک شد وسوالی کردهراس نداشته باشید کاری با شما نخواهند
داشت فقط خونسرد باشید.
پلیس به آنها نزدیک شد و به زبان ترکی حرفهایی زد. اما آنها فقط به اونگاه
میکردند. پلیس به ساعت مچیاش اشاره میکرد ودوباره سوال می پرسید.نیما
متوجه شد که او میپرسد دراین ساعت اینجا چه می کنید؟اما نمیتوانست به
آنها پاسخ دهد. دوباره پلیس با صدایی بلندترواین بارعصبانی سوالهایی را
پرسید اما آنها نمیدانستند چه باید بگویند.پلیس به طرفِ ماشین اشاره کرد
واز آنهاخواست تا سوارماشین پلیس شوند. هوشنگ و کریم نگاهی به نیما
انداختند وگفتند بهتراست برویم ما که جرمی نکردیم بعد رهایمان خواهند
کرد.حتی شاید به ما کمک کنند اما نیما دلش راضی نمیشداودرست دریک قدمی
دیداربا خانواده اش بود هوشنگ و کریم سوارماشینِ پلیس شدند ونیما درست
لحظهی سوارشدن پا به فرار گذاشت.
یکی از پلیسها هم به دنبال نیما به راه افتاد. کریم با دیدنِ این صحنه
باصدایی بلند وحسرتآلودگفت: نیما کاررا خراب کردی!کاش این کار را
نمیکردی.
اما فایدهای نداشت نیما میدوید وپلیس هم در تعقیبِ اومیدوید. نیما
فکرمیکرد اگرپلیس اورا گم کنداو میتواند دوباره به محل قراربرگردد وامشب
همسرودخترش را ببیند.
نیما ازشوقِ دیدنِ آنها وازفرطِ خستگیِ راه نمیدانست چهکاری درست و یا
چهکاری اشتباه است. فقط میدانست که نباید اجازه بدهد پلیس اورا
دستگیرکند. او بدون توجه درکوچه های فرعی پامیگذاشت و پلیس همچنان به
دنبال اومانند یک سایه میدوید.
نیما سختیهایی راکه کشیده بود به یاد میآورد. حرفهای کنایه آمیز
فامیلاش مانندموج نامریی در ذهنش تکرار می شد: آن زن دیگربرای تو زن
نمیشود....و این باعث میشد که به خودش اجازه ندهد چیزی مانع رسیدن او به
همسر و فرزندش شود.
درتاریکیِ یکی ازکوچهها پلیس نیما را گم کرد. نیماخوشحال از این بود که
میتواند نقشهاش راعملی کندواز دست پلیس فرارکرده و دوباره به محل قرار
برگردد.اینبار یواش یواش درنقاط تاریک کوچه پس کوچهها گام برمیداشت. گاه
دردلش آرزو میکرد که کاش همسرش درِیکی از این خانهها را باز کند. او
منتظریک معجزه بود وحس میکرد به زودی غزال و لیلا را دم ِدرِیکی ازاین
خانهها خواهد دید. لبهایش خشک شده بود وبا وجود بادِسرد، پیشانی اش خیسِ
عرق بود.
نیم ساعت گذشته بود واوهمچنان درکوچه هامتواری بود. حالا او در فکربرگشت به
نزدیکی ریل آهن بود. حس میکرد همسر ودخترش انتظار آمدنش را میکشند وباید
خود راازاین کوچه های پیچ در پیچ نجا ت دهد اما همین که از یک کوچه خارج شد
دوباره پلیس را دید و باز به کوچه کناری شتافت.
حالا فاصله او با پلیس خیلی کم بود ودرتاریک وروشن ِکوچه پلیس میتوانست به
راحتی اورا تعقیب کند .اما پلیس آرام به دنبال او میآمد گویی برای پلیس
هم، رمقی نمانده بود. نیما خوشحال بود که توانسته بود پلیس را خسته کند.او
میتوانست ازخستگی پلیس استفاده کند وبا سرعت ازاو دورشود.
اما به یکباره نیما برجای خودش میخکوب شد. آنچه را می دید باورنمیکرد!
نزدیکتررفت و بادقّت بیشتری نگاه کرد. اما این حقیقت داشت کوچهای که نیما
واردآن شده بود یک کوچهی بن بست بود.
صدای پای پلیس به گوش میرسید وحالا اومانده بود وآینده ای که هیچ اطلاعی
از آن نداشت...
پایان
دوازدهم اکتبر سال ۲۰۱۷
|