تنها امیدت کور سویی در اتاقی بود، آوار شد روی سرت تا غیرِ ممکنها...
تا چشم میبندی صدایی میشود بیدار -این رژه- (در سلول سلولِ تنت
جِنها...)
راهی برای دفعِ این سردردِسر هرگز! راهی به جز شلیکِ بر اعماقِ
اعصابت...؟
نه هیچ راهی نیست، آنچه مانده در دستت؛ ضعف مخدرهاست، با عجزِ
مُسَکِنها!
پا در هوایی، غربتی در عمقِ افکارت، شک؛ در میانِ تارهای باورت پود است!
از ارتفاعِ ارتدادت کم نخواهد کرد؟ زنگِ کلیسا ها وَ یا بانگِ مؤذنها؟
با این جنون فردا خودت را مُثله خواهی کرد، مادر به حالِ تو به جز آه از
ته قلبش...
فوقِ سیاهی بختِ تو بوده است از آن رو؛ جز سر تکان دادن به فردای تو
کاهِن ها...
از خشمِ دایناسور تا خونخواریِ کوسه، ظلمتپرستی، بیگداری، زشتیِ خفاش
نوعی پدید آمد که مَردش گفتهاند و بعد
تو؛ انتظارِ عشق از ترکیب این این ژِنها...