امسال با همه ی تلاش هایم نتوانستم با واژه ی تبریک چیزی بنویسم چون دلیر
زنان دیارم در سیاه ترین روزهای زندگی شان به سر می برند. ولی نخواستم از
کنار این روز بی صدا رد شوم .
سطرِ آخرین
نیمه های شب است
من برای روزِ تو مقاله می نویسم
باخت هایت را میشود داستان دنباله دارنوشت
ولی بُرد های انگشت شمارت را
با چه عددی ضرب بزنم
تا سطری شود در پایان مقاله ام
میدانم که فردا
در قطار عقبی جایی برایت فراهم کرده اند
شاید پردۀ هم
تا از تپش موهایت
مردی یاغی نشود
ولی من
وعده های دروغینم را به آواز بلند
به گوشت خواهم چکاند
جنت خیالی ام را
زیر پاهایت ریخته
حوصله ات را با فولاد آب دیده مقایسه خواهم کرد
خودت می دانی
من تحمل مساوی بودنت را ندارم
خدا هم این تحمل را نداشت
و خلقت ات را
چون فکاهی بی مزه
دراستخوان کجی خلاصه کرد
روزت مبارک
ای گرمترین دستِ آشنایی
آسمانت ابریست می دانم
خورشید با پنجره ات قهر است می دانم
شب هایت همه یلدایی اند می دانم
ولی
توهم باید بدانی
که پیکر سپید آفتاب
قاب چشمان دود زده ات را پر خواهد کرد
و شفق
پستان رنگینش را
در دهن نوزاد فردای تو خواهد داد
|