تقدیم به دوست عزیزعمر ملکیا ر
زمانی شهر من بودی
زمانی خانه ی اخلاص و پاکی ، میهنم بودی
تو ای زیباتر از هستی
تو ای کابل !
زمانی بیشه هایت بوی گندم داشت
زمانی کوچه هایت خنده های شاد مردم داشت
زمانی من به تو عاشق
و تو معشوقه ی زیبایی من بودی
تو ای کابل !
زمانی شهر من بودی
به کوه پر صفایت ارغوان مهمان به دامن بود
به هر کوچه که می رفتیم
ز هرسو نو گلی ، از برگ و شاخ مام میهن بود
زمانی نسترن با بید می لغزید
گهی آن زنبق خوشرنگ -
ز عطر عشق می خندید
یکی سنبل ، یکی سوسن
یکی نرگس ، یکی لاله
چراغی بر در خانه
همه جا رنگ و صد رنگ بود
عزیزم !
وای چه میهن بود …
تو ای کابل !
زمانی شهر من بودی
زمانی نوجوانان با دلی پر عشق
برایت نامه می خواندند
برایت قصه می گفتند
ز عشق افسانه می گفتند
چه حرمت بود !!!
چه عزت بود !!!
چه غیرت بود !!!
چه پاکی ها ، چه خوبی ها …
همه از مام میهن بود
فقیر بودیم ،
توشه ی دنیای مان کم بود
ولی هرجا که می رفتیم -
دلمان عاری از غم بود
تمام هستی مان امن و بیغم بود
همه اقوام با هم بود
همه افغان و یکرنگ بود
کنون با خود می گویم :
کجا شد آن همه خوبی که در دامان شهرم بود
هر آنچه درد ما داشتیم
دوای درد و مرحم بود
تو ای کابل !
که همچو مرده ای ، در دامن اغیار افتادی
پس از سالها اسیر خفت و مرگبار افتادی
هوای خانه ات مسموم
صدایت در گلو مدفون
به باغت گل نمی روید
به کوچه بوی مرگ فریاد می دارد
هواداران ظلمت را کنون دلشاد می دارد
دلم از هجر تو بیداد می دارد
چه می شد این زمان هم -
شهر من بودی
که من عاشق به تو،
و تو همان -
معشوقه ی زیبایی من بودی
نیویورک ۱۶ جنوری ۲۰۱۲
|