کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               نوشتهء نعمت حسینی

    

 
دیو و پَری
داستان کوتاه

 

 

یکی از مادر کلان های ما، زن مهربان و با سوادی بود. خورد که بودیم او در هر زمستان، برای ما درس قرآن می داد و افسانه هایی از کتاب افسانه هایش را برای ما می خواند. او از کتاب افسانه هایش ، برای ما قصه های « دیو » و « پری » را هم می خواند. به همان سبب از همان آوان کودکی موجودهایی به نام « دیو» و « پری » در ذهن من خانه کرده و در طاقچه ء ذهن ام لنگر انداخته بودند ، تا سرانجام ، هر دو آن جسم تخیلی ، اما واقعی را به چشم سر دیدم . یک شب که هنوز تازه جوان بودم ، پدرم گفت :
ـ فردا روز معلم است .
من ، فردایش در گُل ِ صبح ِ ملا آذان، پیش از مکتب رفتن، به حویلی مان که پر از گُل وگُل بُته و درخت بود، فَرآمدم ، تا چند شاخه گُل بچینم برای معلم های مان . به حویلی بودم که ناگهان چشمم به کنج حویلی به موجودی افتاد که از دیدن اش نفسم سخت بند شد و شاید برای چند ثانیه قلبم از تپش باز ایستاد.این که قبلم از تیش باز ماند یا نه، مهم نیست ، این مهم است ، که از دیدن آن موجود سخت شگفتی زده شدم . هیچ باورم نمی شد که من چنان موجودی را ببینم . از دیدن اش توان رفتن از من گرفته شد . پاهایم مثل سنگ شدند و در جایم میخ کوب گردیدم . آن، یک شی بود به اندازهء یک فیل مرغ و یا یک برهء گوسفند. رنگش سفید بود. سفید ِ سفید. پوشیده از پَر. مثل پَر قو. در همان صبح بهاری که نسیم ملایم صبحگاهی می وزید ، پَر های آن موجود سفید و زیبا به اهتزاز در می آمدند . من واقعاً از دیدن آن موجود حیرت زده شده بودم . حیرت زده نه که وحشت زده شده بودم. از وحشت مو به تنم راست شده بود. اولین باری بود که معنی واقعی مو به تن راست شدن را درک می نمودم . همان گونه میخ کوب در جایم ، لحظه ها ، طرف آن ، از همان دور نگاه نمودم و او را نگریستم . خواستم چیغ بزنم و فریاد نمایم تا پدرم و مادرم بیایند و آن موجود زیبا و رویایی را ببیند. اما چیغ نه زدم ، همان گونه به نگریستن به آن ادامه دادم . دگر طاقت من طاق شد و صبر من لبریز . دگر نه توانستم تحمل نمایم . هزار دل را یک دل نمودم و آهسته آهسته رفتم جلو . بسیار زیاد آهسته آهسته. سانتی متر سانتی متر قدم می براشتم و به سوی آن موجود زیبا و نورانی و سفید پیش می رفتم. تا این که پس از لحظه ها به او نزدیک شدم. ترسیده ترسیده دستم را به سویش دراز نمودم ، که نوازش اش بدهم. آن موجود زیبا و پُر از پَر ، آن هم پَر زیبا و ظریف ، هیچ حرکت و عکس العمل بد و زشتی از خود نشان نه داد . خود را آرام گرفته بود و من هم به خود جرئت داده با نوک سرانگشتانم به گردن او دست کشیدم. آن وقت ها من معنی ابریشم را نمی فهیمدم ، حالا، پس از سالها می فهمم که بدن پوشیده از پَر اش ، مثل ابریشم بود . واقعاً مثل ابریشم بود. پر های طرف بال چپ اش کمی سرخ و پر های بال راست اش کمی سبز رنگ بودند .
من که در کنج حویلی با وی مشغول شده بودم و غرق تماشای او ، مادرم پریشان شده آمد دنبالم که بیا مکتب ات ناوقت می شود که چشمش افتاد به آن موجود زیبای پوشیده از پَر. مادرم نیز با دیدن آن موجود زیبا در اول خیلی تعجب نمود و حیرت زده شد. باورش نمی شد که چنان چیزی نا آشنا را بنگرد.خوب چند لحظه بعد پدرم و برادر و خواهر و همه نفر های خانه ء ما یکه یکه آمدند و گِرد آن موجود قشنگ و زیبای پوشیده از پَر جمع شدند. کلان های خانه ما هر کدام نظر می دادند، که آن موجود ناشناخته شده چی است ، تا سرانجام مادرکلان با اعصایش، کمرچین کمر چین آن جا آمد. او زیر لب آهسته آهسته چند بار « بسم الله ، بسم الله » گفته و پس از نگریستن به آن موجود، رو به همهء ما گفت:
ـ می دانید که این چی است؟
همه به یک زبان گفتیم:
ـ نه !نمی دانیم. چی است؟
مادر کلان، در حالی که هنوز به آن موجود زیباچشم دوخته بود، گفت:
ـ این یک پَری است. پَری . پَری ها خوشبختی هستند. بعد اضافه نمود . در کتاب آمده است که پَری ها چند قسم هستند . « سبز پری » ، « سرخ پری » و ... هنوز حرفش را تکمیل نکرده بود که با اعصایش به طرف بال های آن اشاره نموده گفت :
ـ این، یک بال اش سرخ است و بال دیگرش سبز. این هم سرخ پَری است و هم سبز پری . من تا حال در هیچ کتابی نخوانده ام که یک پِری هم سرخ پری باشد و هم سبز پَری .
بعد از مکثی اضافه نمود :
ـ این یک لطف خداوند است برای ما. باید ببریم اش به خانه.
خوب سرانجام پدرم به پَری نزدیک شد و او را به بغل اش گرفته برد به کفش کن ، پیش اتاق مادر کلان و در گوشه ای کشف کن ، گذاشت اش. .
*
من دل نا دل رفتم مکتب. اصلاً دلم نمی شد از آن موجود زیبا به گفتهء مادر کلانم « پَری » دور شوم ، اما ناگزیر بودم بروم مکتب. در مکتب خیلی زمان بالایم به کندی می گذشت. فکر می نمودم که ساعت های درسی ما هیچ تبدیل نمی شوند. سرانجام زنگ رخصتی نواخته شد و من از شادی و خوشی در لباس جای نمی شدم ، که به خانه می روم و بار دیگر آن موجود زیبا و رویایی را از نزدیک می بینم. فاصلهء بین مکتب و خانهء ما را دویده دویده طی کردم . وقتی خانه رسیدم ، دیدم که مادرکلان در کنج کفش کن برای آن ، جای جورکرده و برایش دانه و نان ریخته است .
روز ها پی هم می گذشتند ، و من با آن پَری به گفتهء مادر کلان ما ، به آن خوشبختی، خوی گرفته و عادت می کردم تا سرانجام، یک روز شام پدرم اندوه گین رو به مادرم نموده گفت :
امروز در بیرون آوازه بود که در گذر پایان، موجودهایی پیدا شده اند شبیه انسان ، اما شاخدار و دمدار. موهای سر و ریش شان دراز دراز است . دراز مثل یال اسپ. جلدشان تیره و بوی ناک است. از جلد شان بوی خون بلند است . بسیار بی رحم هستند و هرچیز که دم دست و دم راه شان قرار بگیرد، خراب می کنند. به قبرستانی گذرپایان رفته همه لوح قبر ها را شکسته اند ، مرده ها را از قبر بیرون کرده اند . در جادهء عمومی درختان را از ریشه کشیده و آن سوی سرگ پرتاب کرده اند و به خانه های مردم رفته اند کُرد های گُل مردم را به هم ریخته اند .
از شنیدن حرف های پدرم ، رنگ چهره مادرم سفید پریده بود . رنگ چهره من هم سفید پریده بود. رنگ همهء ما سفید پریده بود. مادرم حیران مانده بود. من هم حیران مانده بودم. همهء ما حیران مانده بودیم.
پدرم می گفت که باید احتیاط کنیم . تا می توانیم از خانه بیرون نرویم
*
از گپ های پدرم دلهره در دلم راه یافته و آن شب تا دم صبح خواب از چشمانم رخت سفر بسته بود. ترسیده بودم.
*
یک روز ، دم دم صبح بود که صدای شَرپ شَرپ از حویلی ما بلند شد. من صدا را شنیدم. صدا را درست شنیدم، اما لحاف را بالایم کش نموده و سرم را زیر لحاف پنهان کردم. لحظه یی نگذشته بود که صدا بیشتر و بیشتر و بلندتر شد. از بستر بلند شدم و رفتم طرف ارسی . از پشت شیشهء ارسی به حویلی نگاه کردم . در وسط حویلی ما یک موجود عجیب ایستاده بود. عجب و غریب. همان طور که پدرم گفته بود ، شبیه انسان، اما شاخدار و دمدار. موهای سر و ریش اش دراز دراز بودند . دراز مثل یال اسپ و پاهایش گِرد گِرد بودند. گِرد گِرد مثل پاهای گاو . وقتی او را می نگریستم ، دیدم که او به چراغی که بر یک پایه بلند به وسط حویلی مان نصب بود و شب ها، حویلی ما را روشنایی می داد ، دست انداخت و چراغ را با پایه اش از جا کند و آن طرف به کنج حویلی پرتاب نمود. بعد طرف درخت اکاسی رفت . آن درخت اکاسی که عمر خیلی دراز داشت و پدرم می گفت ، پیش از تولدش آن درخت اکاسی در آن قسمت حویلی ما موجود بوده است. دو دست اش را به تنه درخت اکاسی حلقه نمود، درست مانند کسی که ، کسی را بغل می زند ، بعد به یک چشم بر هم زدن ، درخت گشن بیخ اکاسی را از ریشه کند و به وسط حویلی پرتاب نمود. از دیدن آن صحنه دل به درون سینه ام به شدت می زد و سراپایم را وحشت فرا گرفته بود . من ترسیده ترسیده رفتم به اتاق پدر و مادرم. همه از پشت شیشهء اتاق مصروف تماشای حویلی شدیم . مصروف تماشای آن موجود عجیب و غریب که شبیه انسان بود، اما شاخدار و دمدار موهای سر و ریش اش دراز دراز بودند . دراز مثل یال اسپ و پاهایش گِرد گِرد ، مثل پاهای گاو . ما مصروف تماشای آن موجود و یرانی او بودیم که مادرکلان خمیده خمیده و نفسک زنان آمد یکراست رفت طرف ارسی اتاق و با صدای لرزان گفت : می فهمید ، این موجود چی است؟
بازهم همهء ما یک صدا با صدایی که بوی ترس از آن می آمد گفتیم:
ـ نه! چی است؟
مادر کلان گفت :
ـ این دِیو است دِیو! دِیوی که در کتاب افسانه از آن یاد شده است. این دیو است و دیو ها بدبختی و شومیت می آورند. دیو ها ویرانی و خرابی می آورند . بعد در حالی که اشک به چشمان مادر کلان حلقه زده بود، ادامه داد:
دیو این موجود شوم را که پَری گک ما دید ، پَر زد و پَرید و رفت به آسمان . حیف که پَری ما هم رفت. پری ما که خوشبختی آور بود.
پایان

 


شهر فولدا ـ جرمنی
31. 7. 2022
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۴۲۴    سال هــــــــــژدهم              جدی/دلـــو         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         شانزدهم  جنوری 2023