کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               نویسنده :پژمان پژوهش

    

 
...زنگ آخر
داستان کوتاه

 

 

کودکان فریاد آزادی سر دادند از گوشه وکنار دَوان، دَوان تا پای درختی" آزادی آزادی، آزادی" گفته پرندگان را به پرواز وا داشتند، زنی از دَر حیاط صدا زد" مبارک،مبارک" پیر مرد پینه دوز سرش را تکان داد.:
آزادی که شد زندگی بود، هیجان بود وسرخوشی، من منظره های پر شور آزادی را در ذهن دارم. اداهای کودکانه، غرور مردانه پیش از آنکه بشکند، خنده های بلند زنانه پیش از آنکه ممنوع شود و شادی در چشم های دختران مکتب که با هیجان یادگیری صبحگاهان دسته، دسته از نگاهان ام رد می شدند. همه منظره های قشنگ آزادی بودند.
اما آزادی را لای دست‌هایم گم کردم، دست‌های که قرار نبود از سخت کاری تَرک بردارد، دست‌ های که قرار بود دست های را بگیرد و آرزوهای که قرار نبود در محرومیت پرپر شوند. دست‌های تَرک برداشته اش با تار و سوزن لای انگشتانش گذر یک زندگی سخت را بر او تعریف می‌کرد. تار و سوزنِ که جاگزین کل آرزو های دیروزاش شده است. دیروز جوار مکتب دکان کوچکی داشتم و هر روز یک نسل خسته گی ناپذیر را می‌دیدم که چگونه آینده را رقم می‌ زدند، با آن هوا وبا آن فضای صلح آمیز، خو کرده بودم. صلح چیزی بیشتر از این نیست که دختران حق خندیدن، حق آموختن و حق زندگی را داشته باشند.
از ترانه های صبحگاهی، از زنگ اول مکتب تا زنگ آخر را به خاطر دارم، من در آن گوشه کار نه بل زندگی کردم و طعم آزادی چشیدم. زنگ اول به کارم آغاز می‌کردم، زنگ دوم چادر گل سیب پر از نان و کلچه را باز کرده با چای سبز، کلچه ی دست پخت مادرم، دل جمع وخاطر آرام صبحانه ام را میل می کردم.
زنگ آخرکه می شد دنیای از شورو هیجان را می دیدم، شیطنت‌ها،چیغ های از تَهِ دل برای هیجان رفتن به خانه همه باهم با شتاب از دَر مکتب بیرون می‌شدند.
با آن اداهای کودکانه و شرین خنده ام می‌گرفت. گاهی یک شمار مرا سلام می‌کردند و آن حوالی به خوردن بستنی می‌رفتند.
.شماری شتابان به سوی خانه های شان روانه بودند. در دلم می‌آمد تلاش برای آموختن چه حسی دارد، چه لذتی دارد. اما من هرگز آن را حس نکردم. کاش برای یک روز هم اگرمیشد مکتب می‌رفتم تا لذت برگشت به خانه را می‌ بردم تا از خسته گی یک روز مکتب می‌دانستم.
من که هیچ گاه به مکتب نرفته بودم، از کنار آن منظره ساده نمی گذشتم،آن منظره آرزوهای من و خواهرم را به یادم می‌ آورد که قرار بود به مکتب برویم اما جنگ شد.


وقتی جنگ ‌شد گذشته از طرف‌های درگیرجنگ که یکی برنده و یکی حتمأ بازنده بود، اما بازنده های اصلی همیشه ما اکثریت خاموش بودیم که هم شمار ما بیشتر بود و هم اجازه دادیم ممنوعیت ها شکل گیرد.
محرومیت که پیش آمد،خواهرم اجازه نیافت تا مکتب برود،هم تمدن دیگر برایم معنی نداشت وهم باید دنبال نان می رفتم.ما آدم های گوش به فرمان باید به طبقات تقسیم می‌شدیم حتی طبقات جنسیتی وقتی انگیزه ی برای مبارزه نداشتیم باید نان هدف اصلی ما می‌شد، وقتی که باید غم نان را می‌خوردیم غم به مکتب نرفتن را کنار گذاشتیم.اما هوای مکتب همیشه در سرم ماند و تا امروز به خیال مکتب دنبال نان می‌روم. در عالمی از نا امیدی اما پس از سالها یک بار دیگر امید در دلم حین زنده شدن مُرد روزی که زنگ آخر به صدا درآمد وقتی دختران همه یک‌جا مکتب را ترک می‌کردند من مشغول کار بودم در حالیکه یکی کنارم نشسته بود کفش هایش را بخیه می‌ زدم می گفت: نام خدا خیلی زیاد اند، تا چشمم از کار بلند کردم یکی دیگر از دور تر با نام خدا" الله اکبر " خودش را منفجر ساخت، آتش جهل شعله‌ور شد یک لحظه همه فرش زمین شدند همه مُردن و قصه ی آن هیجان در آنجا پایان یافت.


فردا با دل شکسته همان ساعت خودم را دوباره تا آنجا رساندم. اما نه از دختران مکتب خبری بود، نه از دست فروشان دوره‌ گرد. دامن سوزان آفتاب چون گلیم غم همه جا هموار شده بود، ساحه بند، دَکه ها بند بود. دَر مکتب را نیافتم اما به جایش موانع قرمزِ که هشدار میداد اینجا بند است، آن طرف تر دو کفش بی جوره بندهایش به هم گره خورده بود، هرآنچه را که در آنجا میدیدی در بند بود. ناگهان آزادی گفته فریاد زدم و یک دل سیر گریه کردم.اما چند روز دیگر همه به زندگی عادی برگشتیم، زندگی خیلی عادی که هیچ روز اش از روز دیگری بِه نمیشد.
در عالمی از سوگواری بودیم که تاریخ محرومیت زنان، تاریخ برتری جنسیتی یک بار دیگر رقم خورد و در آن تاریخ فرزندان ما میراث دار بدبختی‌های را که ما کشیدیم شدند.دگر نه امید و نه هیجان در کار بود ونه زنگ مکتب در آن حوالی به صدا در‌آمد. اما درآن حوالی صدای گلوله را همیشه می‌شنیدم و اگر گاهی هم نام از آزادی برده شد از زبان همین بچه‌ها بود که دنبال کاغذ پران هستند.


برخلاف دل تنگ "پینه‌دوز" بچه‌های آن حوالی شاد بودند، یکی را که مادرش هی صدا می‌زد "مبارک،مبارک" اما ”مبارک” بی خیال مادرش غرق دنیای بازی بود تار کاغذ پران را لای انگشتانش پیچانده بود کاغذ پران رها در باد اما تار در شاخه‌های درخت گیر کرده بود.” مبارک” تار را که کش کرد در لای شاخه های درخت قطع شد، ناگهان کاغذ پران دوباره آزاد شد و بچه‌ها "آزادی، آزادی " گفته دنبال کاغذ پران رفتند.


پاییز ۱۴۰۱ برلین
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۴۲۴    سال هــــــــــژدهم              جدی/دلـــو         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         شانزدهم  جنوری 2023