کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              نویسنده :پژمان پژوهش

    

 
 معشوقه های گم شده در جنگ

 

 

 

زمستان بود شدت سرما با گرمای محبت، دوستی و قصه های دی و پریر تلافی می شد،شبِ که خانه به سوی یک چراغ کم نور و دود آلود سهمگین فرو رفته بود.
آن شب ، من و مادرم به مهمانی خانه ی خاله "نازی" رفته بودیم ، مادرم او را مادر " امید" صدا می زد و یکی از هم بازی های بچه گی و همراز جوانی اش تا آن دم بود. آن شب گاه ازشرینی های زندگی گفتند و خندیدند ،گاه از سختی‌ ها ی آن از معشوقه های گم شده شان درجنگ گفتند و گریستند . پلک هایم از سنگینی خواب روی هم میامدند،" امید " که مرا می‌دید انگشت هایش را حلقه های کوچک میساخت و دور چشم‌هایش می‌برد ، گاه چشم‌هایش را خورد و بزرگ می‌کرد مثل چشم‌های من که از شدت خواب باز و بسته می‌شدند ، تا آنکه به قصه های مادرم به خواب رفتم. آن شب و آن چشم بازی‌های "امید" مرا هر روزبیشتر دلتنگ خانه ی خاله "نازی" می‌کرد. و از مادرم می‌پرسیدم چه وقت دوباره خانه ی خاله "نازی" می‌رویم مادرم می‌گفت جنگ که تمام شد...! اما آن روزها از شدت جنگ ازبیم مردن به‌ زادگاه آبایی ما رفته بودیم و پس ازچند ماه که برگشتیم مادرم دلتنگ خاله" نازی" بود وقتی به دیدنش رفتیم، آنها نیز رفته بودند، همانطوریکه دنیا روی سر مادرم خراب شد واشک ریخت من نیز زار زار گریستم.
و از آنجا تا خانه مسیردرازی را طی کردیم ، مادرم گاه می گریست ، شکوه می‌کرد و گاه به جنگ لعنت می‌گفت ، از آنجا دیگر همه چی برای من دشوار شده بود، دلم تنگ بود ، مادرم که از جنگ می‌گفت من نیز نگاه ژرف به مخروبه های شهر می‌کردم به دیوار های کنار جاده ، دیوار های که هنوزشعار های جنگ را در آغوش کشیده و استاده است و مردمان شهر هم استوار اند و صبور، مردمان که مشغول روزمرگی اند ، همه میراث تحمیلی جنگهای چندین سال را معنی می‌کرد . با نگاهی به کودکان محروم از زندگی و دست فروش فکر می کردم ، این میراث چگونه نسل به نسل رسیده، ما کودکان جنگ نیز به حد کافی سهم مارا از جنگ برداشته‌ بودیم ، نماندن ها همیشه دلیل اش جنگ بوده و آن روز به این پی برده بودم .
از آن روز تا یازده سال را برای " امید" نامه‌های فراوانی نوشتم، گاه چهره اش را نقاشی می کردم ، تنها چشمانش را می توانستم خوب نقش کنم، شاید عکس لب هایش را زیاد بخاطر نداشتم، موهایش را فانتیزی بلند می کشیدم طوری که ابروهایش را می پوشاند و نیم از از گردنش را نیز ، هرچند کار به لب ها ،گردن دست وپاهایش نمی رسید، همیشه نافرجام می کشیدمش . پس از یازده سال
یک شب از راه رسید و سالها که آرزوی دیدارش را داشتم چه غریبانه اتفاق افتاد ...!
دست خودم اگر می بود شاید دوست داشتم اورا در باغ انار ملاقات کنم ، دوست داشتم موهایم را با گل انار ببافم و پیراهن آبی تر از دریا در تن کنم که صدف ها و مرواریدها تا بی نهایت در چشمانش برق می زد ،وقتی باد موهایم را آشفته می کرد سعی میکردم مواظب گل موهایم باشم ، تا دست باد ها نرود . هی باد می وزید و اینبار او ناگذیر می شد تا دستانش موهایم را به باد ندهد ومن دست هایش را بوسیده برایش انار تعارف می کردم ...!
شب که جز روشنایی مهتاب حیاط را روشن ساخته بود ما به جشن نامزدی "مرجانه" دختر خاله ام رفتیم ، در وسط حیاط آتشک کرده بودند، همه دور آن می رقصیدند ، من گوشه ی نشسته تماشاه می‌کردم که با صدای مادرم تکان خوردم و از جایم بلند شدم ، مادرم در حالیکه از خوشحالی لب هایش غنچه بود با زنِ یکجابه سوی من آمدند، آن زن خاله " نازی" بود ، مادرم به خوشحالی گفت خاله "نازی" ات را شناختی؟" حالا خویشاوند ماست ، "مرجانه" و "امید" در عالمی از ناشناسی عاشق هم شدند این رابطه ی مقدس پای آنها را دوباره از غربت تا به اینجا کشانده است.
خاله "نازی" در حالیکه مرامی بوسید و از زیبایم تعریف می کرد و من با خودم فکر می کردم و غربت را معنی می‌کردم ، غربت این نیست ، غربت شب های تار و بی قصه و شادیست، غربت گونه های چروک برداشته ی مادرم است، غربت دلم است که در سینه بی تابی دارد ،غربت اینجاست که در جنگ می سوزد نه آن دور ها ،غربت آن یکباره رفتن هاست غربت منم ... !
.جشن با شورو هیجان پیش می رفت، انتظار کشیدم تا "امید" را دیده بروم آن شب اورا پهلوی نو عروسش خوب دیدم .
چشم هایش، موهایش، قد رسایش همه و همه آنچه بود که من همیشه تصور می کردم . حالا سهم من از او ،و از این عشق فقط چند لحظه ی نگاهی بود که اتفاق افتاد. جنگ ها همیشه چیزهای را می گیرد، یکی در جنگ خانه میبازد ، یکی خانواده ، یکی هم کشور و معشوقه اش را.
معشوقه باخته بودم و آن درد بزرگی بود، جسدم را روی شانه هایم گذاشته به خانه برگشتم، خانه به سوی چراغ دود آلود سهمیگین فرو رفته بود، دوباره زمستان بود اما نه دیگر قصه های که دل ها را از سردی زمستان برهاند ،نه یارو همدردی، اما هنوز "امید "در دلم بود و حق دوست داشتنش را از خودم نگرفتم و نه برایش فرصت اظهار داشتم، دوباره سالهای دیگر را در انتظار طی خواهم کرد، جنگ که تمام شد برایش می گویم دوستش دارم .


 


بهار۱۴۰۱برلین
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۴۲۴    سال هــــــــــژدهم              جدی/دلـــو         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         شانزدهم  جنوری 2023