محله نمای بس غریبانه داشت ، بچهها دنبال سرگرمی بودند ، دوسه قد و نیم قد
یک سو زمین را با پاهای شان له کرده بودند، با هیاهو و دعوای چند دیگر زنی
از پنجره صدا میکشد چه خبر است؟ گم شویید، بگذارید اندکی بخوابم، خستهام
. بچهها چنان مشغول بازی بودند که حرفهای زن را تحویل نمی گرفتند ، زن
پنجره را محکم زد و گردو خاک از دیوار گهنه به زمین ریخت و بچهها تکان
خوردند، یک ثانیه سکوت کردند . و دوباره به بازی برگشتند چون صحنههای فلم
یکی ،یکی از نظرم رد میشد، در گوشه ی نشسته به خانههای کهنه ی اطراف ، به
هیاهوی بی دلیل بچهها ، به شادمانی های بی قیدو شرط ، به زمین خاکی می
دیدم .
آرزو میکردم باران شود، تا این فضای گرد آلود را نفس تازه آید، می گفتم
اگر باران شود من نیز با بچه ها رقص ، هیاهو و سرخوشی برپا میکنم چیغ
میکشم، باران ، باران گفته وقتی رنگین کمان از زیرابرها وپس از باران
پدیدار شد اینبار میروم تا رنگین کمان را لمس کنم و از ته آن رد میشوم ،
میروم تا آنجا که رویا هایم ممکن شوند .یک لحظه فکرمی کردم اگر باران شود
و رنگین کمان پدیدار گردد اما من نتوانم آنرا لمس کنم چی؟ آیا تا هنوز کسی
توانسته رنگین کمان را لمس کند؟ ،شماری آرزو ها اگر آرزو بماند زیباست تا
آنکه پی ببریم به ناممکن بودنش
آن عصر بهاری پس از باران به جستجوی رنگین کمان شتافتم ، با بوی باران ،بوی
خاک و عطر گلها فضای کودکانه ما ،عوض شد، هوای ما عوض شد ،کودکی می کردیم
عاشقان طبیعت، عاشقان رنگین کمان کم نبودند، من و خیلی از بچه های مدرسه
دیوانه وار به دنبال رنگین کمان شتافتیم، آن روز زمین های کاکا « سلیم »را
زیر پا لگد کرده بودیم بیچاره از خشم فریاد میزد که او مردم تاوان بار شدم
، جمع کنین اولاد های تان ره ، تربیه بتین تاکی...؟ ما ترسیده بودیم فرار
کرده وهر گوشه و کنار پنهان شدیم و پت پت اورا نگاه می کردیم. کاکا «سلیم»
وقتی به زمینهای گندمش نگاه میکرد از شدت خشم بار بار مارا ناسزا میگفت.
چند لحظه این سو و آن سو گشت ومارا ناسزا گفت وسپس راهش را گرفت و رفت. ما
یک، یک از چهار سوی زمینهای کاکا «سلیم» جمع شدیم، همه چهار سو درگیر
بودند و برایشان سرگرمی خلق میکردند . یکی به ضد گپ های کاکا «سلیم» زمین
هایش را لغتک میزد، یکی به رسم شیطنت صدا میزد کاکا «سلیم» ما اینجا هستیم
! من پس از درنگی دوباره به یاد رنگین کمان افتادم وبه یاد گپ های عمه
«مرضیه» که میگفت اگر دختر یا پسر از زیر رنگین کمان تیر شوه، پسر ،دختر و
دختر پسر میشه .
راهم را گرفته رفتم فکر میکردم میروم و از ته رنگین کمان رد میشوم. راه
زیادی نیست تنها همین دریا در میان است .پایم به سنگ فرش های دریا که
میخورد می غلتیدم ، چند بار افتادم وبلند شدم شدت آب بیشتر از آن بود که
من توانایی ردشدن از آنجارا داشته باشم.
پیش از آن از بالا که دریا را میدیدم آنقدر موجهای تند نداشت اما آن روز
دریا برایم گونه ی دیگری مینمود، شاید هم باران شده بود ،آب اش بالا زده
بود ، موج هایش تند تر شده بود امابرای من آرامش مطلق بود .
از دریا رد شدم و آن سوی دریا در جستجوی رنگین کمان شتافتم ، تا شام از
قریه ی دیگرنیز رد شدم . هر پیمانه که من تیز تر قدم می گذاشتم رنگین کمان
هم دور تر میشد تا آنکه رنگین کمان کمرنگ و ناپدید شد . شب من با آرزوی
محال و ده ها فکر و خیال به خانه برگشتم .
آن روزگاران تقصیر این آرزو را به پای خانوادهام می گذاشتم ، اما کس
نمیداند چقدر ذوقزده بودم، هر بار که رنگین کمان را میدیدم آن را آدرس
خوش بختی هایم تصور می کردم .
می گفتم کاش آدمها میتوانستند خود بدن خویش را انتخاب کنند، کاش همه
آدمها یکسان از وجود شان راضی بودند وشماری که راضی نبودند حق تغییر می
داشتند. من آنقدر از خویش بیگانه بودم که خیال پردازی کل لحظه هایم را پر
کرده بود .
این بار که نه اما بارهای دیگر وقتی به دنبال رنگین کمان میرفتم و تا آنکه
پس به خانه برگشته بودم پیش از آنکه بدنم را ببینم کلاً خیال پردازی
میکردم .وقتی بدنم را میدیدم بی هیچ دگرشی ...!داستان نا امیدی ام دوباره
تکرار میشد .کمی که جوان شدم یک روز احساس کردم عاشق دختر معلم «ثریا »شدم
او موهای مشکی تا کمر داشت و سفید چهره بودبا چشمان آبی و ابروهای درشت که
میتوانست دل هر مردی را ببرد .من هم برایش دل سپرده بودم با او یک دنیای
دیگر راتصور کرده بودم دنیای که اصلاً برای من ممکن نبود.
یک روز سر صنف از معلم «ثریا» پرسیدم آیا ممکن است دختری پسر شود و پسری
دختر ؟
او بی درنگ نه گفت وپس از آن خلقت را برایم تعریف کرد و اراده خداوند در
خلقت آدمها را که زن یا مرد را برای مسوولیت های در دنیا آفریده و دربحث
خلقت چیزی از من ناراضی تعریف نشده بود جز آنکه نکوهش هم کرده بود زنی راکه
ادای مرد در بیاورد و مردی را که ادای زن .من با شنیدن گفتههای معلم« ثریا
» کاملاً شکستم تا آن روز هیچ جایی این پرسش را مطرح نکرده بودم میدانستم
ترس شنیدن آن« نه» با اضافه آنکه با خواسته هایم ملامت شوم نابود خواهم شد
.
پس از آن روز من عاشق نشدم و خیلی از آرزو های محال رادر دلم دفن کردم وقتی
از محله ی معلم «ثریا» رد میشدم هیچ گاه دیگر آرزونکردم که روزی این محله
را چراغان میکنم . و دختر اش آن عروس رویاهایم را به خانه میبرم ،
دیگرهیچ گاه فکر نکردم که برای بابا پسر میشوم تا پیش بسته گانش کم نیاورد
و نه برای نجات ننه جان ازطعنه هاو هشدارهای بابا در تلاش پسر شدن بودم
.اما تاهنوز باران که میشود ذوق میکنم وبه دنبال رنگین کمان می روم تا
آنجاکه ناپدید میشود با گم شدنش بار ،بار به گم شدنم در این دنیایی
پرهیاهو که تنها ام پی میبرم ،من تنها ام .
من یک رنگین کمانی ام ...!ُ
پایان
بهار ۱۴۰۰کابل
|