کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               دکتور ملک ستیز

    

 
باز روز آمد به پایان شامِ دل‌گیر است و من

 

 

تازه نه ساله‌ شده بودم و در مکتب ابتداییه‌ی عبدالعلی مستغنی که در کارته سه قرار داشت، به صنف سوم پا گذاشته بودم. کابل آرام بود و سال‌های ۱۳۵۱ را نفس می‌کشید. ما بهار، تابستان و خزان را مکتب می‌رفتیم و زمستان را که برف وافر می‌بارید به کورس های آموزشی و تعطیلات زمستانی سپری می‌کردیم. هر فصل کابل زیبایی خودش را داشت. بهار با بوی درختان اکاسی از خواب بیدار ما می‌کرد. تابستان که در بالکن می‌خوابیدیم با نور باصفای خورشید، چشمان ما روشن می‌شد و پاییز را با باد لطیف که خبر از سردی می‌آورد، چشم به روی روز باز می‌کردیم. زمستان را دیرتر می‌خوابیدیم و سرمای صبحانه لذت خواب را بیش‌تر می‌گردانید. خدا همیشه در خانه‌ی ما نیایش می‌شد. پدر در همه‌ی فصل‌ها، برای نیایش صبح‌گاهی بیدار می‌شد، عبادتش را ادا می‌کرد و بر روی همه‌ی ما باران استدعایش را ارزانی می‌گردانید.
وقتی از مکتب برمی‌گشتم، در مسیر راه، خانه‌ای توجه‌ام را جلب می‌کرد که همیشه نوای موسیقی از آن بالا بود. یک صدای عجیب که سراسر درد بود. صدایی‌که بسیار ویژه بود. مثل این‌که ناله می‌کند. «در دامن صحرا، بی‌خبر از دنیا، خوانده بگوشم مهرت، نوای هستی را...» این صدا گاهی آن‌قدر شکوهمند می‌شد که گویی از بلندای پامیر می‌وزد و گهی آن‌قدر اندوهناک که انگار از دل قیس بر‌آید و سرگردان لیلایش در کوچه های کارته‌ی سه کابل برآمده باشد. این دو ویژگی در همان کودکی توجه‌ام را جلب می‌کرد. در آن‌زمان داشتن یک پخش کننده‌ی نوارِ ضبط که «رادیو کست» و یا «گرامافون» می‌خواندنش نمایان‌گر پول‌داشتن و با فرهنگ‌بودن بود. خانه‌ای که این موسیقی را با صدای نسبتا بلند پخش می‌کرد در نبش کوچه‌ی ما قرار داشت. مالک خانه صاحب فروش‌گاه معروفی در شهرنو کابل بود. هر باری که از کنار آن خانه عبور می‌کردم، پاهایم را آهسته می‌گذاشتم تا سرودی از این هنرمند بی‌نظیر را بشنوم.
باز روز آمد به پایان شام دل‌گیر است و من،
تا سحر سودای آن زلف چو زنجیر است و من....
این آهنگ آن‌قدر اثرگذار ادا شده بود که هر شنونده را در خود فرو می‌برُد. بعد ها وقتی دانستم که شاعر این شعر ایرج میرزا است، رفتم و آثار بیش‌ترش را خواندم و شیفته ترانه هایش شدم.
دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند
آن‌که بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من
گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم
بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من
در جست‌وجوی این آواز ملکوتی برآمدم. در خانه‌ی ما احمد ظاهر، ظاهر هویدا و ناشناس علاقمندان زیادی داشتند. خواهران و برادران بزرگ‌ترم صلاحیت و ابتکار بیش‌تر در خرید نوارها را داشتند. روزی با خانواده به فروشگاه بزرگ افغان رفتیم. نارسیده به فروشگاه دکان‌های کست فروشی‌ که در آن‌زمان بازار رو به رونقی داشت، قرار گرفته بود. آن‌جا نوار ها را با صدای بالا پخش می‌کردند تا جلب توجه خریداران شود. بوی کباب، دود کافه ها و ازدحام یک شهر آرام، با صدا های مستانه‌ی حاجی هماهنگ که می‌خواند «حالی دیگه، حالی دیگه شوخ جفایی شدی» یا آهنگ «وای باران باران» احمد ظاهر که گل میدان بود و سرود «خودت گل» ظاهر هویدا، لذت یک دنیا را داشت. احمد ظاهر بیش‌ترین توجه را به خود جلب می‌کرد. اما هماهنگ، استاد رحیم‌بخش و ظاهر هویدا نیز دلبسته‌گان فراوان داشتند. استاد سرآهنگ شنوندگان خاص داشت آنانی‌که با کیفیت و چند و چون موسیقی آشنایی داشتند. ناگهان در این میان صدای را شنیدم که برایم آشنایی داشت. «دور از رخت سرای درد است خانه‌ی من، خورشید من کجایی؟ سرد است خانه‌ی من....»از همه خواهش کردم تا برویم به همان غرفه تا نوار را بخریم. از فروشنده تقاضای کستی از همین سراینده را کردم. گفت ساربان را می‌گویی، گفتم بلی. کستی را از میان نوار ها برون آورد و برایم داد. عکسی بر روی کست توجه‌ام را جلب کرد. مردی که بر روی یک سنگ بزرگ نشسته و دستش را که در زیر زنخش گرفته و با چشمان غمین به تو نگاه می‌کند. حس می‌کنم آن مرد چهل سال داشت و تار های سفید، تازه در میان مو های انبوه، درشت و سیاه وی، تصویری از اندوه را به نمایش می‌گذاشت. آن نوار را خریدیم. همه‌ی ترانه های آن نوار را به خاطر ندارم. ولی ترانه‌ی «یا مولا دلم تنگ آمده» را خیلی زیبا ادا کرده بود. یا یکی از بهترین ترانه های که برای کابل سروده شده درآن نوار ضبط شده بود به نام «مشک تازه می‌بارد ابر و بهمن کابل». ترانه این آهنگ از زنده‌یاد ضیا قاری‌زاده است که زیباترین تصنیف برای تصویر کابل می‌باشد.


مشک تازه می‌بارد ابر بهمن کابل
موج سبزه می‌کارد کوه و برزن کابل
ابر چشم تر دارد سبزه بال و پر دارد
نگهت دیگر دارد سرو سوسن کابل
آسمان نیلی کار بر ستاره چشمک دار
تا سحر بود بیدار چشم روشن کابل
آب سرد پغمانش تاک و توت پروانش
زنده می‌کند جانش طرفه مومن کابل


از آن‌ به بعد ساربان صدای همیشه‌گی برایم شد. آن نوار برایم بسیار دوست‌داشتنی بود. سال‌های زیاد آن نوار را نگهداری کردم. وقتی جوان شدم با یکی از انسان‌های نیک از کشور تاجیکستان که به کابل آمده بود آشنا شدم. نام وی اسکندر ختلانی بود. اسکندر مرد فرهیخته، شاعر و نویسنده بود. نخست در کابل به سمت ترجمان، سپس استاد دانش‌گاه کار کرد و بعدا به رادیو بی‌بی‌سی فارسی پیوست. وقتی اسکندر در انستیتوت علوم اجتماعی کابل استاد بود سومین مجموعه شعریش را به نام «صدای پای واژه ها» تکمیل می‌کرد. من این نوار ساربان را برایش شنوانیدم و از من خواهش کرد تا آن‌را برایش یادگار دهم. اسکندر ختلانی را در سال ۱۹۹۵ در ماسکو در اپارتمانش به قتل رسانیدند و آن نوار به سرنوشت تلخی مواجه گشت.
بعد ها وقتی به شنونده‌ی جدی هنر موسیقی تبدیل شدم، زندگی ساربان را بیش‌تر مطالعه کردم. نام وی عبدالرحیم محمودی بود که تخلص هنری ساربان را بر گزیده بود. شخصیت ساربان دو بُعد مهم و کلانی داشت. بُعد نخست، شخصیت اجتماعی و حتا سیاسی وی بوده است. این هنرمند بزرگ قبل از آن‌که به ناتوانی‌های جسمی و روانی مواجه شود، دارای افکار بالای سیاسی-اجتماعی بود. وی یکی از منتقدین بی‌عدالتی، استکبار فکری و محدودیت‌های حقوق شهروندی بود. گفته می‌شود این هنرمند معروف دیدگاه های چپ‌گرایانه‌ی مائویستی داشت. از همین سبب بود که مورد توجه دولت چپ‌گرای‌که خط شوروی‌ها را برگذیده بود، قرار نمی‌گرفت. وقتی سرود معروف حماسی در شعر دستگیر پنجشیری به نام «کارگر خروشان شو، وقت انقلاب است این، خیز چشم خود وا کن کی زمان خواب است این» را در سال ۱۹۷۹ سرود همه فکر می‌کردند که او یکی از بازی‌گران سیاست روز است. اما بعد ها برجسته شد که ساربان یکی از منتقدین سیاست در همان دوران بوده است. بُعد دیگر زندگی ساربان هفت شهر هنر بود. وی هنرمند تیاتر و ترانه بود. هنر را به معنای واقعی می‌دانست. ساربان انسان عاشق پیشه‌ای بوده است. مباحث اجتماعی سیاسی را می‌دانست و از کنار آن به احتياط عبور می‌کرد. عشق مسیر زندگی ساربان را تغییر داده بود. ساربان عاشق به سرنوشت تلخ جدایی و تیره‌گی مواجه شده بود. سرنوشت او را به معشوق متوصل نمی‌کند و روزگار اجتماعی و اقتصادی به کامش نمی‌آراید.


هر قدری‌که به زندگی ساربان آشناتر شدم، به همان پیمانه درد صدای گیرایش را بیش‌تر و بهتر درک و احساس می‌کردم. آهنگ «یا مولا دلم تنگ آمده، شیشه‌ی دلم ای‌خدا زیر سنگ آمده» درد واقعی زندگی ساربان را بیان می‌کرد. این ترانه را هنرمندان زیادی ادا کردند. ولی هیچ‌کسی به زیبایی و احساسی که ساربان ادا کرد، نتوانست اجرا نماید. ساربان با این ترانه درد عظیمی را که در دل داشت به سرایش می‌گرفت و مویه می‌کرد.

 
در سال ۱۳۶۱ دوستی داشتم به نام رحیم جان که چندی پیش در اثر مریضی وفات کرد. رحیم‌جان از رکاخانه‌ی کابل قدیم بود و آشنایی فراوان در باب شهر کهنه‌ی قدیم داشت. با رحیم جان در باب ساربان گپ زدم و پرسیدم. من دریافته بودم که ساربان در شهر کهنه‌ی کابل به‌سر می‌برد. رکا خانه در گوشه جنوب شرقی کابل و بخش دوم جاده میوند قرار دارد. رکا خانه در جوار گذرهای باغ علی‌مردان، مسجد عیدگاه و بوریا فروشی قرار دارد. رحیم‌جان از ساربان، زندگی و سلامتی جسمی و روانی وی قصه کرد. آن‌گاه خواهش کردم تا مرا نزد ساربان ببرد. خوب به یاد دارم. یکی از شب‌های جمعه بود و ما روانه‌ی دیدار ساربان شدیم. شهر قدیمی کابل پر از انسان بود. از جاده میوند به یکی از کوچه های شهرکهنه داخل شدیم. کوچه ها تنگ‌تر و تعداد آدم ها بیش‌تر می‌شدند. دکان‌های آهن‌گری، روغن‌فروشی، خوراکه فروشی، سماوارچی‌ها، لباس‌فروشی، پنبه فروشی و مرغ‌فروشی را یکی از پی دیگر عبور می‌کردیم. رحیم جان با تعدادی سلام، پرسان و جویان می‌کرد. تا این‌که در کوچه‌ای رسیدیم که کناره‌ی آن با یک خانه‌ی چوبی وصل شده بود. در زیر آن خانه دکان‌چه‌ی آهن‌گری قرار داشت. رحیم جان رفت و سلام کرد و سراغ ساربان را گرفت. آن‌گاه چشمم به مردی خورد که روی دیوارچه‌ی که از آن مثل چوکی استفاده می‌کردند، نشسته بود. آن مرد زانو هایش را در بغل چسپانیده بود. لباس فولادی و کرتی تیره و ژولیده به تن داشت. پوست نازک، استخوان‌های صورت و دستانش را برجسته کرده بود. میان پنجه هایش سگرت را گرفته بود. دستش را مانند مشتی محکم می‌کرد و از میان پنجه هایش دود سگرت را به درون خود چنان می‌کشانید که گویی دنیا را به سینه می‌بلعد. سپس دود را از دماغ‌هایش برون می‌کرد و نگاه های خموش و دردناکش را به زمین دوخته بود. از بس سگرت کشیده‌بود، ناخن‌های پنجه هایش زردرنگ شده بودند. سپس آن تصویر روی نوار را با مردی‌که بر دیوارچه نشسته بود، در ذهنم مقایسه کردم. خودش بود، ساربان هنرمند دل‌خواهم. ترانه‌سرای که دردناک‌ترین پارچه های موسیقی افغانستان را اجرا کرده است. فقط دو تفاوت در تصویر ساربان که در پشت نوار آمده بود با مردی‌که بر دیوارچه نشسته بود، می‌دیدم. نخست این‌که تار های سفید بر موهای ژولیده مردی که بر دیوارچه نشسته بود، بیش‌تر شده بود، دوم این‌که من با یک مرد فقیر، مریض جسمانی و روانی بر می‌خوردم. پیش رفتم و سلام کردم. ساربان با خون‌سردی سگرتش را به زمین انداخت و سگرت دیگری را از روشن کرد. پنجه هایش می‌لرزید و با آرامی سلامم را علیک گفت. من با بزرگ‌ترین هنرمند کشور ملاقات می‌کردم. در پس‌کوچه‌ی شهر کهنه، در میان انبوهی از کثافات که آن کوچه‌ی باریک را فرا گرفته بود. بوی بدی ناشی از کثافات بر هوا حاکم شده بود و ساربان هنرمند بی‌بدیل افغانستان را پذیرایی می‌کرد. هنرمندی که برای این شهر زیبا بهترین ترانه را اجرا کرده بود. «مشک تازه می‌بارد ابر بهمن کابل، موج سبزه می‌کارد کوه و برزن کابل» این بود پاداشی که ساربان برای سرایش سروده کابل نصیب شده بود. صاحب مغازه به رحیم جان گفت خانه‌اش آن‌جاست و سپس با دستش یک کوچه‌ی تاریک را نشانه گرفت و گفت آن دروازه چوبی خانه‌اش است. اما اکثرا روزانه همین‌جا می‌آید و با ما روز را سپری می‌کند. ما برایش چای و دشلمه می‌دهیم. همین از دست ما بر‌می‌آید. بی‌چاره دیوانه شده، عشق و عاشقی تباهش کرده، ولی آدم عاجزی است، بی‌غرض است، بی‌چاره است. این‌بود تعریف واقعی از یک هنرمند بزرگ افغانستان که صدا و ادایش بدیل نداشت. تلاش کردم تا احساسم را برایش بازگو کنم و بگویم که مردم چقدر ترانه هایش را می‌پسندند. اما او کم‌تر سخن می‌گفت و با نگاه های دردآمیزش پیام‌رسانی می‌کرد.


یکی از کسانی‌که ساربان را دو باره بر ذهن خموش جامعه معرفی کرد، ژورنالیست معروف احمد غوث زلمی بود. آقای زلمی به خانه‌اش رفت. برایش حمایت فراهم کرد و از طریق رسانه ها پیامش را بازگو کرد. ساربان دوباره بر سر زبان آمده بود و کنسرت های بی‌نظری را در آرشیف رادیو و تلوزیون ملی از خود به جا گذاشت. غوث زلمی توانست ساربان مجنون، پریشان، مریض و ناتوان را از پس‌کوچه های شهر کهنه‌ی کابل به ستیژ هنر و پویایی بکشاند که کار بزرگی محسوب می‌شد. احمد غوث زلمی در برنامه‌ی ویژه که به‌گمانم «هفت شهر هنر» و یا «مشعل‌داران هنر » بود گفت‌و‌شنود تاریخی با این هنرمند بزرگ کشور انجام داد. در آن مصاحبه شما با یک تاریخ مواجه می‌شوید که از درد سخن می‌گوید. از بی‌مهری جامعه نسبت به هنرمند گپ می‌زند. از بی‌حرمتی سیاست نسبت به فرهنگ سخن می‌گوید. آن برنامه هرچند بسیار صمیمانه و بی‌آلایش اجرا شده است، اما هر کلام آن پر از نقد است. نقد فرهنگی، نقد اجتماعی، نقد سیاسی و نقد روان‌شناسی به هنر موسیقی افغانستان، ترانه‌سرای‌‌که همه‌ی عمرش را برای میهن گذاشته بود. احمد غوث زلمی کار های خوبی را در عرصه ژورنالیسم و تلفیق آن با هنر انجام داده است. اما همه‌ی کار هایش با برنامه‌ی بازخوانی و ایجاد یک روایت جدید در مورد ساربان قابل مقایسه نیستند. در واقع آن برنامه ها که برای ساربان تهیه شده بودند، دادخواهی برای هنر مردمی بود که در چهره ساربان تمثیل می‌شد. آن برنامه ها سبب شدند که توجه بیش‌تر به این هنرمند بزرگ و برخی دیگر از هنرمندان مردمی مبذول شود. دولت آن وقت ساربان را برای مداوا به تاجیکستان فرستاد و خانه و سایر امکانات لازمی برایش فراهم گردانید.
باری، سال ۲۰۰۴ در شهر کولاب تاجیکستان از خیابانی عبور می‌کردم. آهنگ «از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم» به صدای ساربان به گوشم رسید. داخل مغازه شدم مردی که در حدود هفتاد سال عمر داشت مالک آن بود. خودم را معرفی کردم از رابطه‌اش با این آهنگ و ساربان پرسیدم. آن مرد تصویر را برایم نشان داد که او را در کنار ساربان نشان می‌داد. زنده یاد اسکندر ختلانی در معرفی ساربان برای تاجیکستان نقش مهمی داشته است و مقاله و مصاحبه اجرا کرده است. اما وقتی ساربان به دوشنبه برای مداوا رفته بود، آن‌جا تلوزیون دولتی مصاحبه‌ای با ساربان اجرا کرده و وی را به مردم تاجیکستان بیش‌تر معرفی کرده بود. در آن‌زمان مردم برای احوال‌پرسی ساربان به بیمارستان رفته بودند و آن عکس ثمره‌ی همان دیدار بود. ترانه‌ی «ثریا چاره‌ام کن» یکی از پر شنونده‌ترین ترانه ها در تاجیکستان و ارزبیکستان است.
در سال‌های ۱۳۷۱ وقتی جنگ‌ها شهر کابل را به ویرانه و شهریان آن را متواری ساخت، ساربان را خانواده‌اش به پشاور برد تا از جنگ نجات یابد. این هنرمند بزرگ پس از نزدیک به دو سال در غربت و در سن ۶۵ سالگی در همان شهر چشم از جهان فروبست و به ابدیت پیوست. به قول آشنایان، ساربان بسیار فقیرانه وفات کرد و غریبانه مدفون خاک شده بود.
در اواخر سال‌ ۲۰۰۱ به کابل برگشتم. دلم برای کوچه‌ی ما در کارته سه می‌تپید. شهر کابل شهر جنگ‌زده و ویران بود. همه‌جا نشانه و گواه خون، آتش و باروت بود. کوچه‌ی ما و خانه‌ی ما نیز تیرباران شده بود. از موتر پایین شدم و سوی نبش کوچه راه پیمودم. کوچه‌ی ما دیگر بوی آرامش و امنیت نمی‌داد. صدای ساربان «ای شاخ گل که در پی گل‌چین دوانی‌ام» شنیده نمی‌شد. لحظه‌ای مکث کردم و کودکی‌هایم را بازیافتم درست به سان بیست‌وپنج سال پیش، نُه ساله شده بودم. آن‌گاه پا های کوچکم، آهسته گام می‌گذاشتند و صدای ساربان آهسته، آهسته در هوا پیچیدن می‌گرفت. «حال که دیوانه شده می‌روی، بی‌سر و سامانه شده می‌روی». من در آن روز کوچک‌ شده بودم و زندگی کودکی‌هایم را نفس می‌کشیدم. وقتی از کنار خانه نبش عبور کردم، صدای هنرمند دل‌خواهم آرامی می‌گرفت و برای همیش از من دور می‌شد. در آن بیست‌و پنج سال منی کودک جوان شده بودم و ساربان جوان، پیر شده و به ابدیت پیوسته بود. اشک از چشمانم فروریخت. برای میهن خونین، برای فرزندان هنرمند و فقیرش، برای ترانه های عاشقانه‌اش و برای کودکی از دست رفته‌‌ی خود گریه می‌کردم. ساربان و کودکی‌های من برای همیشه رخت سفر بسته بودند.


وقتی نویسنده و فرهیخته‌ی گرامی نجیب روشن رییس عمومی رادیو تلوزیون افغانستان شد، دست به کار ارزشمندی زد. به ابتکار وی جسد به‌خاک‌خفته‌ی ساربان از پشاور به کابل منتقل گردید و در شهدای صالحین به خاک سپرده شد. در همان روز رادیو تلوزیون ملی برنامه‌ی ویژه برای این هنرمند بزرگ راه‌اندازی کرد و باب کارهای ارزشمند و به یاد مادنی او مقاله ها ارایه شد و سخن‌ر‌انی‌های صورت گرفت.
وقتی می‌گوییم هنرمند مردمی یک احساس به ما دست می‌دهد و آن این‌که هنرمندی که به مردم تعلق دارد. به نظرم ساربان مردمی‌ترین هنرمند افغانستان بود. صدای این هنرمند با درد و زیبایی اکنده شده بود. ساربان صدای تکرار ناشدنی بود. صدای خاص که کلمات و قلم از توصیف آن باز می‌ماند. او آهنگ‌سرای عاشقان بود. ساربان عاشقانه‌ترین ترانه ها را با احساس تلخ ادا کرده است که فضای نوستالژیک را برای خواننده به بار می‌آورد. او یک ترانه‌ی ناب از شعر سعدی را برای خود اهدا کرده بود که کلام آخر این نوشته است.


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
روحش شاد و یادش انوشه باد


دکتور ملک ستیز
۳ جنوری سال ۲۰۲۳

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۴۲۳    سال هــــــــــژدهم              جدی         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         اول جنوری 2023