بصیره وقتی با برادرم روانه ایران شد، هیچ گاه فکرنمیکرد مسافرت اینقدرسخت
وتنهاکننده باشد.
پدرم نمی خواست بصیره برود، شاید دوری اش را تحمل نمی توانست وشایدهم می
دانیست از فرداها، اما بصیر نتوانست حرف های پدرم را درک کند. خیلی اصرار
به رفتن داشت، اینگار دیگر حال بودن در اینجارا نداشت.
باپدرم صحبت کردم وراضی شد تابصیره را بفرستد ایران، برای آخرین باردر
دقیقه ۹۹ هم همرایش خرید رفتم. برایش یک کرمچ ویک چادروپتلون به انتخاب
خودش گرفتم ومقدار میوه خشک تا در راه گرسنگی نکشند.
چون از راه قچاق میرفتند، بیشترنگران شان بودم وبصیربیشتر نگران کرمچ هایش
بود تابتواند همرایش راحت تردوش نماییدوزودتر ازاینجا برود.راستی هم که
بصیره برای رفتن ازاینجا چقدرعجله داشت. وقتی لالادکان دار پرسید:«به کجا
چنین شتابان؟!».
بصیره زود جواب داد:« به جنگ سوریه می روم پس بت ها محکمتربدهید»
سه تایی خندیدیم من بیشتر؛ حالا می گویم، کاش آنروزها که همه باهم بودیم
وخندیدن هم خیلی ها دشوار نبود بلند تر می خندیدم. وقتی به خانه برگشتیم
همه منتظربصیره بودندو بعد یک خداحافظی رفتند؛ مادرم اشک ریخت ولی بقیه
کوشش کردیم گریه نکنیم درحالی که بغض گلویمان را به اسرار گریه کردن می
کوبید... آب را به نشانه سفربخیرپشت سرشان ریختیم وبرگشتیم خانه، لحضه ای
گذشت که نجیبه از کورس آمادگی کانکورکه می رفت آمد، وقتی خبرشد بصیره که هم
دوستش بود وهم خواهرش بدون خداحافظی رفته ناراحت شد وشکایت کرد. چند شب بعد
وقتی بصیره زنگ زد خواست بانجیبه حرف بزند او حرف نزد وروک گفت من از
توناراحتم.
بعد دوباره آشتی کردند وهمیشه باهم صحبت میکرد وخیلی هم صمیمی بودند.
بعداز رفتن بصیره نجیبه این تصویر را نقاشی کرد که نشان دهنده خودش وبصیره
در اوج آزادی ورهایی می باشد.
همانگونه که نمی دانستم وقتی نجیبه خبرسفرکردن بصیره را بدون خداحافظی شنید
چه حس داشت؛ وقتی بصیره خبر سفربی برگشت نجیبه (کاج) را شنید نیزنمی دانم
چه کرد وچه کشید ومعده کوچکش چگونه این درد عظیم را هضم نمود ویاهم نتوانست
هضم کند.
امشب وقتی بابصیره در مورد نجیبه حرف زدیم. بصیرگفت:
«وقتی یادم می آید حال به حالم نمی ماند؛ چقدر زود تغیر کرد زندگی، هیچ
باورم نمیشد!»...
من بابصیره موافقم ودرک میکنم که زندگی چقدر زود رفتارش را باما تغییر داد
واز آسمان به زمین مان زد و ما با دفن کردن نجیبه را در دل خاک، تمام
خندهاودل خوشی های مان را دفن کردیم. تنها دل خوشی ما یادکردن خاطرات شیرین
گذشته است وحسرت خندهایی که آرزوی بلندترخندیدنش را میکنیم.
ادیب.
|