دورانِ نامزدیمان بود. بهقصدِ شوخی یکروز برایش گفتم: قهارم! اگه مه
مادر شده نتانم چی؟ او وقت چیکار میکنی؟
پوزخندی زد وجواب داد:" هیچی نمیکنم بچیش بیغم میرم یکزنِ دیگه میگیرم
مثلِ دیگرا......"
بعد ابروهایش را بهنشانهای صمیمت تکان داد.
نمیدانم چرا؟ ولی آنروز از حرفش نهعصبانی شدم و نه غمگین. بههمین
دلیلِ وقتی او داشت ابروهایشرا تکان میداد، من میخندیدم. تهی دلم
عمیقاً بهاو باور داشتم. چون میشناختمش و عاشقش بودم.
تقریباً ششسال از ازدواجمان گذشت. ولی صاحبِ فرزند نشدیم. گویا شوخیام
داشت به واقعیت مبدل میشد. خیلی نزد داکتر رفتم، ولی فایدهی نداشت. هربار
مرا جوابِ رد میدادند. هرچند مایوس بودم. ولی چندماه قبل دوباره نزد
داکتر رفتم. نزدی داکترِ که همه تعریفش را میکردند و میگفتند اینداکتر
خیلی خوبتر از بقیهست. من نیز امیدم زنده شد و گفتم شاید بتواند کمکم
کند.
امابعد از معاینههای فراوان یکشام برایم زنگ زد. منمن کنان گفت: "تو
نمیتانی حمل بگیری صدیقهجان متاسفم؛ مه هرکاریکه از دستم میامد ره
کدم....."
با شنیدنِ اینخبر، شوکه شدم. مگر امکان داشت؟ چرا من؟ رنگم پریده بود.
داکتر داشت دلداریام میداد و میگفت:" غصهنخور خوارم اولاد بهقبرِ
کیداخل شده که بهقبر ما شوه... "
ولی من از خودم میپرسیدم: حالا چطوری به قهار بُگم؟ اگه او طلاقم بته چی؟
یا اگه واقعا دیگهزن بگیره چی؟
ترسیدهبودم. هزاران سوال ذهنم را میخورد. ولی باید برایش میگفتم.
میدانستم حقِ پنهانکردنِ اینموضوع را ندارم. شب مثلِهمیشه، غذاهای خوبی
برایش پُختم. و کنارِ هم آمدیم سری سفرهای غذا نشستیم. آنلحظه نمیدانم
چیگونه دل بهدریا زدم و برایش گفتم؛ قهارجان!
جوابداد: جانم!
تنم یخگشته بود. گویا زمستانِ بر تنام نازل شدهبود.
برایش گفتم: امروز دوباره رفتم داکتر، او بریم گفت" تو نمیتانی مادر شوی،
امکان تداوی هم نیست"
تو خودت میفامی که ای ششمین داکتری است که مره جوابِ رد میته. گویا
تقدیر مه به مادرشدن نیست عزیزم. حالی تو بگو چیکنیم؟
قاشقش را به زمین گذاشت. بهچشمانم نگاهی کرد. چند ثانیهای فقط داشت
نگاهم میکرد بعد آهی کشید وگفت: فردا حلش میکنم. باید یککاری کنم.
ایقسمی نمیشه!
سفره را جمع کردم، و رفتیم تا بخوابیم. هرچند تلاش کردم ولی خوابم نبرد.
قهار آرام مثلِ فرشتهها کنارم خوابیده بود. بهسویشکه نگاه میکردم، دلم
میگرفت و بغض میکردم. او بهترین مردِ دنیا بود که نصیبِ من شدهبود.
هرچند میدانستم خیلی آرزو داشت که پدر شود. ولی نمیخواستم از دستش بدهم.
با خودم فکر میکردم، فردا میخواهد چیکار کند؟ بعد میگفتم هرکاری کند
راضیام. مهم نیست چیکار...
سحر شد. آفتاب طلوع کرد، و او مثلِ هرروز بهسری کارش رفت.
اما من با تمامِ دلهرههایم منتظر بودم. منتظری اتفاقِ بعدی.
از صبح تا بهشام فکر میکردم. تا اینکه شام شد. اما از همسرم خبری نشد.
هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد. هر روز زودهنگام به خانه میآمد. نگران
شدم، اینسو و آنسو میرفتم که زنگِ در زدهشد.
با عجله دروازه را باز کردم. ولی آنچه دیدم باور نکردنی بود. آری! قهار
بود با دستهگلِ در دست وطفلِ در آغوش...
همان طفلِ که یکماه قبل در شفاخانهای، در نزدیکیای خانهیما به دنیا
آمدهبود. زمانکه بهدنیا میآمد من آنجا بودم. مادرش سرِ زایش مُرد.
داکتران میگفتند هیچکسِ را ندارد..
من که مات مانده بودم. سرم را به اشارهای تعجب تکان دادم.
ولی قهار لبخندی زد وگفت: بگیرش خوب. خدا بری ما داده. مگر طفل
نمیخواستیم؟ هله دیگه...
و در آغوشم داد. دیدم کاغذی در دستانِ کوچکش است. روی کاغذی نوشته بود《سلام
مادرِ عزیزم، خیلی خوشحالم که تو مادرِ منی!》
دوباره با نگاهی سرشار از شادی بهسوی همسرم نگاه کردم. دیگر واقعا
هیجانزده بودم. قهار که دید واقعا هیجان تمامِ وجودم را گرفتهست، و
میلرزم. لبخندی زد و هردویمان را بهآغوش گرفت.
بعد آهسته؛ در گوشم زمزمه کرد: عزیزم از یتیمخانه آوردمش، تا دیگه
اینقدر غصهای اولاد ره نداشته باشی. مه که تُره برای خودت میخواهم، و
بهخاطری خودت با تو هستم. بهخاطری عشقِما، نه بهخاطریکه برای من بچه
بیاری. تو همیشه همسفرم هستی، چیبا اولاد چیبیاولاد...
ای فرشتهای کوچک هم بچهای ماست، و ما فقطکنار هم کامل هستیم، ای تکمیل
کنندهی فامیلِکوچک ما!
مردانهگی
آرزو نوری
|