روزی که تمام شهر را گشته بود؛ از چهل ستون تا گذرگاه و افشارسیلو و از باغ
بالا تا خیرخانه و بلاخره سر از رستورانی در شهر نو درآورده بود. صدای
پرندههای توی قفس هنوز در گوشاش باقی است که با همهمهی چوک آمیخته بود.
آن روز هوا گرفت و توفان شروع کرد به بالا بردن سنگریزهها و خاک به
آسمان، ولی باریدن باران توفان را راند و هوا دوباره صاف و آرام شد. در
بازار لیسه مریم بود که از آن زن چوری فروش برای خودش و دخترهایش چوری
خریده بود. زن گندمی رنگ با خال سبزی در پیشانی و پشت دست، سبد چوریهای
رنگارنگش را گشوده بود و به هر دو دستاش چوری پوشانده بود. مانکنهای پشت
ویترین با لباسهای دامن دراز و چشمهای شیشهای آنها را نگاه کرده بودند.
از آن روز که تمام بازار خیس آب و پر از گل شده بود، ده ماه گذشته..
چمدانش را راننده در موتر گذاشت و یک راست طرف مکروریان حرکت کرد.
خیابانهای پربرف زیر نور چراغها میدرخشیدند. دلش جمع بود که همسایهها
خبر دارند او امشب میآید. با خاطری آرام حواسش را به فضای بیرون از موتر
داد. گاهی روشنی و چراغ پشت چراغ و گاهی خیابانی غرق در تاریکی، سردی و لای
که تنها از نور خانههای اطراف روشنایی میگرفت. دیگر کار خود موتر و
چراغهایش بود که راه خود را ببیند. درختها مثل سایه فقط درخت بودند. چطور
میشد تمام این فضا و آرامش نهفته در آن را با خود به خانه ببرد مثل
لباسهایش؟! کاش میشد تمام اطرافش را هم در چمدان بگذارد و بعد در قفسهها
بچیند و به آنها نگاه کند؛ آرامش یک شب برفی، آرامش برگشتن و رسیدن به
خانه، درختهای صبور پر از برف، حس تنهایی برفهای پا نخورده...
میوه فروشها، کراچیهای پر از انار و کینو را کنار خیابان گذاشته بودند و
چراغی را در کنار میوهها جا داده بودند که از دور هم میشد فهمید در سبدها
چی دارند.
اینجا را دوست داشت؛ جایی که به هیچ جای جهان نمیماند. نه مثل شهر کهنه
بود، گلی با دروازههای چوبی که دیدنش لذتبخشتر از بودن و زیستن است و نه
مثل آمریکا بلند و براق! مکروریان تمیز، سبز و پر از زندگی بود. پر از سر و
صدا، جمع و جوش و به سوی آینده؛ جایی در دل کابل که میشد کابلش خواند و
نترسید. حویلی مکروریان هم پر از برف بود و همین طور موترهایی که پارک شده
بود. چراغهای زرد رنگی محوطه را روشن ساخته و صداهایی از درون بلاکها به
گوش میرسید. لباسهای رنگارنگی جلو یکی از بلاکها روی طناب آویخته بود و
رویشان خط نازکی از برف نشسته بود و اما سر و صدای دیگری هم بود؛ بچههای
قد و نیمقدی که برف جنگی میکردند.
از پلهها بالا رفت. جلو دروازه کلیدش را که با زنجیری به گردن آویخته بود،
درآورد و در را باز کرد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد. بچههایی که برف جنگی
میکردند، چمدانش را بالا آوردند و مادرشان را هم از رسیدن خاله فریده خبر
کردند. زن همسایه که عروس دوست قدیمیاش بود، زود و خوشآمد گویان خود را
رساند. وارد اتاق شد و با او روبوسی کرد و بدون درنگ اجازه رفتن خواست.
دختر جوانی پتنوسی پر از غذا و چاینک چای را در گوشه اتاق گذاشت و به اتفاق
مادر از خانم فریده خداحافظی کردند. خورشید، اخلاق خارجی خانم فریده را بلد
بود؛ اگر مراعات حالش را نمیکردند، رک بهشان میگفت که میخواهد راحت باشد
یا میخواهد تنها باشد. حرفهای ناخوشایندی که هرگز از مهربانی و
دوستداشتنی بودنش نمیکاست.
دوباره تنها شد. پیالهاش را پر از چای کرد. چای باید همین طور باشد؛ سبز
تیره مثل رنگ روغن زیتون و یا سیاه شبیه خون خروس!.. چای داغ در تن خسته و
دستهای سردش، گرم میدوید. پاهایش را روی قالین سرخ رنگ وطنی دراز کرد و
گوشش را به صداهای مبهم خانههای مجاور سپرد. تک تک قالین بافتن همسایهی
ترکمن، افتادن و بلند شدن پسرها که مثل همیشه کشتی میگیرند، گریه کودکی..
با چه ولعی این آوازها را میبلعید. نفس آرامی گرفت. بوی پیچیده بادیان؛
این بوی خانهی پدر است. چون مادرش همیشه بادیان را کوبیده و در مرتبان
میانداخت و کپه کپه هم خودش میخورد و هم به دخترهایش میداد. بوی بادیان
هرگز از این خانه بیرون نرفت. تشنه بوییدن این بوی و شنیدن آواز بود؛ مگر
شهر به صداها و بوها زنده نیست؟!
او سالها با صدای فروشندههای دورهگرد از خواب بیدار شده بود و روزها با
رفتن آفتاب به پشت کوهها به خانه برگشته بود. کوههایی که آفتاب از آنها
طلوع میکرد و در آنها غروب. سنگهایی که ابهت و روشنایی میبخشند به این
شهر.. میدانست که امشب هم نخواهد خوابید. شب و روزش درهم آمیخته. حافظهاش
در این گیر و دار، همصحبت خوبی برایش بود. یکی پی دیگر خاطراتش را پخش
میکرد. شبیه تلوزیونی که مستند تاریخی نشر کند؛ جنگهای داخلی و راکت
باران شهر، آمدن طالبها، رفتن خود و خانوادهاش به پاکستان و بعد کانادا و
حس جدا شدن و جدا افتادن، جایی که هیچ چشمی آشنا نبود..
دست این خاطرات را گرفته آن قدر دور رفته بود که وقتی بلند شد یکه خورد.
روی کوچ در کانادا خوابش برده بود. ناجیه.. فرهاد.. و بلندتر صدا کرد:
ناجیه..
وقتی ناجیه خاموشانه و پرسشگر نگاهش کرد، گفت: دختر، من که دیروز کابل
رفتم، نرفته بودم؟
فرهاد، پالک و گندند در دست گفت: مادر خواب دیدی! بیبین، سبزی پالک، گندنه
آوردهام.. گندنه.. سبزی.. پالک..
فرهاد حرفش را تکرار میکرد و آنقدر تکرار کرد که فریده از خواب پرید،
چشمهایش را باز کرد و به صدا گوش سپرد. ترکاری فروشی در پایین بلاک گندنه
و پالک سودا میکرد. برخاست و پرده را کنار کشید. هوا روشن و آفتابی بود.
کوهی که مثل تابلویی جلوی پنجره، در دوردست ایستاده بود، سفید و سرد
میدرخشید. نگاهی به فروشنده انداخت. روی سبزیها بوجی هموار کرده بود.
لنگیاش را چنان محکم بسته بود که هیچ بادی به سر و موهایش نمیتوانست
بزند. پتلون و چمپر سیاه و سرمهای به تن داشت. برف لباسهای روی طناب هم
آب شده بود. دختر و پسرها برف جنگی میکردند..
|