آیینه و هفت اورنگ
تألیف: نعمت حسینی
چاپ نخست: انتشارات پرند. کابل 1400 خورشیدی
چاپ دوم: انتشارات شاهمامه. هالند. 1400 خورشیدی
در دو بخش و 170 صفحه
کتاب "آیینه و هفت اورنگ" از قلم نعمت حسینی، نویسنده، داستان نگار، شرح
حال نویس ومنتقد ادبی را ورق گردانی کردم. با دیدن نام کتاب، نخست به یاد
هفت اورنگ جامی افتادم. نورالدین عبدالرحمن فرزند احمد فرزند محمد جامی
شاعر سدۀ نهم خورشیدی، زیر این نام، هفت کتاب شعری در قالب مثنوی دارد. وجه
این نام و پیوند آن با هفت اورنگ جامی درجایش، اما هنگام مرور گزارش ها
وخاطره های نویسنده، بیشتر رفتار و سلوک وی و همخوانی هایی را که با مطالب
کتاب می یافتم، در پیش چشمانم گذرکرد. زیرا نعمت حسینی را همانگونه که لیلا
جان صراحت روشنی برایم معرفی کرد وهمانکونه که دردیدارهای ما نیز پذیرفتم،
شخصیتی است آزاد، وارسته از قید وبند هایی که جلو ابراز برداشت و سخن وی را
بگیرد. حرمت قلم را نیز از این پایگاه است که عزیز میدارد، رگ و راست
مینویسد و عمل میکند.
پس از مطالعۀ کتاب "آیینه و هفت آورنگ" در نظر گرفتم که ضمن دعوت هموطنان
به مطالعۀ این کتاب، برداشت ومعرفی آن را در عنوان های جدا گانه بیاورم. در
اینجا عنوان سخن از سربازی در کتاب "آیینه و هفت اورنگ" را از نظر
میگذرانید. عنوانی که مرا در پهلوی سایر منابع، کمک رسانیده است از زنده گی
عساکر- سربازان افغانستان در تاریخ، فصل جداگانه یی را بگشاییم.(*)
سخن از سربازی در کتاب آیینه وهفت اورنگ
پیش از رسیدن پای نویسنده کتاب به رادیو و تلویزیون از زمان سربازی خود
مینویسد. از آنجایی که تصویرهای هم مانند خاطرۀ سربازی وی را، بارهای دیگر
خوانده و یا شنیده ام و به روزگار گفته نشده و یا کمتر اشاره دیدۀ بیشترین
سربازان، عطف دارد، اندکی از آنرا از گرفتن لباس سربازی در آغاز می آورم:
"...لباس های بویناک و کثیف را بغل زدم رفتم به اتاق. از بوی بد لباس حالم
به هم خورد... اولین باری بود که در زنده گی خود چنان بوی بدی را حس میکردم
و بو می نمودم... وجالب تر اینکه دریشی پشمی بود از زمستان و آن وقت تموز
تابستان ماه سرطان. پتلون حدود پانزده سانتی متر از قدم درازتر بود... به
بسیار پریشانی و جگرخونی لباس ها را پوشیدم، کلاه کلان را سر نمودم ورفتم
به دهلیز، جایی که دیگران نشسته بودند و (از تلویزیون) داشتند سخنان آتشین
حفیظ الله امین را گوش می دادند...
من کاتب "تولی" شده بودم... اتاقی که در آن کار مینمودم، مقابل دفتر
قوماندان تولی بود. روزی قوماندان نبود ومن مصروف کار بودم که زنگ تلفون
آمد.
خانمی بود، پرسید قوماندان است؟
من برایش گفتم که نیست.
پرسید که کجا رفته است؟
به جواب اش گفتم، نمیدانم...
گفتم وقتی قوماندان صاحب آمد، بگویم کی زنگ زده بود؟
جوابم را نگفت وگوشی را گذاشت.
قوماندان که آمد، چند لحظه بعد مرا صدا زد رفتم جلوش سلام دادم
و"تیارسی"(آماده باش) ایستاد شدم. پرسید: پیشتر در تلفون تو گپ زدی؟
گفتم، بلی صاحب.
پرسید چرا از او پرسیدی که کی است؟
تا جواب بگویم، لگدش را جمع کرد ومحکم به شکمم زد. من دوقات شدم...
من که آن قوماندان را میدیدم، با خود میگفتم: طبعیت از وی یک دانه دُم
قرضدار است. ورنه همه چیز یک حیوان را برایش اعطا فرموده است...
در ایام سربازی بود که برای اولین بار مرده را دیدم که بالایش کسی نه گریه
می کند و نه مویه. مرده ها و زخمی های سربازان را در دهلینر می انداختند.
در سربازی بود که به بی ارزش بودن جان آدمی پی بردم!
دست اندرکاران بی عاطفۀ قوای مسلح کشور، فرزندان شان را یا در پهلوی مادران
شان نگه میداشتند ویا به خارج می فرستادند. ولی فرزندان نورس مردم را به
کشتار گاه...
جالب این است که همان سربازانی را که حتا نمی دانستند قریه های شان در کجای
مملکت قرار دارد وهم می پنداشتند که ظاهرشاه هنوز پادشاه است و برای یک بار
هم نه نوشته و نه خوانده بودند و نه قلم به دست گرفته بودند؛ آنها را می
بردند به درس سیاسی و برای شان از دیکتاتری پرولتاریا و از امپریالیسم
امریکا واز سرود انترناسیونالیسم می گفتند و پسانها شعر"سپاهیان انقلاب" را
برای شان می خواندند. در حالیکه خود شاعر شعر"سپاهیان انقلاب"؛ عسکر گریز
بود و در پُشت دفتر کمیته مرکزی حزب پنهان شده بود..."
(*) اگر هموطنان خاطرات جالب و سزاوار مکتوب شدن از زنده گی عساکر را
دارند، فرستادن آن برای نویسنده لطف بزرگی است.
ادامه دارد
|