کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               عبدالکریم شعبانی

    

 
میراث پدربزرگ
داستان کوتاه

 

 

 

از هتل که پا بیرون گذاشتم، رو به رویم کنار دیوار دیدمش. با موهای آشفته‌ و لبخند ملیحی بر لب. به دیوار تکیه زده. موها را دو شق باز کرده و چادرش از دو طرف بر روی سینه‌اش آویخته. دست‌ها را زیر بغل برده. چشمانش معصوم است، از آن گونه که از آنِ دختری تازه پا به بلوغ گذاشته است نه دختری بیست و چهار پنج ساله. اما چشمانش زیباست، زیباتر از چشمان مادرم. نگاه‌هایش گلایه‌آمیز است. به سویش حرکت می‌کنم. او هم پاهایش از زمین کنده می‌شود، برق‌آسا به طرفم می‌آید. آغوشم را باز می‌کنم. تنگ در آغوشش می‌کشم. حرارت سینه‌هایش را که به بدنم چسبیده است احساس می‌کنم. صورتم را زیر گلویش می‌برم و لای موهایش گم می‌کنم. گلویش را می‌بوسم. احساس می‌کنم هر دو آتش گرفته‌ایم. اوایل تابستان سال پیش بود که همدیگر را دیدیم. اما چنان تشنه به جان هم افتادیم که گویی قرن‌هاست همدیگر را ندیده‌ایم. تا مادربزرگ زنده بود، دیدارهای ما هم بیشتر بود. تابستان‌ها با مادربزرگ به دیکتور می‌آمدند و چند روز قبل از شروع روزهای خزانی بازمی‌گشتند.
راهی خانه شدیم. همین طور که در کوچه‌ها می‌رفتیم به ناگاه پیرزنی جلو روی‌مان سبز شد. زنی نزار و پژمرده. گویی تازه از بیماری سختی برخاسته است. ما را که دید خنده‌ای تلخ و گزنده‌ای زد که همچون نیشی زهرآگین بر جانم نشست. نگاه‌اش نافذ، اما نامهربان و رعب‌انگیز بود. اما صورتی ملایم داشت. می‌شد حدس زد در جوانی، زنی زیبا و خوشرو بوده است. خطوطِ دردی مبهم را می‌شد در چهره‌اش خواند. به چشمانش که خیره شدم ویرانه‌ای دیدم که از بیداد و ستمی حکایت داشت که روزگاری بر او رفته بوده است. نمی‌دانم چرا یک لحظه احساس کردم قبلا او را جایی دیده‌ام. با دست اشاره کرد که پیش بیاییم. شهربانو نزدیک‌اش رفت. چیزی از او پرسید که نشنیدم. اما شهربانو بعد از اندکی مکث از او جدا شد و دوباره به راه افتادیم. در راه که درباره آن پیرزن پرسیدم گفت:«نشانی خانه‌ای را پرسید که من نمی‌شناختم.» هوا گرم بود. کامم خشک و سینه‌ام همچون کویر گشته بود. دیگر پیرزن را از یاد بردم. شتابان خود را به خانه رساندیم.
خانه‌ای پدربزرگ. خانه‌ی دو طبقه‌ی قدیمی، با حیاطی بزرگ. وسط حیاط چاه آب و یک حوض کوچک است. در اطراف حیاط چند درخت کهنه دیده می‌شود که شاید خیلی پیرتر از پدربزرگ باشند. مادرم و شهربانو در همین خانه به دنیا آمده‌اند و بزرگ شده‌اند. از قضا، مرا هم مادرم در همین خانه زاییده است. و تمام کودکی من در همین حیاط گذشته است. اولین دوست کودکی‌ام شهربانو بود. مادربزرگم می‌گفت: «شما دو تا، بچه‌ی یک سال هستید. تو اوایل خزان به دنیا آمده‌ای و شهربانو اواخر خزان.» برایم قابل تحسین بود که پدر و پدربزرگ این قدر با هم هماهنگ بوده‌اند که من و شهربانو در فاصله‌ی سه ماهه از همدیگر پا به جهان گذاشته‌ایم. ما از بچه‌گی با هم دوست بودیم اما این دوستی بعد از مرگ مادربزرگ، جدی‌تر از قبل شد.
بیچاره پدربزرگ، بعد از مرگ مادربزرگ، چقدر تنها و غریب شده است. تنها دلخوشی پدربزرگ شهربانو است. نمی‌دانم چرا مادربزرگ را به دیکتور بردند و آنجا به خاک سپردند؟ اگر اینجا دفن می‌کردند حداقل پدربزرگ گاهی که دلش می‌گرفت می‌رفت سر خاک مادربزرگ، و عقده‌های دلش را خالی می‌کرد. اما مادرم می‌گفت مادربزرگ خودش وصیت کرده بود که او را خاکِ بیگانه نکنند و کنار قبر پدرش دفن کنند.
نیمه‌های شب بود. در خواب همان پیرزن را دیدم که با شهربانو در راه آمدن به خانه دیده بودیم. اما دیگر پیر نبود. جوان و تازه بود. شاید هم‌سن شهربانو یا هم جوان‌تر. نگاه‌اش پر از مهربانی بود. چهره‌اش بی درد شده بود. آغوشش را باز کرده بود و به سویم می‌آمد اما من از او می‌گریختم. می‌خواستم بدوم و از او دور شوم، اما پاهایم به سختی از زمین بلند می‌شدند. چند قدمی به عقب برداشتم، ناگهان افتادم درون یک چاه. همان لحظه بود که از خواب پریدم. بدنم خیس عرق شده بود. احساس می‌کردم بو گرفته‌ام. با خود گفتم بروم در حمام خودم را بشویم.
وارد حمام می‌شوم. کمربندم را باز می‌کنم؛ همان کمربند سیاه چرمی که سه سالی می‌شود با من است. زیپ شلوارم را می‌کشم پایین. شلوارم را از پا درمی‌آورم. اول پای راست بعد پای چپ. به دیوار حمام آویزانش می‌کنم. من همیشه شلوارم را قبل از پیراهنم درمی‌آورم. وقتی فقط پیراهن تنم است و شلوار به پا ندارم، حس شهوانی با شکوهی دست می‌دهد. درست همان حسی که با شهربانو روی کاهِ نرم کاهدان کاکایم داشتم. وقتی هر دو فقط شلوارهای‌مان را درمی‌آوردیم و یاغی و وحشی به هم هجوم می‌بردیم. لحظه‌ای که شکوهش آدم را به یاد نبردهای رستم دستان می‌انداخت. آن‌گاه که من رستم‌وار به تورانِ تنش می‌تاختم و بعد از نبردی سهمگین و جان‌فرسا، از چشمان بادامی و سینه‌های سپید و برجسته‌اش، و از آنجا تا لای پایش را فتح می‌کردم، و مست از باده‌ی پیروزی، بر زمین می‌افتادم.
تکمه‌های پیراهنم را از بالا به پایین، دانه به دانه باز می‌کنم و پیراهن را روی شلوار می‌اندازم. آب را باز می‌کنم. سرم را زیر آب می‌برم. دستم را دراز می‌کنم، می‌خواهم شامپو را از طاقچه بردارم، نمی‌رسم. خودم را رُست می‌کنم، کونِ پاها از زمین بلند می‌شود، لنگر را روی نوک پاها می‌اندازم، سر انگشتانم به شامپو می‌خورد و شامپو به زمین می‌افتد. خم می‌شوم، شامپو را از کف حمام برمی‌دارم، با دست راستم روی کف دست چپم می‌ریزم، به کف هر دو دستم می‌مالم و به سرم می‌کشم. بوی عجیبی می‌دهد. مثل شامپوهایی که پیش از این دیده‌ام نیست. شاید بوی شهربانو می‌دهد. اما نه، احساس می‌کنم بویی کهنه و سالخورده است. شبیه بوی تن همان زن جوانی است که در خواب دیدم. به یادم آمد که عطر تنش لحظه‌ای در خواب در مشامم پیچید. اما هم‌زمان وقتی بوی شامپو را حس کردم، تصویر پدربزرگ هم یک آن در ذهنم چرخید و محو شد. چنان که وقتی نام کسی را می‌شنویم سیمای آن شخص در آنی در ذهن‌مان حاضر می‌شود. تصویری که از سیمای پدربزرگ در خاطرم گذشت، دقیقا همان عکسی بود که قاب شده روی دیوار اتاق پدربزرگ آویخته است. عکسی که پدربزرگ را در حوالی بیست سالگی‌ نشان می‌دهد. تصویر جوانیِ پدربزرگ و تصویر آن زن جوانی که به خوابم آمده بود یک لحظه در ذهنم با هم تلاقی کردند. به یاد قصه‌ها‌ی مادربزرگِ پدری‌ام افتادم. خیالی در ذهنم به سان جرقه‌ای برق زد. ناخودآگاه در دل می‌گویم: «این بوی پِیچه‌ی قیل سیای تاج‌گل است که با بوی تن پدربزرگ درآمیخته است.» همچنان که این حرف را در دلم تکرار می‌کنم، به خود می‌لرزم. ترس برم می‌دارد. «اگر این بوی تاج‌گل است چگونه می‌شود بعد از پنجاه سال، هنوز زنده باشد؟» همة بوها یک عمری دارند که وقتی سپری شد دیگر اثری از آن نمی‌ماند. اما این چه بویی است که نسل به نسل، از تن تاج‌گل و پدربزرگ کَنده شده، از تالة دهقانان گذر کرده، در پستوهای خانه‌ها چرخیده، به چشمه‌ی چاردوگگ رفته، از آنجا به تهِ گاوخانه‌ی تاریک و متعفن پدر تاج‌گل خزیده، و دست آخر به حمام پدربزرگ، آرامگاه ابدی‌اش بازگشته است. اما چرا تا حال متوجه حضور این بو نشده بودم؟ بویی که در همه جا حضور دارد. وقتی هر دو با شهربانو روی کاهِ زرین کاهدان کاکایم آوار می‌شدیم یا زمانی که هر دو لب چشمه‌ی چاردوگَگ پشتِ آب می‌رفتیم، هرگز این بوی سالخورده را حس نکرده بودیم، این بوی پنجاه ساله را. اگر این بو به همه جا سرک کشیده باشد پس حتما اثری هم از خود به جا گذاشته است. مثل اثری که در حمام پدربزرگ گذاشته است. اما چرا هیچ کس تا هنوز اثری ندیده است؟ هر جا که پدربزرگ یا تاج‌گل رفته، این بو هم بدان جا رفته. و به مرور تکثیر شده و تمام فضای دیکتور را پر کرده. پدربزرگ و تاج‌گل، پدر و مادر این بو هستند. اما تاج‌گل فقط این بو را زاییده است. زحمت مراقبت از او به عهده پدربزرگ بوده. این پدربزرگ بوده که پنجاه سال، حجمِ حضور او را بر دوش کشیده. شاید اوایل چندان دشوار نبوده، اما به مرور که این کودک رشد کرده و بزرگ و فربه شده، تاب و توان بسیاری از پدربزرگ ستانده است. اما هرگز از همدیگر بیزار نشده‌اند. نه این بو، برای خویش سرای دیگری جز تن پدربزرگ گزیده و نه پدربزرگ او را رها کرده. هر دو پا به پای هم آمده‌اند و مثل دو همدم، شریک تمام لحظات تلخ و شیرین زندگی بوده‌اند. کاش می‌شد احساس پدربزرگ را نسبت به این دوست دیرین پرسید. حتی تصور داشتن چنین رفیقی، شورانگیز است. تهِ دلم به پدربزرگ حسودی‌ام می‌شود. اگر پدربزرگ چنین رفیقی دارد چرا من نداشته باشم. اگر تاج‌گل زاییده باشدش، آیا شهربانو هم می‌تواند بزاید؟ اگر این بو در اولین ملاقات پدربزرگ و تاج‌گل متولد شده باشد، پس هر چه هست در همان نخستین دیدار اتفاق افتاده. ولی از اولین ملاقات من و شهربانو بسیار گذشته است. اما آیا طفلی از بطن شهربانو بر زمین نشسته است؟ آیا همزاد آن دوست پدربزرگ بار دیگر زاییده شده است؟ اولین دیدار ما شاید ده سال پیش بود. همان شبی که مادربزرگ در بستر بیماری بود. من و شهربانو لب چشمه‌ی چاردوگگ پشتِ آب رفته بودیم. آن شب شهربانو اندوهگین و سرد و خاموش بود. به سختی به سوال‌های بی ربطی پاسخ می‌داد که می‌خواستم با آنها او را به حرف بیاورم. هر دو می‌دانستیم که مادربزرگ از این بیماری جان به در نخواهد برد. و این قاطعیت و یقین، اندکی از خشم و نگرانی و آتشِ اندوه او می‌کاست. تقلای من برای دلداری او هم، از سر دلسوزی و ترحم نبود. چون نه با مرگ مادربزرگ دچار غم و غصه می‌شدم و نه غم و رنج دختری که در سوگ مادر می‌نشست برایم قابل درک بود. فقط می‌خواستم همچون گذشته با هم دوست باشیم و حرف بزنیم. اما تلاش‌هایم برای به حرف درآوردنش بی نتیجه ماند. با دست به صورتش آب پاشیدم. اما او باهوش‌تر از این‌ها بود. زحمتی به خودش نداد و اندک تکانی هم نخورد. دوباره دلم طاقت نیاورد، بشکه زرد کوچک را پر آب کردم و از پشت روی گردنش ریختم. آن‌گاه ماه از پشتِ کوهِ سُرخ‌کَوَک سر برآورد و چاردوگَگ را روشن کرد. شهربانو که بشکه بزرگ را زیر غَرغَره گرفته بود با خشم از جایش بلند شد و بشکه را زیر غرغره رها کرد. با هر دو دست به سینه‌ام کوبید. ضربه‌اش چنان نیرومند بود که نتوانستم خودم را نگه‌دارم و با پشت روی لجن افتادم. یکی از نفرت‌انگیزترین حس‌های بچه‌گی‌ام همین بود، وقتی دیدم ماتحتم غرق در لجن است و از شدت خشم و نفرت نمی‌توانم خودم را از بین لجن بیرون بکشم. می‌خواستم گریه کنم و خوب غَر بزنم و صدایم تمام چاردوگَگ را دربنوردد، اما از شدت خشم و خجالت نتوانستم. و بدتر از آن، به این فکر می‌کردم که اگر گریه کنم دیگر تا ابد سرم پیش او خم خواهد بود. ناگهان نیرویی مهار ناپذیر وارد رگ‌هایم شد و به طرف قلبم حرکت کرد. شاید حس انتقام بود. نمی‌دانم. از جا برخاستم. با دستانی لجن‌آلود، همچون طوفانی توفنده به شهربانو هجوم بردم. محکم در بغل گرفتمش. می‌خواستم به طرف لجن‌زار بکشمش. همین طور که کش و گیرک می‌کردیم موهایش به صورتم مالیده شد. شوق مبهمی ته دلم را ‌خاراند. عطر موهایش خوشایند و مطبوع بود. بدون هیچ اراده‌ای گردنش را بوسیدم. حسی سنگین، آمیخته‌ای از شرم و ترس، اما موقت و گذرا، در آنی در درونم موجِ کوتاهی زد و از سینه‌ام بیرون جهید. بدنم خیس عرق شده بود. گویی کوره‌ای در درونم می‌سوخت. آتشی در درونم چنان شعله می‌کشید که دیگر نتوانستم مقاومت کنم. دقیقا نمی‌توانم بگویم او چه حسی داشت. اما از تپش قلبش، از نفس‌زدن‌های پیوسته‌اش و از خاموشی و سکوت مرگ‌آسایش، حس کردم دچار اضطراب شده است. زبانش بنده آمد بود. حتی یک کلمه هم نگفت. نمی‌دانم آن همه غرور و قدرت چند لحظه قبلش کجا رفت. معصومیت چشمانش را از یاد برده بودم. چاره‌ای نداشتم. نمی‌توانستم در مقابل این آتش ویران‌گر بایستم. همچون مادری مهربان که طفل شیرخوارش را در گهواره می‌گذارد، آرام خواباندمش روی علف‌های اطراف لجن‌زار. و تمام آتش و خشم وجودم را در وجودش دفن کردم.
بشکه‌ها را پر آب کردیم و به خانه بازگشتیم. از پیشِ پنجرة مهمان‌خانه که رد می‌شدم صدای قرآن خواندن پدربزرگ را شنیدم که با ناله‌های مادرم می‌آمیخت و در فضای خانه می‌پیچید. و صوتِ غریبی تولید می‌کرد. گویی ماتم و اندوه با ترس و وحشت در آمیخته بود. یک دفعه دلم خواست به مهمان‌خانه بروم و با مادرم گریه کنم، اما قبل از اینکه دروازه را باز کنم پشیمان شدم. می‌دانستم که اگر بروم هم گریه نخواهم کرد. اما نرفتنم بیشتر، از وحشتی بود که تمام وجودم را گرفته بود. همیشه از مرده می‌ترسیدم. اما آن شب وحشتی دگرگونه داشتم. وقتی شهربانو به طرف مهمان‌خانه می‌رفت نگاه از او برنمی‌کندم و هر دم احساس می‌کردم بخشی از وجودم را پیش او جا گذاشته‌ام. بعد از آن شب، این بدل به عادتی همیشه‌گی شده بود که هراز گاهی بخشی از وجودم را نزد او جا بگذارم. اما او چرا نتوانست همچون تاج‌گل، بزاید؟ هرگز چنین بر چیزی رشک نبرده بودم که به این بوی کهن‌سال می‌برم. چه سخت‌دَم و لجوج بوده این بوی. مگر نهایت عمر بوی‌ها چند ساعت یا چند روز است؟ آدمی در پنجاه سالگی از میان سالی می‌گذرد و آفتاب عمرش رو به زوال می‌گذارد. اما چه سری در این بو هست که چنین گذر سالیان را تاب آورده و از آفت و تباهی زمانه به دور مانده است. اما همچون روز نخستینی که متولد شد تر و تازه است.
قصه‌های مادربزرگِ پدری‌ام را در آن شب سرد زمستانی که برف خشم‌آگین اما با حوصله می‌بارید، همچون خوابی خیره و غبارآلود به یاد می‌آورم. آن دمِ غروبی که پدربزرگ لاابالی‌وار به سمت تالة دهقانان می‌رود. شاید هم از روزها قبل، هر روز ساعت‌ها، زیر نَر توت بزرگِ تاله می‌نشسته و رفت و آمدها را به دقت در ذهنش ثبت می‌کرده. شاید به دنبال نشانی کردن زمانی بوده که بتواند کار را تمام کند. چشمانم را می‌بیندم. در خلسه‌ای سنگین، پا بر زمین دیکتور می‌گذارم: ساعت شش و بیست و چهار دقیقه است، آفتاب تازه به کوهِ نماز رسیده. دهقان‌ها تازه از سر زمین‌ها برگشته‌اند و از هر طرف، دوان دوان به طرف منبر می‌روند تا در آخرین دقایق روز، نماز گذارند. گرد و غباری از نوآشار به هوا بلند شده، رمه گوسفندان از سرِ بند ایله می‌شوند. چوپانِ کوتوله به چشم نمی‌آید اما مثل همیشه با چوبی در دست از پشت رمه قدم برمی‌دارد. تاج‌گل دروازه چوبین دو پله‌ا‌ی دیوالِ حاجی را باز می‌کند. دختری باریک و بلند بالا، چادر نغمه آبی را روی کلاه عرق‌چین جیگری انداخته، پیراهن گلنگار تا به زانو می‌رسد، رویَش وُسکتِ بخیه‌توی بی قیرو پوشیده، شلوار کتان سفید به پا دارد، با پَیچه‌های فیته‌دار. سبد چاربندی را از پای اوخور خالیِ اسبِ اَلَه‌ی اَوغوبیگ برمی‌دارد و به پشت می‌کند. بی پروای بیداد و خشم طبیعت، بی خبر از نامرادی‌های زمانه، غرق در رویاهای معصومانه دختری شانزده ساله، قدم زنان از زیر باغ‌های پیرِ سنگِ شِیخ می‌گذرد و از جَغَه‌ی گندم‌زار تَیِ منبر به طرف تالة دهقانان تَو می‌خورد و وارد سراشیبی تاله می‌شود. سرخوش و خندان چیزی زیر لب زمزمه می‌کند. به تاله که می‌رسد سبد را به زمین می‌گذارد. دست در سبد می‌برد و قادور را برمی‌دارد. جغه‌ی شبتل می‌نشیند. زمین نمناک از آبی است که شاه قنبر دیروز به شبتل رَس کرده بوده است. شروع می‌کند به درو کردن. یک بَریم، دو بَریم، سه بَریم... سبد را پر می‌کند. می‌نشیند، پشت به سبد می‌زند و دست‌ها را به هر دو بند سبد می‌اندازد. می‌خواهد زور ‌کند که بلند شود. خورشید، غم‌بار و دلگیر به غروب می‌نشیند. بادی خنک، پِیچة سیاه و پینگ زده‌ی تاج‌گل را می‌نوازد. به ناگاه کسی عین اجل معلق می‌پرد جلو رویش. « سهراب تویی؟» . «سبد تو ره بَلَه کونوم تاج‌گل؟» سهراب اما منتظر نمی‌ماند تا پاسخ تاج‌گل را بشنود، به سبد دست نمی‌زند، به کمر تاج‌گل دست می‌برد. تاج‌گل به تقلا می‌افتد که دست‌هایش را از بند سبد آزاد کند. انگار دستانش را به سبد بسته‌اند، باز نمی‌شود. یک دم، فشاری لای پایش احساس می‌کند، احساس می‌کند چیز گرمی وارد بدنش می‌شود. دردی از لای پایش وارد شکمش می‌شود و بالا می‌آید و تمام فضای سینه‌اش را پر می‌کند. می‌خواهد آن را همچون خوراکی زهرآلود بالا آورد، اما نمی‌تواند، در گلویش گیر می‌ماند و چون بغضی سرد و یخ‌زده، گلویش را می‌فشارد.

تاج‌گل با پشت روی شبتل خوابیده است. به آسمان می‌نگرد. یک قطره اشک گرم از چشم چپش به طرف گوشش حرکت می‌کند و لای موهایش گم می‌شود. تاج‌گل تنها است. نگاه‌هایش ویران است و موهایش پریشان. کلاه عرق‌چین و چادر آبی از سرش افتاده. یقه‌ی پیراهن گلنگارش تا به سینه چاک رفته. سر از روی شبتل برمی‌دارد. تمام تالة دهقانان با خَربیدها و بادام‌هایش، دور سرش می‌چرخند. شلوار به پایش نیست. آن سوتر بین لجن افتاده. برمی‌خیزد. شلوار لجن خورده‌اش را به پا می‌کند. شبتل‌های پریشان روی زمین را در سبد می‌اندازد. دوباره می‌نشیند و پشت به سبد می‌زند و بلند می‌شود. قادورش بین شبتل جا مانده. چند قطره خون روی زمین چکیده. تاج‌گل با سبد شبتلش، همچون مرده‌ی نفرین شده‌ی از گور برخاسته، که خاک نپذیرفته باشدش، تلو تلو خوران به سوی خانه می‌رود.
به ذهنم فشار می‌آورم. چرا نمی‌توانم سهراب را ببینم؟ باید در همین حوالی‌ باشد. آری، سهراب ناپدید نشده است. لباسش را درآورده و روی سنگ‌های دورِ چشمة چاردوگگ انداخته، زیر غرغره رفته و خودش را می‌شوید.
تاج‌گل سبد شبتل را پای دیوار گاوبند گذاشته. آهسته، چنان که گربه راه می‌رود و صدای پایش شنیده نمی‌شود، قدم برمی‌دارد و از راهروی تنگ و تاریک به طرف دیوال می‌رود. بشکه‌ی آب گرمی از تنور درمی‌آورد و به تاریکی‌های تهِ گاوخانه می‌رود.


عطسه‌های پی هم کسی خلسه‌ام را می‌شکند. چشم باز می‌کنم. سایه‌ای را از پشت شیشه‌ی بخارزده می‌بینم که رد می‌شود. فضا مه‌آلود است. چیزی را نمی‌بینم. صدای آب می‌آید که از بالا روی سرم می‌ریزد. به خود می‌آیم و خودم را کف حمام می‌یابم. بلند می‌شوم، بدنم را خشک می‌کنم. لباس می‌پوشم و به حیاط می‌روم. پدربزرگ لب حوض نشسته و وضو می‌گیرد.


میزان 1401
تهران



واژه‌نامه هزارگی

رُست کردن: بلند کردن
پِیچه: گیسوان
پَیچه: پاچه
قیِل: تیره
غَرغَره: ناودان
غَر زدن: جیغ کشیدن
نَر توت: توتِ بی ثمر
نوآشار: نام مکان
اِیله شدن: سرازیر شدن، پدیدار شدن
بخیه‌تو: بخیه‌دار
قیرو: قیران، سکه
اَلَه: رنگارنگ
سنگِ شِیخ: اسم مکان
جَغَه: حاشیه، کناره
تی‌ ِمنبر: زیر منبر
تَو خوردن: دور خوردن، پیچیدن
قادور: داس
بَریم: مقدار علف، اندازه یک دسته
پینگ: گیره‌ی مو
خَربید: نوعی درخت
گاوبند: دیواره‌ی اطراف آبش‌خورِ گاو
اَوخور: آبش‌خور حیوان




 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل      ۴۲۱    سال هــــــــــژدهم               قوس         ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         اول دسمبر  ۲۰۲۲