مژگان لباس هایش را که از تن بیرون آورد، کنار آیینه رفت. صداها با لبهای
سرخ و گلابی پرخنده، ازهر طرف متوجه او بود:
« او دختر، ترا نان نمی دهند؟»
« باز چرا لاغر شدی؟ یک کمی خود را چاق کن.»
« این رنگ روشن را چرا پوشیده، بیخی از خود چی جورکرده!»
« پودر را در رویش زنگ زده.»
« سیاهِ لاغر.»
حرفهای نوی نبودند. هیچ کس در مورد او نظر تازهی نداشت. اصلا تمام جشن
عروسیها جای گفتنِ همین سخنها بود. شروع کرد به شانه زدن موهایش. بازهم
رنجیده بود و شانه زدن بهانه ی بیشتری به تنها ماندن بود و تکه تکه کردن آن
حجم بزرگ تحقیر، که زنهای اطرافش بخاطر تن و پوستش به او روا داشته بودند.
از هر دو سطل مسی، بخار بلند بود و فضای تشناب را گرم و روی آیینه را پر از
غبار میکرد. با دست، غبار آیینه را گرفت. قطرات آب از روی آیینه پایین
لغزید و پایینتر از میخی که آیینه با آن روی دیوار بند شده بود، جذب دیوار
شد. کف دستش تر شد. به آیینه نگاه کرد، گردن بند فیروزه با زنجیر نازک
نقرهای دور گردنش آرام افتاده بود. به آهستهگی نگاه هایش را بالا برد و
با خود چشم به چشم شد. شانه را از فرق سر تا کمر که موهایش می رسید کشید. و
باز هم از فرق سر تا کمر... کمری که بسیار میین بود با شکمی که یک ذره چربی
نداشت. پوستش آن طوری که همه می گفتند سیاه بود، اما خودش به پوست خود که
رویِ صورت، گردن، شانه ها، پستان ها، بازوها، شکم و پاهایش را پوشانده بود،
نگاه می کرد، رنگش سیاه نبود. این رنگ، رنگِ گندم ها بود بعد از پخته شدن،
رنگ قهوه بود بعد از یکجا شدن با شیر، رنگ شیر چای هم می توانست باشد.
کسانی که دوستش داشتند، میگفتند گندمی است و هر قدر که دوستی ها کمتر
میشد مبالغه در رنگش افضایش مییافت، بعض ها میگفتند زرد است. و بلاخره
می گفتند که سیاه است. موهایش را از شانهی راست به شانهی چپ انداخت و
شانه زد. تشناب گرم شده بود. دل صابون زدن و لیف کشیدن به دست و پایش را
نداشت. مثل این که آمده بود، با تنِ برهنهی خود تنها شود و موهای خود را
به رخش بکشد که چقدر دراز است. اگر سفید نیست، اگر چاق نیست حداقل موهای
دراز که دارد. مادرش در جمع زنها که مینشست، با افتخار از درازی موهای
دخترش شکایت میکرد. و در دل با همهی آنها در مورد نازیباییاش توافق
داشت. و از این که چنان دختری دارد، اولها رنج میبرد و هر قدری که مژگان
بزرگ شد، این رنج به خشم بدل گشت و حالا حق و ناحق خشمش متوجه او بود. چون
همین موها را دیگر دخترها به راحتی و بی زحمت داشتند، اما مژگان با هزار
زحمت از موهایش نگه داری میکرد و یک روز که روغن ناریال نمیزد، مادرش
میگفت که موهایش خاکپُر معلوم میشود. شانه که به نوک موهایش رسید،
موخورهها آنجا بودند، نگاه کرد: من سراسر عیبم!
قیچی را از سبِدگلابی رنگِ لیف صابون برداشت. نوک موهایش را لای انگشت
اشاره و وسطی گرفت و قیچی زد. موهای سیاهش پایین پایش افتادند. کاش می
توانست تمام موهایش را کوتاه کند این طوری شاید از غم هایش از نازیبایی
هایش از تیرهگی هایش کم میشد... موهایش را جمع کرد تا بیبیند اگر کوتاه
کند چطور به نظر میرسد: بسیار بدرنگ! دوباره روی شانه هایش رهای شان کرد.
موهایش کوتاه میبود یا دراز، پوستش همیشه تیره بود. اما آیا سیاهی و
بدرنگی هر دوی یکی است؟ به آیینه که دقت کرد: نه، یکی نیست... این صورت
لاغر، لب های نازک، ابرو های کم پشت و رنگ گندمی کاملا به او میآمد. این
شکل خود اوبود. وجود خاص خودش، تنها چهره ی که به این صورت در دنیا وجود
داشت. نه به کدام دختر فلم می ماند، نه شبیه کدام مدل بود، به کدام آواز
خوان مشهور هم چهره نمیداد. این خود اوبود: تنها، خاص و یکی. مثل آنهایی
که پوست سفید دارند، و فقط یکی اند. او هم یکی است. چیزی شبیه جریان برق
ناگهان اما نرم و آرام در دلش گشت: اگر سفید میبودم بهتر میبود. هیچ مشکل
و رنجی نمیداشتم! اگر ریتا که آنقدر دوست نزدیکم بود، برایم از کانادا
کریم روان کند، یا اگر سوما که همیشه همرازم بود، زودتر از او از جرمنی
روان کند. سفید میشوم. مثل خود ریتا و سوما سفید میشوم. مثل زنی که پشت
بوتل شامپو است، زیبا و خوشحال میشوم. به یاد جوراب های مجلسی که خریده
بود افتاد، بلی مثل آن زنی که پاهای سفیدش را تا زانو با جوراب پوشانده و
نرم خندیده، خوب میشوم. اگر لاغر هم استم، کاش حداقل سفید میبودم. مثل
دختری که پشت قوتی یک بسته نیکرزنانه ایستاده، دست های سفیدش را روی سینه
گذاشته و چشم هایش را پایین گرفته. اما من هیچ کدام شان نیستم!
روی چوکی پلاستیکی سرخ رنگی نشسته بود. بدنش را لیف میکشید. آرزو می کرد
کاش با هر رفت و برگشت لیفِ پر از صابون، پوستش روشنتر شود. کاش صابون
معجزه کند. از تشناب که برآید مادرش لبخند بزند که چی دختر زیبای دارد. این
که مادرش به زیبایی او افتخار کند آرزوی دیرینهاش بود. مادر، در جمع از او
پشتیبانی میکرد اما در تنهایی اولین دشمنش بود. سالهای کودکی را با دست
بر پشیانی گذرانده بود. طوری که همه فکر می کردند چشمانش را آفتاب می زند و
با نور حساسیت دارد. خودش می دانست که هرگز از آفتاب نمیخواهد رو بگیرد،
اما از نگاه های که میگفتند: این بدرنگ حق ندارد قصه کند، حق ندارد بخندد،
حق ندارد پیش ما بیاید و بنشید، رو میگرفت. شانزده سال پیش، در سال چهارمی
که مکتب میرفت، دستش را معلم دری شان از پیش چشم و ابرویش با مهربانی و
لبخند دور کرده بود و هیچ وقت اجازه نمیداد آن طور در صنف بنشیند. کم کم
عادت کرد، که دستش را جلو چشم هایش نگیرد، اما ای کاش همیشه تاریکی میبود.
ابری یا شب می بود، تا او به راحتی میتوانست بدرنگ باشد.
به کف دستش شامپو ریخت و به موهایش زد. با دوله روی سرش آب ریخت. از موهای
کفآلودش، آهسته آهسته بخار بلند میشد و فضای سرد و سمنتی تشناب را خوشبو
میکرد. زنی در پشت بوتل شامپو، چشم هایش را بسته و لبخند زده بود و از
نرمی و خوشبویی موهایش لذت میبرد. قطرات کف آلود و لَشم آب به موها و
صورتش میپرید. اما او چنان غرق در قشنگی موهایش بود که با آن قطرات اذیت
نمیشد و چشمانش را باز نمیکرد. زن دیگری روی پوش صابون با چشم های باز از
ته دل خندیده بود و از روشنی و لطافت پوست خود لذت میبرد. او از پشت زباله
دانی کنج تشناب به مژگان نگاه میکرد. این همان زنی است که همصنفی مکتبش
عکساش را از پشتِ پوش صابون قیچی کرده و در کتابچه ی خاطرات او چسپانده
بود و کنارش شعری نوشته بود. آنجا هم همین طور خندیده و به هر کسی که
کتابچه را باز کند، میخندد. اگر او هم سفید می بود... موهای قیچی شده با
آبی که به سر و جانش میریخت به حرکت آمدند و آرام آرام وارد آبرو شدند.
زنها با رنگهای سرخ، آبی، نارنجی، یاسمنی و زرد با پوستهای روشنِ سفید
در چار طرفش میچرخیدند. با موهای نرم و موجدار شان لبخند میزدند. از
لطافت پوست شان لذت میبردند. با سُرین ها و بازوهای پر گوشت شان
میرقصیدند. رنگها و لبخندها و پوستها در سرش دور میزدند. چاره چی بود؟
آنقدر هم پول ندارد که به داکتر جلدی برود. اگر داشته باشد، باز کدام
داکتر؟ هیچ کسی به فکر او و آیندهاش نیست. مادرش به دروازهی چوبی تشناب
تک تک زد: « برآی دیگر.» و دور که شد گفت:« گلیم سیاه باشستن سپید نمیشود.
هر بار در تشناب دیرمیکند.» مژگان حرفهای دور و نزدیک مادرش را شنید، می
دانست که وقتی بیرون شود، میگوید:« تمام آبی را که داشتیم، خلاص کردی.»
تناش گرم و خوشبو شده بود. ایستاد و به آیینه نگاه کرد. آیا همین که پاک و
خوشبوست کافی نیست؟ همین که خود خودش است همه چیز نیست؟ کی این قانون را
وضع کرده که معیار زیبایی رنگ پوست باشد یا کمپشتی و پرپشتی ابروها؟
پیشانیاش را به آیینه تکیه داد، بسیار به خود نزدیک شده بود، از این فاصله
میتوانست بیبیند که ابروهایش تَر است. ابروهایش درهم رفت، چشمهایش را بست
و گریه کرد، به خاطر تمام روزهای که زیبا نبود، تمام روزهای که وسوسه میشد
دستش را جلو صورتش بگیرد، به خاطر تمام تنهاییهایش... آیینه، گرمی اشک و
نفسهایش را در خود فرو میبرد. گریه هایش تمامی نداشت. دردهایش یکی دوتا
نبود. به شامپوی که پایین پایش بود، نگاه کرد. قیچی را برداشت و موهایش را
تا، شانهها کوتاه کرد. میدانست که مادرِ خود را بیچاره ساخته و همین که
بفهمد روز روشنش، شب تاریک خواهد شد. چیغ خواهد زد که: خود را کل کردی!
نگاه پیروزمندانهی به آیینه انداخت. حسش مثل این بود که با تمام آن موها،
زنهای که دور سرش می چرخیدند از حرکت ماندند، تمام تنهاییها و تحقیرها
روی کف سرد و خیس حمام افتادند.
|