زخم و زجرِ کابلم! درمان میشد کاشکی
مادرانش سرخوش و خندان میشد کاشکی
کاش یک روزی بدخشان و تخار و بامیان
درد و کابوسهایشان پایان میشد کاشکی
سایهی فقر سالُهاست بر کابلم دامن زده
لقمه نانِ رویِ دسترخوان میشد کاشکی
وحشت و دهشت سراسر کابلم را پیر کرد
کابلِ من باز کابلجان میشد کاشکی
بی بهار شد کابلِ من، برچیِ من، پلِ سُرخ
باز کابل نمنمِ باران میشد کاشکی
گردوخاکهای "خزانی" چشمِ کابل کور کرد
چشمهایش خالی از توفان میشد کاشکی
این غمِ کابل مرا آخر بهیغما میبرد
سرنوشتم یوسفِ کنعان میشد کاشکی
انور سیرت |