برای پدرم که معلم بود و
اموزگار!!
پدر وجود تو معجون مهربانی بود
علوی همت تو اوج آسمانی بود
برای مکنت دنیا تو سر نتابیدی
مرا به کفر نگیرند خدای ثانی بود !
عبدالقیوم بارکزی ،
پدرم صاحب منصب اردوی شاهی و جمهوری بود !
متعاقب آن هم پس از کودتای داس و چکشی پرچم و خلق، سمت استادی تاریخ و
جغرافیه را در حربی پوهنځۍ به عهده داشت !
پدرم پس از فراغت از لیسه عالی غازی به مکتب حربی ښوونځۍ و متعاقب آن حربی
پوهنځۍ را تمام کرد و در همان جا به سمت استادی علوم طبیعی و انسانی چون
تاریخ و جغرافیه پیشنهاد و پذیرفته شد، چنانکه قریب سی و هفت سال تمام درین
سمت باقی ماند !
او که حلف وفاداری به اردوی شاهی یاد کرده بود و مورد اعزاز و اکرام ظاهر
شاه قرار داشت، پس از کودتای سرطانی سردار داوود خان، دل خوشی از نظام
جمهوری او نداشت !
بهمین مناسبت بود که مرتبت جنرالی را که کاملن مستحق بود از او دریغ کردند
و حتا پس از ردو و بدل سخنان تند پدرم مدتی به ادرس سردار خودخواه، روانه
زندان شد !
کودتاه هفت ثور هم که اوج بدبختی و بیچارگی مردم ما بود، خانواده ما هم
ازین مصیبت برحذر نماند!
پدرم با آن زبان تند و آتشین اش که میانه خوبی با اراکین تازه به دوران
رسیده نداشت، بار بار راهی زندان شد !
درین هنگام برادرم هم روانه زندان شد !
آخرین باری که راهی زندان میشود، پس از هفت ماه تمام در یکی از نیمه های شب
او را در جمع چند زندانی دیگر با قساوت و بیرحمی از سلول زندان بیرون
میکشند و چشمها و دستهایش را می بندند و با موتر قوای نظامی بسوی پولیگون
براه می افتند !
پدرم که از میانه گفتگوهای مامورین امنیتی در مییابد که او را برای اعدام
به پولیگون پلچرخی میبرند، با خشم و نفرت به انها میگوید :
اگر مرا برای کشتن میبرید، همینجا کار تانرا را تمام کنید ! نه مرا شکنجه
کنید و نه خودتانرا بزحمت بیندازید !
درین میان باهمه شدت عملی که مامورین استخباراتی با او دارند، یکی از آنها
میکوشد او را کمی نرم کند ودستهای او را میفشارد !
موتر عامل زندانی ها به محل معین میرسند و محبوسین یکی پس از دیگری پایین
میشوند !
ولی همین مامور که کنار پدرم نشسته است مانع پایین شدنش میشود !
و برای سایرین میگوید که مرا به محل دیگری انتقال میدهد!
دقایق زیادی موتر طی طریق میکند ولی مامور امنیتی چیزی نمیگوید !
موتر در فاصله اندکی ایستاده میشود !
چشمها و دستهایم بسته است !
که مرا در جایی پایین میکند و مدتی ایستاده میشویم
مامور امنیتی زنگ دروازه را میزند
صدای خانم ام را پشت دروازه میشنوم که با ترس و اضطراب میپرسد :
کی استین چی میخواهین !؟؟؟
مامور امنیتی میگوید :
دروازه را باز کنید ! از من نترسید !
من استادم را بخانه اش أوردم !
او سزاوار کشتن نبود !
من نمیخواهم مرا شما بیینید و یا بشناسید ! من این خطر را بجان پذیرفتم و
از شما میخواهم که استاد نباید از خانه بیرون شود و یا کسی از خانه و یا
فامیل های شما بداند که او بخانه برگشته است !
این حقی بود که استادم بر من داشت !
اگر زنده ماندم روزی خودم به دستبوسی اش خواهم امد و همین
و من درین آستانه پنجاه و چند سالگی، پس از دیدن کشت و کشتار های فراوان و
قتل های ملیونی و جنایات بیمانند از دست خداباوران و خدا ناباوران دانستم،
استند کسانی که پاس دوستی و حس و احساس آدمیت در وجود شان زنده است و خود
شانرا به مرگ می اندازند تا دیگری را از مرگ حتمی نجات دهند !
و من پس از گذشت سالهای فراوان این شاگرد واقعن وفادار و این شخصیت
فراانسانی و بالاتر از الماس کوه نور را در خارج از کشور آشنا شدم که به
عظمت شخصیت اش سر فرود می آورم و برای خود و خانواده اش سعادتمندی، سلامتی
و عمر نوح ارزو میکنم !
و من بسیار امیدوارم تعداد چنین افراد فزونی یابد و کشور و وطنم را از دست
این وحشیان خونآشام و این آدم نمایان ضد بشری و ضد تمدنی و ضد ازادی و
آزادگی، نجات دهند تا با همه ملیتها و همه اقوام برادرانه و برابرانه مانند
گذشته ها و مانند همه کشور های آزاد جهان و بدون ترس و اجبار در کنار هم
زندگی کنیم !
و این قطعه گک کوچک هم چکیده شعر پدرم است ::
از بسکه ناتوانم و دردی کشیده ام
از جور روزگار به پیری رسیده ام
شد قامتم خمیده و رنگم پریده هم
لرزیده دست و پا و به پیری رسیده ام
رفتی تو ای جوانی بزودی ز پیش ما
صد ناله و فغان ز هجرت کشیده ام
آنروز های شادی و مستی دگر چی شد !
دادم ترا ز دست به عذلت رسیده ام
نالم ز درد بیکسی و رنج روزگار
این قصه را ز مردم دانا شنیده ام
دارم هزار گله ز ظلم تو روزگار
قیوم دگر مپرس ز جورش چی دیده ام !
با حرمت و درود |