زير لاك خود خزيدم پا و سر گم كردهام
رفته پرواز از خيالم بال و پر گم كردهام
در غبار جادهها با ابر ها پيچيدهام
جاده را بنبست خورده من سفر گم كردهام
مژدهیی از آفتاب رفته باران هم نداد
رنگ شب گرچه پریده من سحر گم کردهام
جای پایت حرف دارد در میان کوچهها
من کنار جای پایت چشم تر گم کردهام
میتوانستی سلام ساده بفرستی به من
باد ها عطر تو دارند و خبر گم کردهام
لاله گون افتاده دل در ازدحام سنگها
من میان جمع تنها یک نفر گم کردهام
.
یک شروع حادثه در زیر جلدم میوزد
کولی آوارهام دیوار و در گم کردهام
صنم عنبرین
|