کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

             علینا روشن

    

 
خانه متروک
داستان کوتاه

 

 

زمستان سرد بودوسرمای زمستان کسی را امان نمی داد. درهمسایگی ما پسری به اسم شمس که روزگاری در اردوی ملی ایفای وظیفه داشت زندگی می کرد. او پاهایش را در نبردی و پدر ومادرش را در کودکی از دست داده بود. از آن موقع به تنهایی روزگار مشقت باری را سپری می‌کرد. این پسر آدم عجیب و غریبی بود. هیکل اش بزرگ بود و چشم های آماسیده داشت. مو های فرفری اش تا شانه می رسید.گاهی وقت ها روز دوبار حمام می رفت و گاهی ماهی یک بار هم دست و روی اش را نمی شست. مو های ژولیده و سر و صورت نا مرتب از شمس که زمانی از وطن دفاع می کرد موجود وحشتناکی می ساخت. حتی خودم از او می ترسیدم و مستقیم به چشمانش نگاه نمی توانستم. تنها هم بازی شمس کودکان محله بودکه موقع شمس پول داشت با او بازی می کرد واگر نداشت همان ها هم اذیت می کردند. خانه شمس شباهت به خانه های جادویی فیلم های هالیوود داشت. ازوسایل زینتی گرفته تا نجاری همه چیز در خانه او موجود بود. چون سلیقه ی نداشت و یاهم نمی توانست وسایل اش را مرتب کند خودش به سختی جای می شد. گاهی به تنهایی آنقدر با خودش حرف می زد وبه آدم وعالم لعن ونفرین می فرستاد که دست آخر گریه اش می گرفت. گاهی کنار آتش افروخته اش شب را سحر می کرد و این تنهایی سخت برای شمس زجر آور بود. اهالی محل گاهی از روی دلسوزی برای او پیاله چای می برد وبه قصه های سر گذشت شمس می پر اخت. مردم می گفتند او دیوانه شده ولی کسی که از گذشته شمس چیزی می فهمید مغز استخوانش می سوخت. یک شب سرد زمستان بود موقع که رمان بی نوایان را می خواندم، شخصیت ژان والژان را با شمس در ذهنم مقایسه می کردم. وقتی چشمم به مو های ژولیده و پیراهن پاره پاره شمس می خورد به طرزی عجیبی تصویر ژان والژان پیش چشمم جان می گرفت. ولی در ورای آن چهره وحشتناک درماندگی و غرور له شده ی یک مرد دیده می شد.

مردی که بخاطر دفاع از مردمش بهای سنگین را پرداخته بود و حالا مردم بخاطر معیوب بودنش او را انگل جامعه تصور می کردند. من آنشب تمرکز نمی توانستم و پس از خواندن هر پاراگراف ذهنم به طرف شمس منحرف می شد. کنار پنجره ایستادم و پرده را کنار زدم. دیدم از پنجره های شمس شعله های آتش زبانه می کشد. شعله های آتش زرد می شد، بعد به سرخی می گراید و بعد در میان انبوهی از دود ناپدید می شد. درست شباهت به جان دادن آدم سگ جان را داشت. در اول گمان کردم به علت بی خوابی و کسالت دچاری خطای بصری شده ام.ولی نه، دقیق که دیدم فهمیدم آنچه را می بینم اشتباه نیست. کتاب را پرت کردم و با صدای بلند گفتم: خانه شمس آتش گرفته! مادرم به عجله همسایه ها را صدا کرد و همه به طرف خانه شمس دویدیم. پایین تر از خانه شمس دریا قرار داشت که از شدت سرما یخ بسته بود. شدت آتش سوزی هر لحظه بیشتر می شد وهمسایه ها به هزار سختی پس از کندن یخ ها از دریا آب می آورد. یکی با برف ویکی با آب سعی کردیم آتش را خاموش کنیم ولی سودی نداشت که نداشت چون می دانستیم اگر خاموش هم شود پسر بیچاره خاک و خاکستر شده. سقف کم کم داشت فرو می ریخت و تا نصفه های شب آتش را خاموش کردیم.یکی از همسایه ها وارد خانه شد ولی هیچ اثری از شمس نیافت. همسایه ها شروع کردند به حدس وگمان یکی می گفت:دود شده رفته به هوا،یکی می گفت:

 حتما بیرون شده ولی این سخنان نمی توانست حس کنجکاوی کسی را ارضا کند. سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفته بود و بوی سوختگی همه جا استشمام می شد. پس از لحظه ی فکر کردن یکی از همسایه رفت به کاکای شمس که در همسایگی قریه ما زندگی می کرد تماس بگیرد. این گزینه مناسبی بود وهمه بی درنگ موافقت کردند.اهالی منتظر خبر شمس بودند که کاکای شمس ناله کنان سر رسید. فکر می کردیم که کاکای او از حیرت دهانش باز بماند ولی برخلاف تصور او خونسرد به نظر می رسید و انگار از ماجرا خبر داشت. در آن سرما همه منتظر شنیدن حرف های کاکای شمس بودیم و او گفت:شمس از موقع که معیوب شده روزگاری سختی را سپری می کند واین وضعیت نا گوارمعلول جنگ های است که او سپری کرده. شمس بخاطر سختی های که دیده از بیماری روانی رنج می برد واین باعث شده خانه اش را آتش بزند. اکنون شمس آهنگ سفر به کابل را دارد. باشنیدن سخنان کاکای شمس مردم به خانه های شان رفتند. از اینکه شمس نمرده بود نهایت خوشحال بودم ولی در ورای این خوشحالی نگرانی بر وجودم مستولی گشت. نگران این بودم که تا چه زمانی پسر بیچاره می تواند بدون سر پناه دوام بیاورد؟


در ذهنم مرور می کردم تا کی قرار هست این وضعیت ادامه پیدا کند؟ نه تنها به شمس فکر می کردم بلکه به تمام قربانیان جنگ. این سوال ها درست مانند قطعات پازل بود که باهم جور در نمی آمد و من هیچ پاسخی برایش نداشتم.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۷    سال هــــــــــژدهم               میزان          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                اول اکتوبر  ۲۰۲۲