حالا پیش از آنکه گپ اصلی را بگویم اندر باب نو شدنِ دوباره موضوع دانشگاه
و پوهنتون، این چند نکته را باید یادآوری کنم که مشتاقان احتمالی تئوری
توطئه در واکنشهای خود در نظر بگیرند:
⁃ بخش خیلی بزرگی از بستگان و اقوام نزدیک و دور من پشتونتباراند.
پسوندهای رنگارنگ زیبای «زی» در قوم و خویش فراوان دارم. هم از طرف مادر هم
از طرف پدر. مادرم که خودش احمدزی است. پدرکلان من، پدر مادرم، از لوگر به
هرات آمده بود. این را گفتم که دست کم از لحاظ این پیوند و بستگی بدانند
مشتاقان احتمالی بدگمانی که من هیچ دلیلی مثلا قومگرایانه برای مخالفت با
زبان پشتو ندارم، برعکس پشتو را دوست دارم. لندی را خیلی زیاد. نخستینبار
برگردان زیبای لندی به پارسی را سالها پیش از شهید قهار عاصی خواندم. چه
زیبا و دوستداشتنی بود آن برگردانها…
- سالهای سال پیش، در هژدهسالگی، نخستین کتاب شعر من در ایران چاپ شد؛ با
مقدمه استاد واصف باختری بزرگ. سه بار واژه «پوهنتون» در آن دفتر «شعرهای
فارسیِ چاپ شده در ایران» آمده است. (یک بار در مقدمه و دو بار در شعر).
عکس میگذارم از دو برگ کتاب. آن کتاب را دفتر مقاومت اول، دفتر احمد شاه
مسعود، چاپ کرده بود و من چه در آن زمان و چه پس از آن به یاد ندارم که
کسی از یاران مسعود یا شاعران پارسیزبان در کنار آنهمه مهر و تشویق در آن
سالها به من گفته باشد چرا «پوهنتون» را در شعرم به کار بردهام.
- «جهانی که در آن نفس میکشم و میاندیشم» خیلی بزرگتر از قوم و قبیله و
چیزهای اینچنینی است. «بحث تعلق خاطر و عشق فراوان من به هرات» البته چیز
دیگری است؛ مهر به شهر است، نه قبیله. این تعلق ژرف و پر مهر به شهر هرات،
آن شهرِ خوبان از همۀ نشانیها، خودش گویای آن است که قوم و قبیله را
برنمیتابم.
حالا با این چند نکته، اصل گپ:
- هر چه فکر میکنم، سالهاست هر چه فکر میکنم، نمیتوانم منطق گوینده یک
زبان را که به گوینده زبان دیگر میگوید، و ای کاش میگفت، که نمیگوید،
بلکه حکم میکند و دستور میدهد و خشونت میورزد که کدام واژه را در زبان
مادریات اجازه داری بگویی و به کار بَری و کدام واژه را اجازه نداری،
نمیفهمم! هر چه فکر میکنم نمیفهمم.
- این را هم نمیفهمم که چرا در شهرها و ولایتهای پارسیزبان همه تابلوها
و نامهای ادارهها باید هم به پشتو و هم به فارسی باشند ( و حتی بیشتر
پشتو)، اما در ولایت ها و شهرهای پشتو زبان، نشانی از این الزام به دو
زبانه بودن نبود و نیست. پس صحبت بر سر نوعی «امتزاج فرهنگی» (که خود اگر
اقدامی زورگویانه باشد، نارواست) هم نمیتواند باشد. نام دیگر این کار،
همهچیز خواهی و تعصب و زورگویی است.
- چیزی به نام «ترمنولوژی ملی» هم بیمعناست. یعنی چی؟ بر چه اساسی این
ترمنولوژی ملی پدید آمده است؟ دههها پیش هم - ریشهاش را به گونه نظاممند
بگیریم از زمان امانالله خان- این روش حذف و یکجا سازیِ اجباری و «چیزی
از میان زور و جبر بیرون دادن» کار زشتی بوده است، حالا در قرن بیست و یکم
که اصلا ممکن نیست و بسیار ناراحتکننده است. گذشته از آن - و این را با
درد و اندوه مینویسم- کدام ملت؟ چقدر باور دارید که ما ملتی هستیم؟ چه
هنگام روند سالم و درست ملتسازی ایجاد و تداوم یافته است؟ البته که کاش
ملتی میبودیم. شکم گرسنه و اشک در چشمان کودک هلمندی از جنس همان است که
در کودک بدخشانی و بامیانی و جوزجانی و هراتی. کاش ملتی میبودیم. اما
نیستیم و خود را فریب میدهیم. ما حتی همدیگر را به درستی نمیشناسیم.
قرابت فرهنگی و حس نزدیکی میان مردم ولایت ها و مناطق مرزی ما با مردم
مناطق مرزی کشورهای همجوار چه بسا که بیشتر از قرابت آنها با هموطنانشان
در ولایتی دورتر در افغانستان است.
- میتوانیم ملتی شویم؟ شاید: با دردهای مشترک و آرمانهای مشترک. اما پیش
از آن و قبل از هر چیز دیگر باید همدیگرپذیر باشیم.
- این «ترمنولوژی ملی» که با زور و جبر و تغییر اجباری نامها- از جمله
وااسفا نامهای تاریخی- پدید آمده است، از لحاظ زبانشناسی کفر است. زبان
موجودی پویا و زنده است. نفس میکشد، بزرگ میشود، نیرومند میشود،
میگیرد، میدهد، و اگر بستر مناسبی برای رشد نیافت، میمیرد. سالها پیش
کتابی خوانده بودم از استاد نجیب مایل هروی. اگر اشتباه نکنم نام کتاب بود
«بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم». نویسنده در آن کتاب به خوبی و به گونه
علمی به جفایی که زمامداران تمامیتخواه افغانستان بر زبان زیبای پشتو روا
داشتهاند و با پارسیستیزی و نه تلاش برای غنیسازی و رشد زبان پشتو، بر
این زبان ستم ورزیدهاند، میپردازد.
- گذشته از این، رسم عیاری و جوانمردی هم نیست که به زبانی که اینقدر در
توسعه فهم و سواد ما نقش داشته است، با بیمهری برخورد کنیم. بگذریم از
اینکه جغرافیای میهن ما چه بزرگانی و چه آثاری در این زبان به جهان داده
است. افتخار باید کرد نه ستیزهجویی و دشمنی.
- آنچه بیشتر غمانگیز میشود این است که حتی هستند کسانی نیکتاییپوش و
«لیبرال مشرب» که فقط به دلیل تعلق تباری حاضرند جان دهند و از
قرونوسطاییترین آدمها حمایت کنند و پایین شدن «دانشگاه» و بلند شدن
«پوهنتون» را مایه مباهات و افتخار و پیروزی خود دانند. یکی از آنها، در
بالاترین مقام دولتی و مدعی رهبری ملی حتی با صراحت از اینکه تعداد
گویندگان یک زبان در زندانها بیشتر از گویندگان زبان دیگر است، ابراز
ناراحتی کرد و در آخر هم دو دسته همه چیز را، امید ملیون ها انسان را، فدای
تعصب و قبیلهگرایی خود کرد. خوب در چنین حالتی اگر وارث سنایی و مولانا و
جامی و … آهی بکشد و «تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو» بگوید، حق ندارد؟ دارد.
راستی دارد...
- نمیدانم و نمیدانیم سرنوشت این جغرافیای مشترک چه میشود و آیا روزی
«وطن، وطن میشود» یا نه… اما شاید گام کوچک در این راه، راستگویی و با
روشنی و صراحتپرداختن به اشتباهها و تبعیضها و تزویرها باشد. این به ما
کمک میکند برای «ما شدن». زیرا همه ما همانگونه که اشارتی کوتاه پیش از
این رفت، در «دردها»ی خود هموطنیم و در «آرمانهای» مشروع و نیکویی مانند
آرامش و نان و کتابداشتن، نیز هموطنیم. ما مردم ساده زمین، حق داریم ملت
و میهن داشته باشیم. این مانند غذا و آب مهم است و غریزی. اما این کار با
خشونت و خودخواهی نمیشود.
///
پ.ن.: این یادداشت را بیپیرایش و ویرایش نوشتم و میگذارم. همان بهتر که
در این زمینهها بی تعارف و صریح و صادقانه آنچه در دل داریم بگوییم. وقت
تنگ است. میترسم با این رفتارها و احوال «نه از تاک نشان مانَد و نه از
تاکنشان.
. »
|