قلبش از یقه اش بیرون میزد
رَگه های عذاب در مغزش
گوش خواباند چیزی میجنبید
مارها پیچ و تاب در مغزش
چشم ها قی گرفته اندو کسل
شبیهِ روز نامه های قدیم
پُر بُد از حرف های نا گفته
شهری از انقلاب در مغزش
پشت دیوار های مخروبه
زندگی، مرگ، عشقو نابودی
چشم ها هاج و واج میبینند
زخمِ پُر التهاب در مغزش
که هوا گرگو میش شد به سرش
باد او را به قعر دنیا بُرد
جُست روی زمین مچاله شدو
کرم ها بی حساب در مغزش
عصر دلگیر بود و گورستان
اشک سُر خورد روی صورت او
از کجا آمدم چه میخواهم؟
فکر های خراب در مغزش
سوتِ پایانِ کار، چیغ کشید
کوچه را تا به انتها پیمود
گرگ ها پاره پاره اش کردند
لاشه ها روی آب در مغزش
شمیم_فروتن |