کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               مهین میلانی

    

 
دعای ناتوانیِ فالیک
در "گزارش یک سقوط"، از عزیزالله نهفته

 

 


در دکان "خیرو" شایع شده بود که "طالب آ وقتی دهکده را تسخیر کردند، معامله ی تمام مردان را بررسی می کنند، اگر آلتی تکان خورد، بزرگ شد و یا سر بلند کرد، یکهو سرزده خواهد شد." هم چنین مردم می گفتند "شب پره های سیاه به پرواز می آیند و بیماری ساری ای را میان دهکده پخش می کنند که مبتلایانش به نامردی دچار می شوند... مردان سردرگریبان می کنند و بالاخره به پرندگان مرده ای تبدیل می شوند که شوق پرواز در آن ها برای ابد مرده است." (ص: 108)

آلت تناسلی و داستان هایش همیشه جذاب است. آلت جنسی ابزارِ پاسخگو به رانشِ زندگیست و وقتی بخصوص در مرد می میرد، بیشتر خودش را نشان می دهد تا وقتی که در زن خشک می شود. "سقوط" ظاهرن ورود و تسلط طالبان را مد نظر دارد. اما در این میان سقوطِ مردانی از ملایان و قوماندان هست که از قدرت خود سقوط می کنند و نه به این دلیل که طالب آ می آیند، چرا که با طالب آ ناهمخوانی ندارند. بلکه به علت از دست دادن چیزی که تا کنون مردانگیِ آنها تلقی می شده است. و "سقوط" به معنای سقوط باورهای خشک و خانمان برانداز تبعیض جنسیتی و حکمروائی فالیک مردانیست که به جای همدستی با مردم در مقابل طالب آ و حفظ سرزمین، جهت حفظ قدرتی که طالب آ نیز از همان نوع بهره می جویند تلاش می کنند تا کماکان سوار زنان بمانند و آنهائی را که تسلطشان را مانعی اند به زیرآب بکشانند. ما پیش از این عوارض فی الفور هراس ناگهانی را شناخته ایم. از جمله در "جای خالیِ سلوچِ" محمود دولت آبادی، مرد که شتر او را در بیابان دنبال کرده است به درون چاهی می خزد و ناگهان خود را با جماعتی از مارهای ریز و درست روبرو می بیند. ظاهرن سالم بیرون می آید و شتر نیز رفته است. اما همه ی موهای یک دست سیاهش سفید مثل پنبه شده اند. یا خیلی شنیده ایم که می گویند فلانی از ترس خودش را خیس کرد. این جا در این دهکده ی "بیخ کوه" از ترس آلت تناسلیِ همه ی مردان می خوابد. و ما شنیده ایم که گرسنگی نکشیده ای تا ایمان یا عاشقی از یادت برود. و به عبارتی آرامش و عشق و تحرکِ رانش های زندگی زمانی عملی تواند شد که مهر و امنیت مالی و جسمی و روحی و اجتماعی تو را در برگرفته باشد. حالا باید بگوئیم بیمِ جان ندیده ای که قدرت فالیک به باد رود. ملایی که زینب، دختر غلام را چپاول می کند بالای دوزنِ دیگر، وقتی می شنود که طالبان به دره حمله می کنند نه که قضیبش به نعوظ نمی رسد، که دمش را می گذارد پشت کولش تا از رودخانه بگذرد و خودش را به کابل برساند که خود را در آن گم کند، جایی که در آن جماعتِ متراکم وشلوغی شهر او را و هر خطاکار و خائن و دزد و قاتلی را راحت پنهان می کند. این از کار افتادگی به طور معمول نیز رخ می دهد. در مردانی که با حس برابری در مقابل زنان قرار می گیرند اما برحسب این که آقا و خانم در چه وضعیت روحی باشند، چه رابطه ی حسی بین دونفر برقرار باشد و چه میزان با خیال آسوده و بودن در لحظه و حال را تجربه می کنند می تواند ناتوانیِ مقطعی حاصل آید. و در زنان نیز. در زنان خشکی مهبل، و خشکی آبِ دهان همان خشکی بی حسی است که آمیزش را از کار می اندازد. لکن در زنان زبانه ی حساس بلند و عمودی نیست که خوابیدنش نیز عیان شود. به علاوه مهبل زنان هیچ گاه عاملی برای اعمال قدرت فردی - اجتماعی نبوده است به جز یک دوره ای از تاریخ که زن سالاری حاکم بود. یا به احتمال در وضعیت استثنائی به علت قدرتی که جایگاه اجتماعی یک زن به او می دهد. مثلن به عنوان رئیس یک اداره، یا کشور وغیره. لذا خوابیدن قضیب در مرد گویی پایان جهان است. وایاگرا و تریاک و دیگر ابزار و مواد مخدر جهت جهش آلتِ فالیک از دیرباز برای حفظ نمایش قدرت همواره جای خاص داشته است. و نبود نعوظ می تواند حس ضعف و خودکم بینی برای صاحب آن بوجود آورد و اتکاء بنفسش را مختل سازد. اما بویژه برای ملایی که هردم تصمیم می گیرد آن را به کار اندازد و با آن یعنی دنیا را زیر دست خود دارد، از کارافتادگی این وسیله ی کار یعنی پایان زندگی. و با خوابیدن آلت تناسلی تمام قدرت فالیک نیز به باد می رود. دیگر هوس زنی را نمی کند که هیچ، که به فکر حفظ همان لباس و عبای نون و آب دار هم نمی ماند. جان عزیز را باید نجات دهد آن هم به امید این که شاید معامله برپاخیزد و او را دوباره به زندگی بیاورد. در داستان تریستان و ایزوت وقتی شرابی می خورند که گمان می کنند شراب مرگ است و بزودی می میرند، تمام ملاحظات را کنار می گذارند وآن گونه که می خواهند زندگی می کنند. یعنی زندگی ناکرده را می زیند و آن چه را که "گناه" نامیده می شود با اشتیاق مرتکب می شوند. در این روایتِ "گزارشِ یک سقوط"، مردان زمانی که می فهمند طالبان فردا می آیند به یاد خطاهای خود و مظالمشان نسبت به زنان می افتند ووقتی می شنوند که طالب آ گناهکار وبی گناه سرش نمی شود و همه را ناکار خواهد کرد، یک شبه ناکار می شوند. جبار البته هنوز گمان نمی کرد گناهی کرده باشد در تظلم به زنان چرا که او قانون نوشته و نانوشته ی ارتباطِ شناخته شده با زنان را پی می گرفت. اما زنش دیگر کنار او نمی خوابید. وحالا می ترسید به عشرت کده های کابل برود. قضیب نعوظ نمی شد. در کتاب "کنسرت در پایان زمستان" اثر اسماعیل کاداره نویسنده ی آلبانیائی که "بوکرمن پرایز" را بویژه به خاطر این کتاب در سال 2005 از آنِ کاداره کرد و من آن را وقتی تازه در آمده بود ترجمه کردم و نشر مرکز در تهران آن را در سال 1375 منتشر ساخت، به یک عامل توطئه از عاملان حکومت در زمان مائوتسه تونگ اشاره می کند که وقتی توطئه عنقریب است که علنی شود دیگر قادر به نوشتن نبود. خط کج ومعوج می شد. بخصوص امضایش که می بایست در پای همه ی اسناد حک شود. یعنی دیگر ول معطل بود. حالا این جا با خوابیدنِ آلت، همه ی عیش یک طرفه ی آقایان کور می شود. و با کور شدنش اقتدار دیگر معنایی ندارد. یعنی دیگر ول معطل.

"گزارش یک سقوط"، گزارشیست به معنای دقیق کلمه ژورنالیستیک. نخست تعدادی اخبار تکراری می خوانیم از تظلم مردان و رفتارهای مردسالارانه ی متوحشانه ی آنان بویژه در ملا و قومندان و همراهی مردان دیگر با آنها نسبت به زنان، وهم از زنانی که تحت ستم قرارگرفته بوده اند و حالا چشم دیدار آزادگی زنان نسل های بعد یا شهرنشین را ندارند. مردم با این داستان های متوحش تکراریِ همیشگی همزیستی دارند. اما زمان شکل هایش را تغییر می دهد و مردم بنا به شرایط موجود و براساس آگاهی های پراکنده ی افزاینده از طریق "خیرو" معروف به رادیو بی بی سی، تنها وسیله ی خبردهی، یا دوسه نفری که تحصیلات دانشگاهی داشته اند، رهیافت های فردی خود را همراه با نفرت و انزجار هرآن کاری که از دستشان فراآید می یابند. یا کشته می شوند. یا می کشند. یا خودکشی می کنند و یا فرار. زینب می گوید: "زمانی که زندگی خودش آدم ها را می کشد، کسی برای خودکشی وقت نمی گذارد."(ص. 115). "سقوطِ" یکی از عقب مانده ترین روستاها در اعماق دره ای در میان کوه های شمالی کابل روایت می شود که بلندی ها و رودخانه توان ورود هیچ تنابنده ای را تا کنون به آن نداده بوده است. آنگاه به تدریج گزارش مفصل از این اخبار در میانه و یا در پایان داده می شود. به عبارتی نویسنده از آخر ما را به اول می برد. پیش سایه هایی برای روایت سقوط. و اما روایت از آنجایی زنده می شود که می گویند طالب آ قصد ورود و تصرف روستا را دارند. باورنکردنیست در آغاز برای مردم، چرا که در همه ی دوره های تاریخیِ جنگ و خون این مکان دست نخورده باقی مانده بود. لذا وحشتی همگان را در بر می گیرد که سابقه ندارد. حتی کسی خواب می بیند که طالب آ با انبر بیضه های مردان را از جا می کنند. یا در همین زمان تعدادی شب پره دست جمعی با هم حرکت می کنند و بعد می میرند که آن را تشبیه می کنند به حضور طالب آ و اظهار امیدواری که طالب آ نیز مانند شب پره ها همگی با هم از بین بروند و مردم راحت شوند. و این ماجرا می تواند ناقل این نظریه باشد که با این که باورهای مردم چندان بی شباهت به باورهای اساسی طالب آ نیست اما این همه از آنها متنفرند. اگر چه برخی بدشان نمی آید که طالب آ بیایند تا بلکه از شر ملاشعیب نجات پیدا کنند. بخصوص زینب که او را از تمیم جدا می کنند و چون پای پسر ملا را برادران زینب در بازی شکسته اند حالا باید زن ملا بشود. اما تمیم عاشق او می گوید که توهم است. اگر هم ملاشعیب نابود شود زن های دیگر ملا مانع می شوند که زینب آزاد شود، تازه اگر یک ملای دیگر پیدا نشود که او را تصاحب کند. ما از این پس شاهد اتفاقی می شویم جمعی در مردان به علت هراس از آمدن طالب آ. آلت تناسلی همه ی آنها، بویژه کسانی که در غصب محبوب تمیم دست داشته اند، یا شکوفه را دست جمعی آتش زدند یا با قومندان همکاری داشته اند از کارمی افتد. هراس از ورود طالب آ که گفته می شد گناهکار و بی گناه سرشان نمی شود و فالوس همه ی مردان را با قیچی می برند، کار دستِ دست کم عاملان اصلی می دهد در پایان و این ظلم نامه جزای برخی عاملین اصلی را به شکلی می دهد. و دعای پیرزن و چه بسا دعای اغلب زنان در افغانستان مستجاب می شود که: »الهی، مردان دهکده را چنان نامرد کن که سرشان پیش هیچ زنی بلند نشود. الهی، جزای اینان فقط نامرد شدن است الهی ..." مقایسه ی این روستائیان با شهرنشینانِ بخصوص کابل همان تفاوت سنت ها و فرهنگ های بین روستا و شهر است. در طی 20 سال حضور دولتِ بی دولتِ قومیِ جمهوریت و ارتش آمریکا، کابل جمعیتش از 60 هزار نفر به چند میلیون نفر رسید و عوامل شهرنشینی با ساخت خانه های چند طبقه، توسعه ی مراکز دانشگاهی و دیگر بنیادهای فرهنگی، انتشار کتاب های سانسور نشده، ایجاد کافه تریاهای مدرن و... مظاهر شهرنشینی اند که پیامدهای خودش را نیز به همراه می آورد. (ورود امپریالیست ها در تاریخ همواره دست کم مظاهری از مدرنیته را با خود آورده اگر استقلال را گاهی از بین برده است). این تغییرات در حال رشد بودند. و اگر چه زیر ساخت اقتصادی بوجود نیامد لذا در روبنا شکل می گرفت. تغییراتِ روبنایی باورهای سنتی را پس می زد. اما این فقط یک دوران گذار بود و تغییرات هنوز در تئوری و سطح باقی می ماندند. مثل برخی زنان ایرانی که کمتر از مدل لباس لوپِز نمی پوشند ولی دعای حضرت عباسشان هم تعطیل نمی شود. و زندگیشان نیز برهمان روال سنتی پیش می رود. و درنهایت آزادی و استقلال بر زندگی خودشان ندارند.

و به همین دلیل رفتارهای مذکور در "گزارش یک سقوط" را در اشکال نوین و ظاهرن مدرنش می بینیم. از جمله صحرا کریمی که کارگردانی سینما خوانده و چند جایزه برای فیلمهایش گرفته و رئیس سینمائی افغانستان بوده است در پاسخ به کسی می گوید: "می فرستم برادرم بیاید زنت را بگاید". به عبارتی همان گفتمانی را پیش می برد که گفتمان حاکم جنسیتی در افغانستان است. در عین حال که گاییدن یکی از افکار اساسی ملایان و اغلب مردان است و قانون 4 زن و خداتا صیغه ی یک طرفه از همین امر ناشی می شود، اما هم زمان همین عمل یک عمل شنیع به حساب می آید. و تمام فحش های خواهر و مادری نیز برهمین مبناست تا آنجا که زنان نیزهمان ادبیات را به کار می گیرند در تهدید قدرت فالیک یا تکفیر یک زن. شکل افراطیِ آن را در برخی زنان افغان "آزاد" شده می توان دید که آزادی را در تسلیم می بینند. در تسلیم به هرکسی یا آمیزش جنسی با هرکسی. در حالی که خیلی از این ها تا سال ها حتی معنای ارگاسم را نیز نمی دانستند با وجود روابط نزدیک با مردان. و بسیاری از آنها چیزی به نام کشش و جذابیت دوسویه را تجربه نکرده اند. تجربه های تاریخی و قومی اشان در افغانستان به طور عمده حرکت تجاوزگرانه ی مردان بوده است. و به یکباره افتاده اند به درون برخی روابط با مردان بدون این که معنایی از سوبژکتیویتیِ خود، حفظ کرامت خود دانسته باشند. خود را می سپارند به دست روزگار. و روزگار از قضا همان آقایان با ابزار فالیک استند که در فضای آزاد خارج از کشور نیز به نام آزادی با داشتن زن و فرزند هرزنی را در گذر هربرزنی به تور می اندازند. اما همین زنان و مردان در سربزنگاه باورهای سنتی و رفتارهای فالیک مردسالانه اشان رخ می نماید. شیلا در کتاب "گزارشِ یک سقوط" مسبب آتش زدن شکوفه می شود. زیرا شکوفه یک خبرنگار است و شیلا نمی خواهد عروسش تحصیل کرده باشد. می خواهد کسی مثل خودش باشد که وقتی به خانه ی شوهر آمد کلفتی خانواده ی شوهر را بکند و بشود زیر دست او یعنی مادرشوهر. یعنی همان بلایی که به سرخودش آمده است. زن همواره یک وسیله بوده است برای فرزندآوری و کلفتی خانواده و کسی که دیگران (همه) به خود حق می دهند به سرش بزنند. لذا وقتی در 20 سال قبل از تسلط اخیر طالبان برکشور تغییراتی نسبتن مدرن بخصوص در شهرهای بزرگ مانند کابل رخ می دهد در هرصورت پیش زمینه های تجربه های زیست گذشته به شدت در همه ی افراد وجود دارد حتی در کسانی با درجات فرهنگیِ بالا و حتی در شهری مانند کابل که چهره ی روستائی اش به شهر تاحد زیادی تغییر یافته است. و یعنی که گزارش تظلم های مردسالارانه بر زنان که عزیزالله نهفته از یک روستای دورافتاده می دهد معنایش به هیچ رو این نیست که در شهری مانند کابل و در کسانی که به تجدد روی آورده اند این مظالم از بین رفته است. حداکثر اندکی کاهش یافته. هنوز مردان تصمیم می گیرند که زن کار بکند یا نه. هنوز اگر زن بخواهد حتی سرقبر برادرش برود باید از مردش اجازه بگیرد. این مردان هستند که با فرزندانشان عکس می گیرند و در فیس بوک پست می کنند. زن همیشه پشت پرده است. دورهم آئی ها همواره مردانه است. حتی جمع های روشنفکری. حرف ها و رازهایی هست که مردانه اند و زنان نباید در آن شرکت کنند. مدعی آزادی و روشنفکری اگر زنی خلاف او حرف زد یا بد و بیراه پاسخ می دهد یا کامنتش را حذف می کند و یا بلاک می شود. حتی مردانی که تا حدی این رفتارها را پس زده اند، کماکان در جنگی شدید با باورهای گذشته شان به سر می برند و در صورت بروز رفتاری که جمع آن را پذیرا نیست منزوی می شوند. این انزوا تردید و دودلی و بی اعتمادی و مالیخولیا ایجاد می کند. چند پارگی ها تراماهای عجیبی در زنان و مردان بین 30 تا 50 ساله ی افغان ها بوجود آورده است به طوری که این تصور را، برای کسی که از نزدیک با آنها دمخور می شود، بوجود می آورد که افغان ها زندگی کردن نمی شناسند بس که با انواع محدودیت های فرهنگی و ظلم ها و جنگ ها و در به دری ها روبرو بوده اند. "آدم" فرد روشنفکر روایتِ "گزارش یک سقوط" تمام مسئولیت ها را به گردن افراد می اندازد: "باید یادگرفت که در زمان درست، درجای درست بود...این ما هستیم که تصمیم می گیریم در کدام زمان، درکجا باشیم." (ص. 168). اما سخت است قبول این حرف برای مردم درمانده در جامعه یی که هرکس خود قاضی و مجری است. بصیر میگوید: "ما نمی تانیم از اسارت زمان و این سرنوشت لعنتی رهایی پیدا کنیم" (ص. 168). قانون را هم که اسلام برایشان از 15 قرن پیش نوشته و باید نعل به نعل اجرا شود و اجرا شده است در تمام کشورهای اسلامی با شدت و ضعف بسته به این که چه کسانی حاکم شهر و دیار و کشور بوده اند. هرکس هرزمان هرکار بخواهد می کند. شیلا شکوفه را آواره می کند و به آتش می سپارد. بابه دختر را سربزنگاه بوسه با پسرش داوود گیر می آورد و می کشد. قوماندان دو جوان دزد و قاتل و راهبر را مأمور زندانی بصیر و غلام می کنند. این جا نه دادگاهی وجود دارد. نه زندانی. قانون وحش حکمفرماست. به هردلیلی هرکس خود را محق می داند که سر دیگری را زیر آب ببرد. هیچ کس جلودار نیست. قانون، تأییدیه ی نانوشته است که مردم می پذیرند. باید چنین شود وگرنه مرد خود رسوا می ماند و باید پاسخگو باشد. و اما حتی غلام خود که دخترش را به ملا می دهد همیشه در عذاب است. یا ستار به این دلیل که شکوفه را از آغاز به خانه ی مادری می برد که درنهایت سوزانده شود. باورها و رفتارهای جمعی چنان قدرت دارند که که همه را با هم می سوزاند.

هراس از آمدن طالب آ سبب خوابیدن آلت مردان با دعای پیرزن می شود و هم چنین خاموش شدن صدای سگ ها و توقف زمان. اگر اما خاموشیِ صدای سگ ها و توقف زمان چندان فراگیر و مشهود نیست از جانب همگان اما بلند نشدن قضیب درمردانی که دست داشته اند در آزار زنان امری نیست که پنهان بماند. آلتی که مرد مسلمان بخصوص همه ی قدرتش را از آن می داند و تملک 4 زن و ده ها صیغه را به پشتوانه ی نعوظ آن. همان که قدرت فالیک در جهان را مدیون آن می داند. و اگر در اینجا هراس طالب آ مسبب ناتوانیِ فالیک جمعی می شود و عیان، اما از واقعیتی نهفته نیز در زندگی های عادی پرده بر می دارد. فیلم های پورنو ما را گاهی با سکس های یک ساعته مواجهه می کند با آلت های 25 سانتی. و چه دروغ های بزرگی برای قاعده کردن استثناء. واقعیت بسی دورتر از این فراواقعیت هاست مگر به کمکِ کمکی های دارویی. و اما زنان ما هنوز خیلی راه دارد که آلت های کج و معوج و ذلیل پارتنرشان را فریاد کنند و به آنها که مدعی اند گوشزد که اقتدار فالیکتان گاهی به یک مو بند است. که این امر البت نه حسن است و نه عیب. پدیده ایست طبیعی و درمانش را نیز کمابیش یافته اند. اما در جوامعی که یک شومبولِ پا در هوا می شود آنگاه مدعیان اقتدارش باید دریابند که بر چه چارچوب سستی ایستاده اند. و این درزمانیست که در غرب اکنون همه آگاهند که چه چیزی در آن ها زمانی قدرت محسوب می شده است. در افغانستان حتی تحصیل کرده های در فرنگ زیسته نیز گاه هنوز نمی دانند ارگازم در زن چیست و فقط از مرد این را می دانند که سفت شود و داخل شود و بریزد و بعد صدای خروپف مرد درآید. و گمان می برند که این شومبول ماشینی است که هرآن می تواند شق و رق وارد هر سوراخی شود و هیچ مسئله ی دیگری نیز در قبل و همزمان و در پی آن رخ ندهد. مانند زمان رسالت محمد پیامبر اسلام که زنان را به غنیمت می گرفتند و جناب هرزمان اراده می کرد یکی از غنائم را به بستر می کشاند. مبحث کوچک و بزرگ و استقامت و تداومِ این آلتِ فالیک و غیره نیز خیلی پیشروتر از آنست که بخواهد حتی به آن بیاندیشد. ذلیل نگاه داشتن زن اما پیامد های وحشتناک دارد. یعنی که فقط این زن نیست که مظلوم واقع می شود. اصغر برادر کوچکِ زینب که پس از مرگ شاه بی بی (مادرش) در اثر نبود امکانات بیمارستانی و پزشکی، همواره عبوس و جدی بود، بعد از تصاحب زینب توسط ملاشعیب هیچگاه بلند نخندیده بود. وقتی بابه پدر داود دختر محبوب او را می کشد، داود روانی می شود و در شهر به داوود دیوانه معروف، و تا همیشه از پدر گریزان که مبادا به دست او کشته شود. از آن سه خواهرخوانده ها (زنان بابه) یکی بچه ی مرده ماه ها در شکمش می ماند و به بیمارستان مراجعه نمی کند. آن یکی به غذای کافی و آب و هوای خوب و آفتاب نیاز دارد که نمی رسد. جنگ و محاصره و قحطی و باورهای کمرشکن سنتیِ خانمان سوز است. این خواهر خوانده ها در نبود امکانات می میرند و فرزندانی همیشه افسرده و اندوهگین و تراماتیزه از خود به جای می گذارند. زن مسئله ی اصلیِ تمام دوران ها بوده است در تاریخ همه ی کشورها. در اسلام، دومسئله اساسی ترین است. جهاد باکفار، یعنی جنگ با غیرمسلمان ها، برای ورود به بهشت؛ و تسلط کامل بر زن. زیرا که وی ضعیفه و نصفه ایست فقط برای زادوولد و کلفتی آقا و خانواده اش و می بایست کاملن تحت کنترل مرد باشد. زن را قرآن آنقدر توی سرش کوبیده است که حتی بسیاری از شعرای کلاسیک ما شأن کسرشان بوده است به طور علنی از محبوب مؤنثشان سخنی به زبان آورند و این حقارت نسبت به زن آن چنان گاهی درونی بوده است که عملن رو به نوجوانان مذکر می آورند و تمام عشق خود را نثار آنان می کنند. اشتباه نشود این جا صحبت از هم جنس گراییِ بیولوژیک نیست. امریست عمومی در میان بسیاری ازسخنوران کلاسیک در غیاب آن ارتباط صمیمی و نزدیک که می تواند با زن برقرار شود. مولوی دخترخوانده ی نابالغش را تقدیم شمس کهنسال می کند. سعدی از عذار زیبای جوانکی می سراید. حالا چگونه است که لواط جرمش اعدام است نامعلوم. و ما می دانیم که طلبه های مکاتب دینی اغلب مرتکب به این عمل می شوند. و بچه بازی همواره از اعمال مرسوم بخصوص در افغانستان بوده و هست. زن موجودی بوده است که نام شیطان را براو جایز دانسته اند. زیرا او را مسبب گناه می دانند. کسی که مرد را تحریک می کند. و جالب این جاست که او را هم شیطان می دانند و هم ضعیفه. پارادکسی که هیچ مرد مسلمانی نمی تواند پاسخگویش باشد. و خنده دار است که در صورت عقیم بودن مرد کماکان زن را مقصر می دانند. داستان "سنگ صبور" عتیق رحیم کاملن گویاست که در آن باورهای جمعی زن را وادار به کاری می کنند که جامعه آن را گناه کبیره می شناسد. اما او، زنی که جامعه چون دیواری درمقابلش ایستاده، راهش را می یابد. هزار خطر را به جان می خرد که زندگی اش را جانی ببخشد. چاره ای ندارد. "آدم" می گوید: "زندگی روستایی وابسته به جضور زنان است. اگر نباشند هیچ کاری سروسامان نمی گیرد؛ اما زنان قدرتشان را درک نمی کنند" (ص:138). بی سبب نیست که زن را در کیسه پیچانده اند که نکند خودشان یعنی آقایان گناه کنند و در آتش دوزخ بسوزند. درعین حال که حس تملکی قوی نیز بر او دارند. و می ترسند که اگر زن پا از خانه بیرون بگذارد مردان دیگر زن وی را تصاحب خواهند کرد. به عبارتی می توان گفت تمام فکر و ذکر اسلام براساس زن و آمیزش و گناه می چرخیده است. و بیهوده نیست که شعرای عارف در وصف خدا، خدایی که می گویند وجود فیزیکی ندارد، در وصف خدا و در وصف چگونگی اتصال و وحدت با او از مضامینی هم چون زیبائی های فیزیکی سود می جویند و از می که از قضا حرام می دانند. و وصلت با خدا همراه با بوسه و لب ساقی به ساغر است و اوج وحدت با خدا را در یکی شدن فیزیکی با تن برهنه می شناسند و با او نرد عشق می بازند. باخدایی که جسم ندارد و با ابزار وسوسه برانگیزِ حیاتیِ زمین (ابن عربی و سروش و...). در جهان قدیم و تا همین چند قرن پیش در جهان مدرن نیز زن جنس دوم به حساب می آمده است. زن همواره مرتبط بوده با دین که مانع بزرگی بوده است برای پیشرفت. و به جرأت می توان گفت که علت عقب ماندگی کشورهای اسلامی را باید، نسبت به دنیای غرب با این که تمدن های قدیم بخشن به طور عمده از این نواحی شروع شده است، در همین تعصب و وسواس ظالمانه نسبت به زنان دانست و تا زمانی که برابری کامل به تدریج بین این دو جنس برقرار نشود یعنی زن آزاد نشود در بر همین پاشنه خواهد چرخید. و گمان نبریم که با مهاجرت این فرهنگ عقب مانده در کشور منبع جا گذاشته می شود. ایرانی بعد از 40 سال مهاجرت و زندگی در اروپا یا آمریکای شمال کافیست بفهمد که دختری تنش را آزادانه در اختیار کسی که دوست دارد می گذارد یا اشعاری و داستان هایی اروتیک می نویسد یا خیلی راحت است در ارتباطش با مردان. بسیار چاپلوسی می کنند و اظهار تمایل برای نزدیکی اما در نهان. در ملأ عام کسی نباید آنها را نزدیک به او ببیند. در جمع هایشان او را راه نمی دهند. موفقیت هایش را نادیده می انگارند. سعی در بیان نکات منفی اش می کنند. واگر آن زن نامی به هم زد و شهرتی کسب کرد طومارهای تحسین ظاهر می شود اما باز از راه دور. در اعماق دلشان آن زن، زنی نیست که بتوان با اخلاقش جور آمد و آن را نمونه ای برای همه زنان دانست. و زن و مرد ندارد. در آگاهی جمعی گذشته شان، او یک زن خراب است. علت: یا که تجربه ی زیست های متفاوت را ندارند و یا بخصوص در مردان هنوز آزادی گفتار و رفتار و کردار را فقط مختص خودشان می دانند.

راوی در داستان می گوید "فرار راه حل نهائی است. همواره خودتبعیدی راه نهائی بوده است.... و انسان در مقابل نابرابری ها حیوان ناتوانیست." همه فرارکردند. "تمیم وقتی به افراد قوماندان فرید می اندیشید که به نام مبارزه سلاح به دوش گرفته اند، از خیر هر مبارزه ای می گذرد." (ص.113). "دومی"، دزد و قاتل نیزبا کیف پول و اسلحه فرار کرد. ملاشعیب را سلیم نادانسته در آب غرق کرد. و به زودی شهر به دست طالب آ ساقط شد. قوماندان فرید و یونس و افرادش همه زیر آتشبار مردند. فرد یا خود را می کشد اگر حوادث او را نکشد یا فرار می کند. حتی ملا هم فرار می کند مثل بچه های آخوند ها در ایران. آنها هم با همه ی امکاناتی که از دولت سرِ مقام پدرشان دارند در ایران نمی مانند. می روند به همان جایی که همه چیزش کفر است و در مقابله با این کفر بود که حالا خودشان هم دیگر نمی توانند در کشورشان اقامت گزینند. راوی می گوید: "وقتی مصیبت بزرگ تر از توانایی های یک انسان است، فرار می تواند راه حل باشد؛ اما "’آدم’ دوست داشت آن را ‘سفر قهرمان’ بگوید. سفری که از سر ناگزیری است، در هر جهتی که باشد، برای برگشت به خانه انجام می شود. گاهی آن مبارزه نامیده می شود و گاه شگرد، ازهمین رو، ‘آدم’ قصه را دوست داشت. تنها در قصه است که قهرمان می تواند به خانه اش برگردد، بی آنکه ملال سفر روی شانه هایش سنگینی کند" (ص 124). و سئوال بزرگ اینست که آیا اگر راه فرار نبود مردم ایستاد می شدند در مقابل ظلم؟ یا باز منتظر می شدند کسی مثل بابه، کسی که کس نبود، کسی که اتفاقی نامی بر زبان ها از خودش انداخته بود، کسی که حالا تبدیل به هیولایی شده بود که هرگز حتی کسی او را ندیده بود اما امیدی شده بود برای رهایی از مصیبت ها، کسی که مردم با بزرگ کردن او حس بزرگی به خودشان دست می داد، کسی که هم نفرین می شد و هم به یاری طلبیده تا بیاید و آنها را نجات دهد؟ بابه ای که می تواند خدا را متبادر کند، یا پیغمبری و مثلن امام زمان غایب را، یک نفر که حکم قهرمان را به او بدهند. یا این که 1- لازم است که به ظلم خود آگاه شوند. یعنی که باید بر دانش خود بیافزایند، و 2- بدانند که باید تن ندهند. 3- مملکت داری سیاست و کاردانی می خواهد. فقط کشورهایی می توانند سرشان را در این میدان بالا نگاه دارند که خود شرایط و ضعف ها و قوت های کشورشان را بدانند تا بتوانند در مقابل کشورهای امپریالیست که همواره آماده ی بهره کشی هستند مستقلانه عمل کنند. و زنان البت خودشان هستند که با سختی یک به یک و دست جمعیی دارند حق خود را می گیرند. 43 سال طول کشید تا زنان در ایران توانستند در استادیوم ورزشی حاضر شوند. در این 43 سال زنان یکی از مهمترین مشکلات حاکمیتِ اسلامی در ایران بوده اند. زیرا همواره حضور داشته اند و اجازه ندادند که قوانین ضد زن آن گونه که نوشته شده است برآنها اعمال شود. هنوز خیلی راه دارند. ولی به طور قطع از پا نمی نشینند. زنانِ پیشروِ افغانستان نیز بعد از 20 سال تجربه ی نسبیِ آزادگی امکان ندارد که دوباره به گذشته ی زن چادریِ توی پستو باقی بمانند. لبِ زینب را ملا با قیچی جر داد و به پدرش ناسزا گفت: لعنتی. زینب اما به سیم آخر زد وفرار کرد و با تمیم از رودخانه و کوهساران گذشت و به کابل رفت. و شکوفه سوزانده شد و ستار اما با غرق شدن خود خواست که خود را و شکوفه را در فراموشی گم کند و همراه خود ملاشعیب را ناشناخته غرق کرد. این پایانِ قشنگِ داستان است در سقوط روستا نه به معنای فیزیکیِ آن به دست طالب آ، بل به معنای باورهای متافیزیکیش وعاملین آن. و فرار از دست کسانی که همان باورها را قرار است به شکل فجیع تری دنبال گیرند. یعنی که آن باورها و عاملینش می بایست به باد فنا سپرده شوند. در گذشته ها بمانند. و چه بسا تسلط طالب آ بر افغانستان عاملی باشد بر رهایی. در ایران، حاکمیت اسلامی، ایران توسعه یافته در زمان پهلوی ها را ویران کرد، اما تسلط بی چون و چرای قوانین اسلامیشان و ولایت مطلق فقاهت به ضد خودشان تبدیل شد. معنای دموکراسی و آزادی تا حدی فهمیده شد. دریافت عمیق تری نسبت به هرایدئولوژی اقتدارگرایانه کسب گردید و فرهنگ جمعی مردم رشد یافت. نمی توان به وضوح از آینده گفت اما افزایش شعور و دانش و فهم مردم می تواند عاملی باشد که دوباره کشور را بسازد. 20 سال جمهوریت در افغانستان با آزادی های نسبی و افزایش افراد تحصیل کرده همراه با گسترش شبکه های اجتماعی کافی بوده است که افغان ها با درایت بیشتر کشور خود را از اشغال طالب آ و فرهنگی طالبانی خارج کنند.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۶    سال هــــــــــژدهم                سنبله/میزان          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                شانزدهم سپتمبر  ۲۰۲۲