کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               نویسنده: مریم محجوبه

    

 
 زنده گی من

 

 


« تابستان 1384 بود یک روز یکشنبه در ساعت «مبانی علم سیاست» استاد که بسیار برایم قابل احترام بود و حرف هایش همیشه به نظرم درست می‌آمد پرسید: چند نفر در این صنف کار می‌کنند؟ از جمع پسرها تعداد زیادی دست بلند کرد. از جمع دخترها من و دو همصنفی دیگرم دست بلند کرده بودیم. استاد از پسرها زمان و مکان کاری شان را پرسید و از این که چقدر راضی اند یا ناراضی؟ آنها جواب دادند و شکر کردند که گذاره می‌شود. از من که پرسید از ساعت چند تا چند و در کجا کار می‌کنم؟ گفتم در خانه کار می‌کنم یعنی در خانه‌ی خودم، از اینجا که می روم تا این که فردا می آیم کارهای زیادی انجام می دهم. همین شست و رفت و اوتو و اینها... هیچ کس چیزی نگفت، حتا پسرها عادت همیشه‌گی شان را فراموش کرده بودند و به این حرفم نخندیدند و مرا ریشخند نکردند! استاد هم به من نخندید. خمی به ابرو آورد و گفت:« نی، آن که کار نیست. منظور من، کار بیرون و مزد گرفتن است.» من ماندم و دنیای که در آن هیچ کاری انجام نمی‌دادم جز دانشگاه رفتن و درس خواندن. استاد از همه‌ی ما تقاضا داشت حالا که کار نمی‌کنیم، وقت بیشتر ما را به درس اختصاص دهیم...»
هر باری که نوشته‌هایم را می‌خوانم چیزهای به آن اضافه و یا کم می‌کنم. من کارهای زیادی انجام می‌دهم و از این که با وجود تمام کارهایم بازهم توانسته‌ام بنویسم بسیار خوشحال می‌شوم. روزهایم رنگ و روی دیگر به خود گرفته. حالا در وقت پیاز ریزه کردن به این فکر می‌کنم که کی دیگم پخته می‌شود تا بروم و چند صفحه نوشته کنم؟ روزهای کالا شویی به فکر این می‌باشم که لباس‌ها را در خشکان بیندازم خوب است یا نی؟ اگر لباس‌ها را در خشکان نیندازم در وقتم صرفه جویی می‌شود و زودتر کارم تمام می‌شود. حالا که در میان کارهای روزانه‌ی خانه وقت برای نوشتن می‌پالم متوجه شده‌ام که حتا شپلیدن کالا وقت آدم را می‌گیرد. روزهای شده که پیراهن ها را نشپلیده روی طناب انداخته‌ام. تلفونم زنگ می‌زند، آن وقت‌ها که هنوز نوشته نمی‌کردم چقدر منتظر یک تماس و شنیدن چند گپ از این و آن می‌بودم. خدایا چی روزهای بود. من چرا منتظر می‌بودم؟ چقدر ساده بودم!
-بلی، سلام علیکم
-بلی، سلام
قدسیه احوال پرسی‌های طولانی دارد. از خودم شروع و به شوهر، سه پسر، دو دختر و مادر و پدرم ختم می‌کند. من هم احوال همه را به او می‌دهم. از این که او حرف می‌زند و من در حال شمردن دقیقه ها استم، عذاب وجدان می‌گیرم. یعنی تا این حد آدم بی احساسی شده‌ام؟ دیگر دوستی‌ها برایم معنایی ندارد؟ چرا، معنا دارد اما کاش قدسیه‌ی عزیزم که سال‌ها در یک مکتب درس خواندیم و در راه یکجا می‌رفتیم و می‌آمدیم جز قصه‌ی قالین و پرده، قصه‌ی دیگری هم با من می‌داشت. چرا غیر از کار خانه، کار دیگری نمی‌کند؟ حتا به فکر ذکر و نماز هم نیست. حداقل سمیرا از خدا و عرفان حرف می‌زند. به من چی که همسایه‌اش مژده با شوهر خود دعوا کرده، به من چی که زن برادرش ولخرچ است، اصلا به من چی که از عروسی رخسار یک سال گذشته و هنوز طفلی ندارد؟
این تماس هم به خیر گذشت. خوب شد زیر این همه حرف نمردم! ساعت چار و نیم مدثر و یاسر از مکتب می‌آیند باید یک چیزی برای شان تیار کنم. معمولا چای و کیک می‌خورند. بعض روزها هم هوس می‌کنند چپس بخورند. این طوری هم چپس می‌خورند هم کیک! علی پسر بزرگم ساعت شش از کلپ می‌آید. شوهرم آخر از همه می‌آید. اما قبل از خودش فرمایشاتش می‌آید. برای شب چی بپزم؟ این را او انتخاب می‌کند. من در طول سال‌ها پخت و پز فراموش کرده‌ام به چی غذایی علاقه دارم. وقتی غذا را می‌پزم سیر می‌شوم. مثل این که تمام غذا را هنگام پختن ملاقه ملاقه خورده باشم. سر دسترخوان دیگر اشتهایی نمی‌داشته باشم که بخورم.
چای جوش آمده. مدثر سبز می‌نوشد و یاسر سیاه. علی اصلا چای نمی‌نوشد. هنوز بهار تمام نشده. مانده‌گی خانه تکانی نوروز هنوز از جانم نرفته. روی میز را صافی می‌کشم. نظری به آشپزخانه می‌اندازم پاک و جمع است. تا چند دقیقه‌ای دیگر این نظم بهم می‌خورد . بچه‌ها آب که نوشیدند، گیلاس‌ها را روی میز می‌گذارند. پیاله‌های چای را می‌گیرند. مرچ و نمک را بالا و پایین می‌کنند حتا اگر هیچ به درد شان هم نخورد. قوطی‌های را که هر روز دیده اند و تویش چیزی نیافته اند، یک بار دیگر باز می‌کنند و ناامید می‌شوند و دوباره سر جای قبلی‌اش نمی‌گذارند. لیمه و مسلمه هم از مدرسه که می‌آیند دیگر وقت نان شب نزدیک می‌باشد و صبر می‌کنند تا نان بخورند.
شب شده همه خوابند یا من فکر می‌کنم که خوابند. شاید همه برای خود بیدار و برای من خواب باشند. فرزندانم که یک وقت‌های با من چشم می‌بستند و با من چشم باز می‌کردند و از گوشت و پوستم تغذیه می‌کردند حالا می‌خواهند زودتر شر ام را از سر شان کم کنم و بروم سراغ هر کاری که دارم. قبلا می‌رنجیدم حالا که مصروف مرور و اصلاح کتابم هستم نمی‌رنجم. خوشحال می‌شوم که دیگر به من نیازی ندارند.
خسته‌ام و این خسته‌گی را با مرور صفحاتی از کتابی که نوشته‌ام رفع می‌کنم:
« پنجشنبه‌ها لباس شویی می‌داشته باشم، این جز تقسیم اوقات هفته‌گی من است. اگر لباس‌ها را بگذارم و بعد از پانزده روز بشویم، زیاد می‌شود و وقت زیادم را می‌گیرد. امروز هم لباس‌ها را شسته‌ام. چادر سبز رنگم و پرده‌های آبی رنگِ مهمان‌خانه را روی طناب، باد پس و پیش می‌برد. به این می‌گویند در دستِ باد رقصیدنِ پرده‌ها!
روزهای پنجشنبه از اول صبح نان چاشت را تیار می‌کنم. معمولا لوبیا و بعض وقت‌ها آش می‌پزم. پسر کوچکم آنقدری که آش را خوش دارد، لوبیا را خوش ندارد. آب لباس شویی را در دیگدان گرم می‌کنم. در خانه‌ی مادرم که بودم، آب را در آب گرمی، گرم می‌کردیم. حالا در خانه ی خودم روی دیگدان آب گرم می‌کنم. از اجاق‌های گازی خاطره ی خوشی ندارم. خیاطی که لباس‌هایم را می‌دوخت بر اثر انفجار گاز بینایی چشمانش را از دست داد. آدمی چقدر حساس و آسیب پذیر است...»
حالا که همه بیرون رفته اند من هم دروازه ی حویلی را قفل می‌کنم و سراغ یک ناشر می‌روم. بیبینم که کتابم را نشر می‌کند یا نی؟ دلیلی ندارد زنده گی پر از زحمتم را نشر نکند. درس خواندم، ازدواج کردم، بخاطر خانواده ام از آرزوهایم گذشته ام. تمام روز کار می‌کنم، خسته می‌شوم، دلتنگ می‌شوم، احساس تنهایی می‌کنم اما بازهم چیزی نمی‌گویم و به خانواده‌ام رسیده گی می‌کنم.
کنار کتابفروشی‌های جوی شیر پیاده می‌شوم. سراغ ناشری می‌روم که سال‌هاست کتاب چاپ و نشر کرده. از دوستان پدرم است. روزهای دانشجویی همیشه از اینجا کتاب می‌خریدم. اگر کتاب هم نمی‌خریدم یک سری به کتاب فروشی‌ها می‌زدم.
به کاکا فیض محمد، استاد می‌گویم. چون سر و کارش با کتاب است. وارد کتاب فروشی می‌شوم. یک دکان قدیمی، کوچک و پر از کتاب. بوی کتاب ها را می‌شنوم. چی روزی باشد که یکی از این کتاب‌ها، کتاب من باشد و روزگاری بویش به دماغ کس دیگری بخورد! از خود می‌پرسم که چرا دکان را نو و کلان نکرده؟ یک چوکی چوبی در میان انبوهی از کتاب ها گذاشته شده. جای خود کاکا فیض محمد است. به کتاب ها نگاه می‌کنم و پشت هر کدام را می‌خوانم: تفسیر کابلی، تذکره الاولیا، کلیات بیدل، نبی رحمت، تاریخ معاصر افغانستان، تاریخ معاصرجهان و صدای کاکا فیض محمد که با دوستی در مورد کتاب‌های جدید که از ایران می‌آید حرف می‌زند. کمی از دکان بیرون می‌آیم. مردی که با استاد حرف می‌زد، رفت.
-دخترم بعد از اقدر سال، خوش آمدی!
-خوش باشید استاد!
-پدرت خوب است؟ اولادها و شوهرت خوب استند؟
-خوب استند شکر. سلام رساندند. شما چی حال دارید؟
-خوب استم. می‌گذرد دیگر. پدرت کجاست، هنوز هم در همان شهرنو زندگی می کند؟
-بلی، همان جا استند.( می‌خواستم بگویم خانه را می‌فروشند. پدرم می‌خواهد برود ایران. اگر اینها را بگویم حرف به درازا می‌کشد. )
-دانشگاه را که تمام کردی، دیگر کتاب نخریدی.
-برای خواندن، کتاب دارم. کتاب‌های پدرم را من گرفتم.
-خوب کردی. برادرهایت چیزی نگفتند؟
-نی، چی می‌گفتند؟ ( اگر بگویم آنها کتاب را چی کار دارند. مصروف زنده گی خود استند. وظیفه می‌روند و می‌آیند و وقت ندارند کتاب بخوانند. وقت هم که داشته باشند شطرنج و باغداری و مهمانی سرگرمی‌های بهتری برای شان است. این ها را نمی‌گویم. وقتم را می‌گیرد. از گپ، گپ می‌خیزد.) استاد، من نوشته‌‌های دارم که می‌خواهم چاپش کنم. نظر شما را هم می‌خواهم.
-بسیار کار خوب کردی. هر کی که کتاب بخواند، بالاخره کتاب هم می‌نویسد. کتاب خوان‌ها به یکدیگر کتاب نوشته می‌کنند!
همان روز کتابچه‌ای را که با قلم خودم پر کرده بودم به کاکا فیض محمد تسلیم کردم. بعد از یک ماه گفت که :«چیزهای که نوشته کردی کارهای روزانه است. مردم چنین چیزهای را نمی‌خوانند. می‌خواهند یک کتابی بخوانند که راه و رسم زنده گی را یاد شان بدهد. نگاه شان را به دنیا عوض کند. دخترم، خودت یک زنده گی نیک و با عزت داری این قابل ستایش و افتخار است. تمام دخترها و خواهرهای ما همین زنده گی خودت را دارند. حتا سخت ترش را اما گذاره می‌کنند و با فداکاری پیش می‌روند. همین است که جامعه ما دوام یافته. با این همه جنگ و روزگارهای بدی که مردم ما تیر کرده اگر همین زن‌های مثل تو و صبر و فداکاری شان نمی‌بود ما کجا می‌ماندیم. نام و نشان ما کجا می‌ماند.»
ناامیدی را در چشم هایم خواند. به کوه‌های دور دست چشم دوخت. بازهم نگاهی به من انداخت و گفت:«اگر اجازه می‌دهی من با یک ناشری که داستان نشر می‌کند، صحبت کنم. بعدا برایت احوال بدهم.»
این پیشنهاد را پذیرفتم. احساس کردم استاد هم از این که مرا امید دوباره بخشیده خوشحال شد. از همان روز که سوار موتر شدم و خانه آمدم، دلم ناآرام کتابچه‌ام بود. اگر گم می‌شد چی می‌کردم؟ ورق‌های چرک نویس کتابم را سر و زیر می‌کردم. بار سومی که رفتم و از استاد در مورد ناشر جدید پرسیدم، ناشر جواب داده بود که:«خاطره و زنده‌گی‌نامه نشر نمی کند.» در میان تمام کارهای خانه که خلاصی نداشت، یکبار دیگر به دفتر ناشر دیگری رفتم. اتاق کوچکی بود. از ماشین‌های چاپ، که من می‌خواستم، بیبینم خبری نبود. شخصی با دریشی سیاه بدون نکتایی پشت کمپیوتر نشسته بود. کتابچه ام را از دستکولم کشیدم و روی میزش گذاشتم. من تجربه ی نداشتم مبنی بر این که خلاصه‌ای از کتابم را برای ناشر بدهم و خودم چنان حرف‌های بزنم که ناشر خود به خود از کتابم حمایت کند. این بار ناشر نگاهی به من انداخت و گفت:«اول شما یک متنی در مورد کتابی که نوشتید بنویسید. کتاب داستان است، معلوماتی، تاریخی است هر چی که است و این که شما در این کتاب چی گفتید یا خواستید چی بگویید؟ تمام این ها را برای ما بدهید و منتظر جواب باشید.»
گفتم:« خاطراتم است.»
کتابچه را گرفت. نگاهی به آن انداخت. از پشت کمپیوتر سرش را کمی کج کرد و به من گفت که بعدا برایم خبر می‌دهند.
بعد از لباس شویی، در تمام عضلاتم درد شدیدی احساس می‌کردم. ساعت ده صبح از خانه بیرون شدم. دانه‌های برف روی شانه‌‌‌هایم می‌نشست. بار پنجم بود که سراغ ناشر می‌رفتم تا در مورد سرنوشت کتابم بپرسم. خوشبختانه دل سخت ناشر در کنار بخاری گازی، نرم شده بود. بوی هیل چایش به دماغم می‌زد. عینکش را در چشم هایش جفت تر می کرد.از پشت دو قطعه شیشه‌ای کوچک به من نگاه می کرد. نمی دانم، در آن لحظه، چشم های او پشت ویترین زنده گی بود یا من آدمی پشت ویترین روزگار بودم که به من چشم دوخت و با استواری گفت:« ما کتاب شما را نمی توانیم نشر کنیم، یعنی نمی خواهیم نشر کنیم. مطابق معیار های مورد نظر ما نیست.»
از پشت میز بلند شد و کتابچه‌ام را از تاق الماری پشت سرش آورد و به دستم داد:« موفق باشید!»
رنج و ناامیدی اعصابم را تکه تکه کرده بود، گفتم:« دلیلش چیست؟»
به من رو کرد و گفت:« قصه‌ای دیگ پختن و جارو کردن شما را کی می‌خواند؟ زنده گی یکنواخت شما هیچ چیز عمیقی ندارد که کسی بخواهد به آن توجه کند. آدمی خاطرات خود را بنویسد که زنده‌گی‌اش پر از فراز و نشیب بوده باشد. شما تمام روز برای شوهر و فرزندان تان زحمت می‌کشید و بعد توقع دارید ما آنرا چاپ کنیم. وقت، پول، فرصت، انرژی همه‌اش ضایع است برای چنین چیزی!»
می‌خواستم حرفی بزنم، پلک زدم، به او نگاه کردم. دوباره پلک زدم، حرفی از دهنم بیرون نیامد.سرم را پایین انداختم. جلو چشم‌هایم، کفش های سیاه رنگ و خیسم بود. دلم خواست، کاش رو به جانب ارسی می‌بودم و به باریدن دانه‌های برف خاموشانه نگاه می کردم. تمام واژه ها از من گریخته بود.
کتابچه‌ام را گرفتم. از دفتر ناشر بیرون شدم. هنوز هم آرام آرام برف می بارید.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۶    سال هــــــــــژدهم                سنبله/میزان          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                شانزدهم سپتمبر  ۲۰۲۲