شیر پنجشیر (احمدشاه مسعود)
درود بر شما!
این بار با یک مستند جدید در خدمت شما هستم.
موضوع امروز: فرمانده و یک مبارز صلح جو.
افغانستان یکی از بخش های بسیار مهم در زنده گی مسلکی من بوده است. در
واقع، زمانی که اتحاد شوروی در سال 1979م، افغانستان را اشغال کرد آن وقت
خواستم به آنجا (افغانستان) بروم. اما رفته نتوانستم. و در سال 1980م، مجال
این را به دست آوردم تا با پناهجویان افغانستانی مقیم در پاکستان، معرفی
شوم. در سال های 1982 و 1983م، آماده گی خود را گرفته و در سال 1983م، برای
رسیدن و ملاقات با فرمانده احمدشاه مسعود پس از سپری نمودن ماه ها سفر
طولانی و پر مخاطره و در عین زمان طاقت فرسا وارد افغانستانی شدم که تحت
اشغال ارتش سرخ شوروری قرار داشت. برای دیدار با این فرمانده نامدار جهاد
افغانستان ماه ها پیاده قدم زدم. باورش برای تان مشکل خواهد بود، برای
نخستین بار خود را آنجا شناختم. با چشمان خود دیدم که گرسنگی انسان را
وادار به انجام چه کار هایی سختی می کند. به معنای واقعی مفاهیم چون دوستی،
همبستگی، زندگی انسانی، عقیده، استثمار عقیده یی را با تمام معنا در آن سفر
پی بردم. در جریان این سفر دشوار و طولانی با مجاهدین، از فرط گرسنگی زیاد
مجبور به خوردن چه چیزهایی که نشدم. بله، هدف از این سفر دشوار و پرخطر
رسیدن و ملاقات با مردی بود که برای دفاع از مردم، خاک و آزادی کشورش
قهرمانانه در برابر ارتش سرخ شوروی میرزمید.
کتابی را که اکنون در دستم نگاه میکنید، روایتی از همسرش صدیقه مسعود در
باره احمدشاه مسعود است. احمدشاه مسعود شخصیتی است که راجع به ایشان در
بسیاری از جاها سخن گفته ام. من مصطفی کمال اتاترک را نمی شناختم (ملاقات
نکرده ام) اما مبارزه و مقاومتی که او برای حفظ تمامیت ارضی و حفظ یکپارچگی
ملت ترکیه انجام داده بود را با خواندن کتاب های تاریخ و با تحقیق و پژوهش
های که در این در عرصه انجام دادم، شناختم. همین گونه مقاومت و مبارزه
احمدشاه مسعود نیز انسان را به فکر کردن وا میدارد. مخصوصا افغانستان و
جمهوری ترکیه خیلی شبیه هم اند. سرنوشت هردو کشور در سال 1919م، رقم خورده
است. چنانچه واضح است پس از آن که، در سال 1919م، جنگ جهانی اول به پایان
رسید و قدرت های بزرگ دوباره در تلاش بازیابی قدرت خود بودند، مصطفی کمال
اتاترک در 19 می 1919م، از شهر سامسون جنگ نجات یا آزادی را آغاز کرد. در
همین دوره امان الله خان نیز برای گرفتن آزادی افغانستان جنگ را بر علیه
نیروهای انگلیسی شروع کرده بود. و یکی از نکات جالب دیگر در باره این دو
کشور این است که در جریان جنگ با انگلیس ها ارتش شوروی در کنارشان قرار
گرقته و آنها را در جنگ با انگلیس ها کمک و یاری کرده است. چنانچه میدانید
روس ها در جریان جنگ ترکیه با انگلیس، به ترکیه هم از لحاظ تسلیحات نظامی و
همچنان در بخش های دیگر تمویل مالی زیادی کرده است. به ویژه ویلادمیر اشلین
و نریمان نریمان در فراهم آوری این کمک ها نقش مهم و بارزی داشتند. به همین
شکل روس ها در جریان جنگ افغان و انگلیس نیز به افغان ها کمک کردند. اما
متاسفانه پس از پیروزی مردم افغانستان در برابر انگلیس ها و بیرون شدن آنها
از این کشور حکومت افغانستان دوباره ساختار شاهی (مونارشی) و فئودال گونه
به خود گرفت. خوشبختانه ترکیه از آن مرحله موفقانه عبور کرد.
به هرحال برگردیم به موضوع اصلی، فرمانده احمد شاه مسعود.
در سال 1983م، در سفری که به تعداد قریب به 200 نفر از مجاهدین نیز با ما
یکجا بودند به وادی پنجشیر قدم گذاشتم. از موقعی که به آنجا رسیدم البته
چهار روز نخست بودنم در آنجا را به خاطر ندارم. زمانی که خود را یافتم در
جایی بودم که احمدشاه مسعود نیز در همانجا اقامت داشت. دیدم از حالت کوما
بیرون شده ام. چون به خاطر رسیدن به آنجا (پنجشیر)، در عقب موتر بزرگ به
صورت آویزان، سوار شده بودم. بدبختانه موتر حامل ما با یک ماین جاسازی شده
کنار جاده برخورد کرد. در این حادثه من شدیدا مجروح شدم. چره یا همان توته
آهن به دهنم اصابت کرده بود و از این ناحیه به من صدمه زده بود و استخوان
زناخم (زناق) را شکستانده بود. دهانم زخمی بود. حدودا چهار روز در حالت
کوما بودم. تنها چیزی را که به خاطر می آورم، وارد شدن مجاهدی به درون آب
بود که من را از آنجا به سمت خشکه بیرون کشید. موقعی که از آب بیرونم کردند
پس از مدت کوتاهی به هوش آمدم. اما دوباره به یک مدت طولانی از هوش رفتم.
وقتی بیدار شدم یا دوباره به هوش آمدم، در منزل احمدشاه مسعود بودم و توسط
یک پزشک فرانسوی که یک خانم بود تحت مداوا قرار گرفتم.
بعد از این حادثه که من کم کم بهبود یافتم، برای اولین بار یک پارچه یا
توته ای از نان تر شده با چای شیرین برایم داده شد و به تعقیب آن احمدشاه
مسعود را دیدم. آن روزها برای من بسیار مهم است. به دلیل این که یک مبارز
راه آزادی و انسانیت را داشتم در منطقه جنگی خودش میدیدم. نه تنها برای من
بلکه برای دنیا نیز مهم بود چونکه اعصیان و مقاومت مردمی را در مقابل ارتش
بزرگ اتحاد شوروی نشان میداد. مبارزه و مقاومت مردمی در برابر قدرت خارجی
ایکه سرزمین شان را اشغال کرده بود. با وجود آن که سلاح هم نداشتند و از
امکانات محدودی برخوردار بودند و اما بازهم به خاطر آزادی مردم و وطن شان
در برابر آن (ارتش سرخ شوروی) به مبارزه میپرداختند و میجنگیدند.
بله 1979م، اشغال افغانستان توسط اتحاد شوروی پیشین و 1983م، دیدار من با
احمدشاه مسعود که نماد مقاومت بود.
پس از طی کردن ماه ها سفر نزدیک به سه ماه را با فرمانده احمدشاه مسعود
گذراندم. بعد از آن، با اسپی که از جانب شخص فرمانده احمدشاه مسعود برای من
هدیه شده بود راه برگشت به پاکستان را در پیش گرفتم. با یک کاروانی از
مجاهدین یکجا شدم که در میانشان مجروحین جنگ که برای تداوی به پاکستان
انتقال داده میشدند نیز بود. ماه ها طول کشید تا ما به پاکستان رسیدیم.
اما چشمدید های من در جریان این حوادث بسیار حیرت آور و تصور آن مشکل است.
تلفات بیش از حد و سنگین نیروهای ارتش سرخ شوروی در جنگ با نیروهای تحت
قیادت احمدشاه مسعود جنرالان روسی وادار به آتش بس با این فرمانده جهاد
ساخته بود. جنرالان روسی مجبور شدند تا توافقنامه آتش بس را با مسعود امضا
کنند. به عنوان یک خبرنگار خارجی تنها شاهد این صحنه در سطح دنیا بودم. اما
متاسفانه برای اکنون شواهدی و سندی در دستم موجود نیست. حتا بعضی مواقع با
خود میگویم ای کاش در آن زمان از گوشی های هوشمند امروزی با خودم میداشتم و
این صحنه را مستند کرده و به گوش جهانیان نیز میرساندم. برای این که یک ابر
قدرت جهانی یعنی اتحاد جماهیر شوروی پیشین با یک کسی که در برابر شان
میجنگید و مبارزه میکرد، به منطقه اش رفته و خواهان آتش بس است. چون از بین
بردن هزاران نیروی دشمن در "سالنگ" یک عملیات بزرگ به سطح جهانی بود. شاید
مبنی بر این که چرا سند و شواهدی در نزدم موجود نیست در ذهن تان سوال خلق
شود. باید بگویم، در حادثه ایکه من زخمی شدم و به مدت چهار روز در کوما به
سر بردم بدبختانه یکی از دوربین های فیلمبرداری ام را از بین رفت و دوربینی
دیگری که در نزدم موجود بود فیلم نداشت.
خلاصه این که در جریان روزها کمره عکاسی خودم نبود. تمام عکس های گرفته شده
در آن زمان توسط کمره کوچکی گرفته شده که بعدا برایم داده شد. اتفاق چنین
حوادثی در همچنین سفرها یک امر طبیعی است. به خاطری که یک سفر معمولی و
ساده نبود. در آن زمان فرودگاه هوایی بگرام به طور کامل در کنترل ارتش سرخ
قرار داشت و با هواپیماهای جنگی مثل میگ 22، 21، 24 و میگ 29 هرازگاهی
عملیات هوایی انجام میدادند. من همراه کارون نزدیک به 200 نفری مجاهدین از
پهلوی آن فرودگاه بزرگ به شکل خوابیده خوابیده (که عساکر پروت میکنند) با
سختی زیاد موفق شدیم عبور کنیم. اما قبل از گذشتن از اینجا در جریان عبور
از دریای یخ زده ای کابل با محکم گرفتن ریسمان توانستیم، بگذریم. در آن
موقع یک بخش بزرگ از وسایلی که مربوط به تکنالوژی آن روز میشد از جمله کمره
های انالوگ و فیلم های عکاسی خود را از دست داده بودم و تنها وسیله ایکه
پیشم باقی مانده بود یک کسیت فیلم بود و تلاش کردم که با آن تمام مصاحبه را
تکمیل کنم. و در این جریان تصویرهایی که از فرمانده احمدشاه مسعود گرفتم و
همراه با ایشان چند عکسی از خودم نیز موجود است. اما طوری که اشاره کردم
آشنایی من با فرمانده احمدشاه مسعود در همینجا آغاز گردید و اما پایان
نیافت.
در سال 1990م، بار دیگر با ایشان تماس گرفته و گفتگو نمودم. از جمله این
تماس ها و ملاقات ها، میخواهم یکی از مهمترین هایش را برای تان بازگو
نمایم. بعد از پایان یافتن اشغال افغانستان در سال 1989م، توسط ارتش سرخ
شوروی، شهید احمدشاه مسعود یکبار دیگر از من خواست تا به افغانستان رفته و
با او دیدار نمایم. و در این جریان از اهمیت و مهم بودن نقش ترکیه در مسایل
افغانستان برایم گفت: "و از این که ما ترکیه را در نقش یک برادر بزرگ
میخواهیم ببینیم و بدون در نظرداشت قوم و مذهب در اتحاد و همبستگی مان با
ما همکاری کند".
و در سفر بعدی من به افغانستان در سال 1996م، یکبار دیگر این جملات را
تکرار نمود. و حتا پیامی به رییس جمهور آن وقت ترکیه سلیمان دمیرل نیز
فرستاد. و از ما خواست تا میان گروه های دخیل در جنگ میانجیگری نموده و
بدون درنظرداشت تفاوت های قومی و مذهبی برای کل افغانستان کمک نماییم. اما
متاسفانه ترکیه در آن دوره از عبدالرشید دوستم حمایت کرد. عبدالرشید دوستم
با وجود ملاقات های که با وی داشت. ایشان را به چشم دشمن دیده و در کابل از
عقب بالای ایشان حمله کرد و به او ضربه زد که شخصا من آنجا بودم. به این
شکل طالبان ظهور کرده و کشور را اشغال نمودند. عبدالرشید دوستم به ترکیه
پناه آورد. و فرمانده احمدشاه مسعود به پنجشیر برگشت و جبهه مقاومت را
برعلیه طالبان ایجاد کرد و به مقاومت پرداخت.
به همین گونه از سال 1990 تا 2001م، با فرمانده احمدشاه مسعود در تماس
بودم. گاهی از طریق تیلفون و گاهی از طریق یکی از دستیارانش به نام محراب
که زمانی سفیر افغانستان مقیم فرانسه بود. اما متعجب کننده است، پس از
حوادثی که در سال 1990م، رخ داد وضعیت مسعود به یکبارگی در سال 2001م،
تغییر کرد. او در تلاش این بود تا از خطراتی که کشورش و دنیا انتظار آن را
میکشد، به ما بفهماند. هیچگاه فراموش نمیکنم در آگست 2001م، از من خواست تا
او را ملاقات نمایم. برایم گفت: "خبرهای مهمی دارم که میخواهم با شما شریک
بسازم." اما در کانال تیلویزونی ایکه من کار میکردم از طرف آن اجازه سفر
برایم داده نشد. در جریان همین مدت، در تاریخ 5 سپتامبر 2001م، یکبار دیگر
از من خواست در تاجیکستان با ایشان حتما ملاقات کنم. اما، متاسفانه بازهم
جایی کار میکردم از طرف آنها به من جازه داده نشد و رفته نتوانستم.
در تاریخ 9 سپتامبر 2001م، احمدشاه مسعود توسط دو فرد عربتبار که خود را در
لباس خبرنگار جا زده بودند در دفتر کارش واقع در خواجه بهاوالدین ولایت
تخار در نتیجه یک سوءقصد به شهادت رسید. و با اتفاق حادثه 11 سپتامبر
2001م، دنیا پا به یک دوره جدید گذاشت.
به احتمال زیاد خطری که احمدشاه مسعود میخواست به جهان بگوید، همین بود.
یعنی در دنیا بعضی از کشورها از یکتعداد گروه های افراطی استفاده میکنند و
به این باور اند که آن گروه ها تحت کنترول شان قرار دارد. اما آن گروه ها
به مثل داکتر جیکل و فرانکنستین بلای بزرگی برای جهان میشوند.
گروه طالبان و شبکه ای دیگری (القاعده) شبیه و شریک آنها که توسط اسامه بن
لادن تاسیس شده بود با انجام فعالیت های تروریستی زیر نام اسلام و در به
وجود آوردن پدیده به نام (اسلام تروریسم) که اصلا در اسلام وجود
نداشت/ندارد به جهان عرضه نمودند. آنها در تلاش پخش و عملی کردن باورهای
دینی ایکه عناصر آن را همچون شکنجه و ترور را شکل میدهد، بودند.
احمدشاه مسعود این مسایل را خیلی خوب میدانست. اما برای مقابله با آن نیاز
به این بود تا سطح کیفیت زندگی و آموزش و پرورش مردم خود را بلند برده تا
بتواند امکان زندگی آزادانه یی ملت خود را فراهم سازد. دقیقا به مثل جمهوری
ترکیه به خاطر این که یکبار به من مثالش را داده بود.
برای من، احمدشاه مسعود بسیار مهم است. در سال 2001م، از مسیر تاجیکستان با
دوستم فاتح کندیر با پشت سر گذاشتن یک سفر سخت و طاقت فرسا وارد افغانستان
شدم. با عبور از ارتفاعات بلند کوه ها که در حدود 5600 متر از سطح بحر
فاصله داشت و در نبود آکسیجن، ده ها کیلو متر را پیمودیم. و در این جریان
من مریض شدم. (داروها را گرفتم و امیدوار بودم که در جریان چند روز بهبود
پیدا میکنم تا بقیه برنامه را با صدای خودم ادامه داده بتوانم). آیا
باورتان میشود؟ در آن شرایط سخت به کابل رفتم تا گواه رویداد و مبارزه ای
باشم که این بار برادران مسعود در برابر طالبان انجام میدادند.
یک ماه قبل از آمدن من به افغانستان احمدشاه مسعود به شهادت رسیده بود.
(خداوند غریق رحمتش کند). مرقدش را زیارت نمودم. چیزهایی هم در آنجا نوشتم.
پیشبینی هایش به حقیقت مبدل گشته بود. ای کاش میتوانستم در تاریخ 5 سپتامبر
به دیدار او نایل میشدم.
اگر این اتفاق نمی افتید آیا مسیر تاریخ عوض میشد؟ آیا آن سوءقصد اتفاق می
افتاد؟
نمیدانم.
بعد از گذشت یکماه همراه نیروهایی او که به نام اتحاد شمال نامیده میشدند،
به کابل رفتیم. جنگی که گواه آن بودم جنگ همیشگی بود. سلاح هایی که استفاده
میشد تغییر نکرده بودند و فراهم کنندگان آن سلاح ها نیز تغییر نکرده بودند.
اما سرنوشت یک منطقه، یک جغرافیا و یک ملت هنوز هم تغییر نکرده است. مانند
سال 2001م، که من شاهدش بودم. آیا طالبان توافق خواهند کرد؟ یا گروه دیگری
مثل طالبان ظهور خواهد کرد؟ برادرگونه با هم زندگی خواهند کرد؟ گروه های
قومی و مذهبی موجود در افغانستان با همدیگر دوست خواهند شد؟ پاسخ این پرسش
ها را نمی فهمم.
کشور و مردمی که قرار بود سرنوشت اش تغییر کند به یکبارگی به عقب زده شد. و
نام احمدشاه مسعود به تاریخ پیوست. تهیه این فیلم مستند به من خیلی مهم است
به خاطر این که در طول زندگی مسلکی خود چنان که پیشتر عرض کردم در یکی از
مهمترین جغرافیای دنیا گواه رویدادهای خیلی مهم در طول زندگی ام بودم.
مضاف بر آن، در آنجا وجود خود را شناختم. گرسنگی را فهمیدم. به شکل جدی
زخمی شدم که سبب شد چهار روز در کوما بمانم. تمام این ها در من اثر گذاشته
است. اما جنگ افغانستان دوام دارد و راجع به افغانستان بعضی برنامه های
دیگر نیز تهیه خواهم کرد.
تا دیدار بعد بدرود!
|