زمین را نشد کمی
بشناسم
زمانه را کمی کم تر
و مردم را
نخواستم که بتوانم
در آسمان غرقم
در اختران به همان حد
که نای هوش من است
اگر چه گاهی این هوش
تا دل سنگ هم سفرکرده
تا دل سنگِ
تپنده در پیکری از ابریشم
خوشم
و بی خویشتن داری
قهقهه سر می دهم
دل تنگ ام
و بی خویشتن داری
دردخند می زنم
و ابایی هم از گریه با صدای بلند ندارم
و گاهی هم چنان
گیج و منگ ام
که برای پاسخی به سلامی
بی خویشتن داری
تنها زل می زنم به زمین
زل می زنم به هوا
و جهان و زمان
و سمت فرود آمدن باران
برایم اهمیتی ندارد
شطحیات ام
را هیچ ویراستاری
نتواند پالود
و کندیِ هوشم
به کُنده ای مانند است
که هیمه گی نمی داند
نمی شود جمع و جور باشم
نمونه ای کم یابم
حتا اگر که بخواهم
با همه دقت حتا
میسر ام نشد "حفيظ" را دریابم
آرش آذیش |