تمام راه را بی راهه راه افتاد
نمیفهمید تا کی تا کجا باید ...
و با لحن غمانگیز وطن میگفت
تمام زخمها را خورد تا شاید _
گره از ماجرای مرگ بگشاید
چه سوزان آفتابی بر سرش تابید
چه بارانی درشتی بر سرش بارید
میان زخمهایش زهر را پاشید
تمام کوچههای شهر پوسیدند
قناریها لباس زاغ پوشیدند
قرار دشمنی از آسمانها ریخت
تمام دلبران شهر کوچیدند
وطن از چشمهای زخمیاش افتاد
کلاغی چشمهای زخمیاش را خورد
کبوتر در میان شعله پر پر شد
به باد افتاد، طوفان لانهاش را برد
معلق در میان مرگ و آزادی
تنش بوی وطن، بوی لجن میداد
معلق در میان خون و خاکستر
تنش بوی لجن، بوی وطن میداد
نمیدانست تا کی تا کجا باید ...
غمی می خانههای شهر را نوشید
معلق در میان مرگ و آزادی
سیاهی گوشه تاریخ را بوسید
شمیم_فروتن |