در یکی از روز های خسته
کن و گرم تابستان که گمان میبرم گرمای آن بالای 35 درجه بود, بعد از اتمام
درس به مقصد خوابگاه از دانشگاه بیرون شدم و خود را به ایستگاه اتوبوس
رساندم.
یک ایستگاه بعدتر از مقصد اصلی اتوبوس ها که دانشگاه میباشد بیمارستان است.
دانشکده طبی نیز در همجواری این بیمارستان قرار دارد, نزدیکی دانشکده طبی
با بیمارستان فرصت خوبی را برای دانشجویانش هم از نگاه انگیزشی و هم از
نقطه نظر کار های عملی فراهم کرده است, به صورت عموم دانشجویان طب بعد از
اتمام صنف چهارم در کنار درس هایشان در بیمارستان نیز به انجام کارهای عملی
میپردازند. به همین دلیل هم ایستگاه که از آن یادآور شدم خصوصا در جریان
ساعت های کاری همیشه شلوغ بوده و تعداد زیادی از مردم هم از دانشجویان و هم
از بیمارها و اقارب آنان در انتظار آمدن اتوبوس میمانند. در ترکیه برعکس
افغانستان مردم برای پرداخت کرایه اتوبوس از کارت های الکترونیکی استفاده
میکنند، موجودیت همچین سیستمی کار را هم برای شهروندان و هم برای راننده
گان تسهیل تر نموده است. تمام شهرها کارت های جداگانه داشته و کسانی که از
یک شهر به شهر دیگر مسافرت میکنند یا باید کارت اتوبوس همان شهر را خریداری
کنند و یاهم از کارت های یک بار مصرف و یا دوبار مصرفی که معمولا در نزد
راننده ها موجود میباشد با قیمت بلندتر از کارت های معمولی خریداری کرده
استفاده ببرند.
اتوبوس زمانیکه در ایستگاه بیمارستان توقف نمود، در هنگام بالا شدن مسافران
متوجه شدم یکی از آنها کارت ندارد و به دلیل اینکه زبان را هم بلد نیست
منظور خود را به راننده نیز رسانیده نمی تواند. ازینکه در نزدیکی راننده
نشسته بودم از کارت خود برای او نیز استفاده بردم تا باشد هم مشکل او حل
شود و هم مسافرانی که در عقب وی حضور داشتند منتظر نمانند. بعد ازینکه وارد
اتوبوس شد به زبان انگلیسی ازمن خیلی تشکری نمود و اصرار داشت تا کرایه
اتوبوس را برایم بدهد. باوجود اصرار زیادی که کرد من از گرفتن پول امتنا
کردم و برایش گفتم به جای من کسی دیگری هم اگر بود همینکار را میکرد.
ازینکه با زبان انگلیسی خیلی خوب حرف میزد در ابتدا فکرکردم یکی از
دانشجویان خارجی باشد که تازه ثبت نام کرده است. من در طول دوره دانشجویی
ام همیشه با دانشجویان خارجی رابطه صمیمانه و خوب داشته ام، آشنای با آنها
در حقیقت برای من آشنای با یک دنیای جدید بوده است که بدون شک در تغییر طرز
دید و طرز فکر انسان نیز تاثیری به سزای دارد. البته در جریان این مدت در
بعضی از نهاد و انجمن ها افتخار نماینده گی از آنها را داشته ام که برایم
نهایت مسرت بخش بوده و یکی از بهترین تجارب زنده گی ام به حساب می آید. از
همین بابت همیشه تلاش میورزیدم تا شناخت خود را در میان دانشجویان خارجی به
حداکثر رسانده و در حل مشکلات شان کوشا باشم. به هرصورت، میخواستم در مورد
دوستی که تازه باهم روبرو شده بودیم بیشتر بدانم که اتفاقا نگاهم به یک
سالمندی افتاد که حدود شصت سالی عمر داشت. در شهری که من زنده گی میکنم به
صورت عموم و تا جای که مشاهده کرده ام در بیشتر اوقات جوانان به سالمندان
حرمت گذاشته و در اتوبوس های شهری جای خود را به آنان واگذاز میکنند که
البته میشود از آن به عنوان یکی از پدیده های خوب اجتماعی یاد نمود اما در
بزرگ شهرها این پدیده کمتر قابل دید است. من هم جای خود را به کاکای پبرمرد
خالی کردم و با دوستی که تازه باهم روبرو شده بودیم به عقب اتوبوس رفتیم تا
مسافران تازه وارد شده نیز احساس راحت نمایند. در واقع این فرصتی خوبی بود
برای معرفی شدن با کسی که حدث میزدم یکی از دانشجویان خارجی باشد. اوتوبوس
دوباره به راه افتید و من هم فرصت پیدا کردم با او هم صحبت شوم. از حال و
احوال همدیگر جویا شدیم که در نتیجه متوجه شدم در بیمارستان بوده است، در
همان ابتدا هم چهره خسته و افسرده ای داشت اما فکر نمیکردم دلیل اش مشکل
صحی باشد. بعد در باره خودم پرسید، چه زمانی اینجا آمده ام و چه کاری
میکنم؟ منم در مورد خود یک کمی توضیحات دادم. خواستم در باره خودش بگوید.
اما معلوم میشد زیاد تمایلی صحبت کردن به این موضوع را ندارد و باگفتن
اینکه اینجا برای کارکردن آمده است بسنده کرد. در جریان گفتگو اصلا علاقه
یی نداشتم که بپرسم از کجای این کره خاکی آمده و نام کشورش چیست؟ چون
درینجا اکثرا وقتی بایک خارجی روبرو میشوند یکی از اولین سوالات شان را (از
کجا هستی) تشکیل میدهد و در بیشتر مواقع هم قضاوت از تو نظر به اینکه از
کجا هستی ویا از کجا آمده ای صورت میگیرد. خصوصا وقتی بدانند از افغانستان،
سوریه، عراق ویاهم عرب هستی کلا از یک طرز دید متفاوتی به تو نگاه میشود.
اما به دلیل اینکه هم من اینجا به عنوان یک شهروند خارجی زنده گی میکنم و
هم او به عنوان یک شهروند خارجی به اینحا آمده است بنا به اساس نقطه مشترکی
که باهم داشتیم در پرسیدن در مورد کشورش اشکالی ندیدم. بلاخره از او در
مورد کشورش پرسیدم. بعداز یک مکثی کوتاهی نام افغانستان را گرفت. درواقع از
همچین تصادفی خیلی خوشحال شدم. منم ازخود برایش بیشتر گفتم و ازینکه از یک
کشور و ازیک جغرافیا هستیم.
از وی در مورد بیماری اش پرسیدم که چه چیزی او را واداشته است تا به
بیمارستان بیاید. در واقع پرسش این سوال آغاز یک حکایت تلخ و تاریک یک
جوانی بود که در جغرافیایی به نام افغانستان تمام امید هایش برباد رفته و
اینجا آمده تا زنده بماند. او سوگوار بود به مثل هزاران جوان دیگر سرزمینش؛
سوگوار امیدهایش، آرزوهایش، خانواده و سرزمین اش. سرزمینی که قرن هاست
مردمانش بوی آرامش را استشمام نکرده و گویا تاریکی و سیاه بختی سرنوشت او
شده.
از بیماری اش سخن گفت: با آمدن به ترکیه مجبور شده دست به کارهای شاقه و
طاقت فرسا بزند، که باعث درد شدید در ناحیه کمرش گردیده و باوجود چندین بار
مراجعه به بیمارستان به دلیل اینکه اجازه نامه یاهم همان کارتی که از طرف
سازمان ملل برای پناه جویان داده میشود را به دست نیاورده در بیمارستان
تداوی اش صورت نگرفته است. و او مجبور است با تحمل درد شدید از صبح تا شام
برای تهیه مخارج خانواده اش به مجادله بپردازد. ازینکه اتوبوس داشت به
خوابگاه نزدیک میشد از وی خواستم تا باهم چایی بنوشیم و از غم و غصه های
مشترک بیشتر حرف بزنیم. او که ابرهای دلش گرفته بود معلوم میشد چیزهای
فراوانی برای شریک کردن دارد و قرار براین شد در کافه ای که در نزدیک
خوابگاه ما واقع است باهم چای بنوشیم. اینجا همه چای سیاه مینوشند، نادر
است کسانی که چای سبز بنوشند و یا نوشیدن چای سبز را نسبت به چای سیاه
ترجیح دهند. اما به نظر من چای سیاه نماد خوبی برای تعریف روزگار در
افغانستان است، روزگار سیاه. باوجودیکه اکثریت باشنده گان آن نوشیدن چای
سبز را ترجیح میدهند اما هیچوقت روزگارشان به سبزی چای سبز نشده و همیشه به
سیاهی چای سیاه باقی مانده است. اما اینجا سازگاری خوبی دارد. ما هم دو چای
سیاه سفارش کردیم تا آغازگر قصه های تاریکی باشیم.
ازاو درباره سرگذشت زنده گی اش پرسیدم، ازینکه چه زمانی اینجا آمده و چه
چیزی پای اورا به این ملک های دور و بیگانه کشیده است. گرچه حدث زدن این
موضوع زیاد مشکل نیست، معزله مهاجرت شهرواندان افغانستان با بحران های
همچون جنگ، امنیت، افتصاد و فقر رابطه ناگسستنی دارد. اما حکایت ها و
سرگذشت های هرمهاجری متفاوت است، آنها برای رسیدن به یک آرامش نسبی با زنده
گی خود قمار میزنند، مرگ را به جان میخرند. حتی رسیدن آنها به مقصدی که در
پیش میگیرند به نوعی خود یک معجزه است، آنها باید از هفت خان رستم بگذرند و
صدها سختی و خطر راه را بالای خود بقبولانند تا در مجادله مرگ و زنده گی به
پیروزی برسند.
به هرحال، دوستی که قرار است داستان زنده گی اش به تعریف گرفته شود نخواست
نام اصلی اش را درین نوشته ذکر کنم به همین دلیل درینجا از وی به اسم
مستعار "احمد" یاد میکنم. احمد فرزند یک شهید و درعین حال فرزند یک معلم
است. پدر وی سالها در یکی از لیسه ها در شهر چهاریکار ولایت پروان به تدریس
پرداخته اما با قدرت گیری گروه طالبان در دوره اول و هجوم این گروه به
شمالی پدر احمد نیز به مانند هزاران شهروند دیگر این سرزمین قربانی جهل،
تعصب، افراط، ظلم، ستم و خودخواهی این گروه دهشت انگیز گردیده و به شهادت
رسیده است. او که در آن زمان شش ساله بود با برادر بزرگتر، مادر و سه خواهر
کوچک اش راهی پنجشیر میشوند. دره یی که تحت فرماندهی احمد شاه مسعود برعلیه
طالبان به مقاومت میپرداخت و رویایی تسخیرش توسط طالبان تحقق نیافت. زنده
گی در پنجشیر به دور از سایه تاریک طالبانی شاید از مصیب های آنها کاسته
باشد اما پنجشیر در آن زمان در محاصره شدید طالبان قرار داشت، ازیک طرف
فراهم سازی امکانات و اکمال نیروهای مسلح که در جنگ شدید با طالبان قرار
داشتند و ازطرف دیگر رسیده گی به مشکلات باشنده ها و مهاجرینی که از دیگر
ولایات به این دره میکوچیدند کمرشکن بود. که باعث قرار گرفتن مردم به
مشکلات شدید اقتصادی وبی سرپناهی شده بود. بعد از تحولات 2001م، فروپاشی
طالبان و آمدن نظام جدید احمد با خانواده اش به کابل نقل مکان میکند و در
خانه ای یکی از اقارب نزدیک شان به ادامه راه میپردازد. در تمام این مدت
فقر دست از دامن خانواده ای او برنداشته و وی را مجبور ساخته در پهلوی دروس
مکتب همرا با برادر بزرگترش کار کند. درین مدت غم روزگار مادر احمد را
بیشتر از همه آسیب رسانده بیماری های پی در پی آرامش را از وی میرباید.
برادر بزرگتر وی بعد از اتمام لیسه برای تهیه مخارج زنده گی خانواده و
تحصیلات برادر و خواهرانش مجبور میشود تا دست از ادامه تحصیل برداشته برای
خدمت سربازی راهی اردوی ملی میشود. احمد از برادر بزرگش به عنوان یک
فرمانده جنگی به تمام معنا یاد میکند، برادر وی مدت 11 سال در اردوی ملی
علیه دشمنان خاکش به مبارزه پرداخته و سخت ترین جنگ هارا در جنوب کشور
رهبری نموده است. در طول این مدت باوجود زخم های شدیدی که در نبرد نصیب وی
شده اما بازهم هیگاهی دست از مبارزه علیه آنان برنداشته است. و تاحال هم در
کوهپایه های هندوکش سنگردار آزادی است. احمد درین جریان فرصت پیدا میکند تا
بالای درس های خود تمرکز نموده به ادامه تحصیل بپردازد. با تلاش شبانه روزی
موفق میشود تا به دانشکده حقوق دانشگاه کابل راه پیدا کند و در پهلوی این
با استفاده از فرصت ها و تلاش خودی به آموزش زبان های عربی و انگلیسی
میپردازد. بعد از ختم دوره کارشناسی با شور شوقی فروان ادامه میدهد و سند
کارشناسی ارشد خود را نیز در یکی از دانشگاه های خصوصی بدست میاورد. او که
از کودکی رویای استاد شدن و تکمیل رسالت پدر را در سر داشته برای انجام آن
راهی دانشگاه پروان میشود. همان جایکه پدر به شهادت رسیده بود. او داشت به
امید هایکه سالها با آن زنده گی کرده و در ذهن خود پرورش داده بود میرسید
که ناگهان آن کابوس دوباره از راه رسید. به گفته احمد او قرار بود تا بعد
از تکمیل مراحل، که تقریبا به پایان رسیده بود و تنها تاییدی استادان باقی
مانده بود تا من به آرزوی دیرنم برسم و راه پدر را ادامه دهم. اما با به
وخامت گراییدن اوضاع امنیتی همه چیز دگرگون شد. برادر بزرگش که آن روز
مصروف نبرد های شدید در هلمند بوده بعد از سقوط این شهر به علت کم توجهی
دولت و نبود رهبری سالم به کابل آمده اما قبل از رسیدن طالبان به کابل آنجا
را به مقصد پنجشیر ترک میکند. در ادامه او از 24 اسد یاهم 15 اگست روایت
کرد، روایتی از برگشت کابوس، روایت تاریکی مطلق، از روزی که تیر خلاص حکومت
نواخته شد. دقیقا همان روزی که تمام امیدهای احمد به باد رفته بود. او از
آن روز به مثابه ای تلخ ترین روز زندگی خود یاد میکند. بعداز حاکم شدن گروه
طالبان بر شهر کابل آنها به جستجوی خانه به خانه پرداخته اند و چندین بار
وارد خانه آنها که در سرکوتل خیرخانه موقعیت داشته شده اند. به روایت احمد
آنها میدانستند که برادر من در ارتش افغانستان داشت خدمت مینمود و باهر بار
آمدن در باره وی میپرسیدند و حتی دو سه بار او را شکنجه داده اند که نشانه
هایش در وجودش پیدا بود. بعداز آغاز جنگ در پنجشیر و سقوط این ولایت به دست
گروه طالبان او و خانواده اش روز ها از برادر بزرگش هیچ گونه اطلاعی نداشته
اند. برادر بزرگ وی متاهل و صاحب دو فرزند میباشد. با گذشت هرروز وضیعت
آنها وخیم تر شده و آن روز ها را ماتم گونه سپری کرده اند. احمد هم از ترس
زندانی شدن و هم برای تعمین مخارج زنده خانواده خود و برادر بزرگش راه غربت
در پیش میگیرد. اما چیزی که بیشتر اورا رنج میدهد تنها ماندن خانواده و
تحصیل خواهرانش است. به گفته او دوخواهرش که دوغولو هستند سال قبل موفق
شدند با سپری نمودن امتحان کانکور وارد دانشکده های روانشناسی و جامعه
شناسی دانشگاه کابل شوند و خواهر کوچکترش در سال آخر لیسه قرار داشته که
امسال از ادامه رفتن به مکتب بازمانده است.
احمد در محلی به نام (toptancı hal) محل خرید و فروش سبزی و میوه جات به
صورت عمده تحت شرایطی خیلی دشوار کار میکند. او مجبور است صبح از ساعت 4 تا
ساعت 5 دیگر به کار شاقه بپردازد. جالب اینجاست در چند ساعتی شهر ما انقره
و استانبول قرار دارد. شهرهایی که عمدتا درین روز ها محل خوبی شده برای خوش
گذرانی، عیش و نوش شرف باخته گانی که آرامش خود و خانواده های خود را با
سرنوشت میلیون ها انسان قمار زندند. اینجا برای خود قصرها ساخته اند، تجارت
های بزرگ، شرکت های بزرگ، املاک خلاصه هرچیزی که نفس یک شرف باخته، فراری و
بی مایه را تطمین بسازد. اما اینطرف آنهایی که قربانی اند مجبورند تا روز
مرگ سوگوار بمانند و ماتم گیرند یا با همان مرگ تدریجی روبرو شوند.
درین روز های اخیر تنها دلخوشی احمد حرف زدن با برادر بزرگترش است، او
میگوید بعداز چندین ماه برادرش با او تماس برقرار کرده و از سلامتی اش
اطمینان داده است و همچنان از مسمم بودن اش برای مبارزه.
شنیدن حکایت های احمد مرا آنقدر متاثر ساخته بود که اصلا متوجه گذر زمان
نشده بودم، اما او باید فردا سر کار میرفت، او را تا محله یی که در آنجا
زنده گی میکرد همراهی نمودم و برایش وعده کردم تا در زمینه سازی برای تداوی
و پیدا کردن کار بهتر همرایش همکاری نمایم.
|