من دخت آفتاب که با شب نزیستم
رفتم ز شهر تان و نگفتم که کیستم
شد خواهرم تجسم درد خزان و من
هر لحظه را به غارت توفان گریستم
فریاد عشق موج زند از گلوی من
در شهر گرچه شهره به دیوانگیستم
افتادم و بلند شدم سبز و استوار
گفتم که آخرین گل این باغ نیستم
میخواندیام چو ناقص عقل و سیاهسر
اینک ببین برابر چشم تو چیستم
صنم عنبرين |