آزادی همیشه قابل فخر و اسارت همیشه ذلتبار است . زندگی زیر بار ستم،
خفقان، استبداد و در نبود ارزشهای انسانی و اخلاقی فاجعه است . زندگی در
فقدان آزادی یا حداقل تمرین برای آزادی به جز از سر افکندگی حاصلی ندارد.
افغانستان امروز با فقدان چنین بینش ، کنش و تفکری نسبت به آزادی مواجه است
. چرا که به باور من مناسبات قومی و قبیلهای، نگاه تبارگرایانه به قضایای
داخلی، اجتناب از هر گونه ملی اندیشی معنی آزادی را در جغرافیایی به نام
افغانستان از بین برده است . رویداد ۱۵ آگست ۲۰۲۱ تلخ ترین تجربهی سقوط یک
کشور به دهان خودکامگی ،استبداد و بربریت بشر در قرن بیست و یک بود. ابعاد
این فاجعه بسیار گسترده و ویرانگر است . من به گوشهای از این ویرانی با در
نظر داشت تجربه زیسته خود می نویسم . وقتی به سپردن / سقوط افغانستان به
دست یک گروه ویرانگر فکر میکنم ، بیشترین چیزی که احساس میکنم ” تحقیر
شدن ” است . جامعهای که حداقل بیست سال تلاش کرده بود به تمدن ، ارزشهای
انسانی و حقوق شهروندی فکر کند، در این سقوط تحقیر شد؛ شرافت نسلی تحقیر شد
که به آیندهای روشن چشم دوخته بود.
آزادی، اندیشههای انسانمحور ، امید برای عدالت و برابری ، زبان و فرهنگ و
تمدن ما تحقیر شد. به این دلیل که افغانستان به دست گروهی سپرده شد که خالی
از همه این ارزشها است. امیدها و رویاهای بخش بزرگی از یک جامعه انسانی به
دست چنین گروهی از بین رفت: یک گروه خشن، متحجر، به شدت افراطی، عقب مانده،
یک گروه ضدفرهنگ و در نهایت آنقدر از نگاه انسانی فروکاستهشده که حتی
دشمنی با آن برای انسان تحقیرکننده است. وقتی به گروه طالبان فکر میکنم
اولین چیزی که به ذهنم میآید، تخریب بودا است.
به فرو پاشی بودا یک بار دیگر فکر کنید. به دروازه شکسته غزنه ، به
نقاشیهای خاک خورده بهزاد در هرات ، به ساز های شکسته هنرمندان، به
بغضهای به خون نشسته آواز خوانان ، به روزی که طالبان به ارگ هرات یورش
بردند ، به روزیکه طالبان به موزیم ملی دست یازیدند و به روزی که نام
خیابان ها را تغییر دادند. فکر کنید به روزی که زیر فشار این گروه رنگ لباس
مردم تغییر کرد، روزی که روی چهرههای مردم هراس و وحشت در قالب ریشهای
نتراشیده رشد کرد، روزی که دختران نوجوان پشت دروازههای بسته مکاتب اشک
ریختند، روزی که به جنازه های مردم رحم نشد و سنگ بر سر جنازه ها کوبیدند،
روزی که مردم را از خانه و کاشانههایشان کوچ دادند و روزی که وطن دیگر
برای همه وطن نبود… . من در تمام این روزها تحقیر شدم .
شرافت، زبان ، فرهنگ ، تمدن و تاریخ بخشی از مردم این سرزمین تحقیر شد. ما
هر جایی که بودیم حقارت و خرد شدن را با استخوانهای خود احساس کردیم . ما
اگر رفتیم، تحقیر شدیم. مرزها برای ما حقارت بخشیدند؛ دریا ها، سیمهای خار
دار، قایقهای نیمهشکسته، مرزبانان ترکیه و ایران، پلیس ستمگر پاکستان ،
دروازههای بسته هندوستان، کمپهای مهاجرین در نیوجرسی و واشنگتن، خانههای
دور افتاده کوزوو، قوانین مهاجرت، بلیطهای هواپیما، صف طولانی نان و آب،
خستگی پشت دروازههای بسته سفارتخانهها ، ایمیلهای بیجواب، آسمانی که
ما از آن آویزان بودیم و زمینی که جایی برای ما نداشت… اینها همه در سالی
که گذشت ما را تحقیر کردند. ما اگر در وطن ماندیم هم تحقیر شدیم. دروازه
بسته مکاتب، چشمهای اندوهگین مادری که پسرش را در جنگ با طالب از دست داده
بود ، رسانهها با آن چهرههای سیاه پوش خبرنگاران زن، نانوایی که نانی
نداشت، خیابانهایی که با خون شسته میشدند، درخت هایی که رنج ما را
میدیدند وگور گمنام سربازان ارتش کشور… در همه این ها شما چه چیزی می
بینید؟
من درد درهم شکسته شدن و تحقیر شدن را میبینم؛ تحقیر شدنی که پیآمدی جز
ویرانی ندارد. این ویرانگری عمومیتیافته در متن و بطن جامعه قابل انکار
نیست . این نفرت انباشتهشده درون قلبها چون دینامیت است و این حجم بزرگ
از ناگزیری، جبر و ستم زدگی هولناک و ترساننده است. ما میترسیم، چون دیگر
آزاد نیستیم. در هر گوشه جهان زندانی در قلب خود داریم؛ چرا که سرزمین ما
دیگر آزاد نیست.
یک سال از فاجعه سقوط میگذرد. حال واژه آزادی برای ما به توهمی هذیانزده
میماند. به آزادی فکر میکنیم اما صورتی از آن در ذهن خود پرداخته
نمیتوانیم؛ برای این که انسانی که پیش چشم جهان تحقیر شده است راه درازی
در پیش دارد که دوباره در درون خود جوهری بیابد ، آن را صیقل بزند و همه آن
زنگارها را که از قرنی به دورن ما راه یافتهاند بزداید.
متاسفانه ما مردم جداافتاده افغانستان در بیرون و درون هم نتوانستهایم طی
یک سال گذشته گفتمانی را پیرامون افغانستان شکل بدهیم. ما هنوز با قصه ی
نفرت انگیز ، تحقیر آمیز و ذلت بار سقوط کنار نیامده ایم. واقعیت این است
که ما هنوز روایت سقوط را نتوانستهایم بازسازی کنیم. روایتهای جانبدارانه
از سمتی به سمتی دیگر پرتاب ؛ بیاعتمادی، همدیگرناپذیری، رقابت و
آشتیناپذیری جریانهای غیرطالب با یکدیگر ما را آسیبپذیر تر و
ترحمانگیزتر کرده است. شیرازه همه مناسبات از بین رفته است و گویی همزیستی
مسالمتآمیز ملیتها و گروههای فکری ، داشتن یک زندگی شایسته و فکر کردن
به آزادی درآینده نزدیک بیشتر شبیه یک توهم است تا بحثی واقع گرایانه. گویی
از درون و بیرون با بنبستی رو بهروییم که شکستنش فکر و ارادهای بازتر و
قویتر از اینی که اکنون داریم، میطلبد |