خاطره ای از بزمی که
استاد محمد عمر در آن هنر نمایی می کرد
تاآنجا که به یاددارم، عطش من برای شنیدن موسیقی و از آن جمله نغمه
رباب ، بسیار بالا بوده است . غیرازوسایل معمولی که در آن روزگار به رادیو
وتیپ ریکاردر ها محدود می شد ، هیچ فرصتی را برای شنیدن "ساز" از دست
نمیدادم .
همینگه پدرم گفت آخر هفته برای شنیدن استاد محمد عمر خواهیم رفت ، دیگر
خواب از چشمانم پریده بود .
و آن روز فرارسید . من که شاگرد مکتبی بیش نه بودم با پدرم همراه شدم . در
کوچه بابای خودی کابل به دالانی رسیدم و در مقابل خانه ای که دو نفر در دو
طرف دروازه ای از مهمانان پذیرایی می کردند ، وارد حویلی نسبتآ بزرگی شدیم
. با یک نگاه فهمیدم که به ان یکی از خانه های قدیم کابل پا گذاشته ایم .
در روی حویلی یک فواره آب اما خشگیده ودر چهار طرف خانه ها یی در دو طبقه .
روی حویلی آب پاشی شده و بوی مطبوع نم بالا بود .
تا آن ساعت تنها صدایی که بر میخواست ازپر زدن کبوتران خانه گی بود که از
بامبتی به روی دیوارها می پریدند و می نشتند . در کنج حویلی یک چارپایی و
بر روی آن دیگ ها ووسایل آشپزی. یک ابگردان بزرگ مسی خبر از نان مکلفی
میداد که در راه بود .
ما را به زینه های مقابل و به اتاقی رهنمایی کردند که به آن« شاه نشین» می
گفتند . شاه نشین بزرگترین اتاق در خانه های قدیم کابل بود و پس از« شش
دانه» «چهار دانه » و «مهتابی» که هر کدام ظرفیت ها ومورد های استفاده
جداگانه ای داشتند . این خانه ها با دیوار متحرک چوبی که به آن « آشه دار»
می گفتند ـ با هم وصل شده می توانستند .
با باز کردن آشه دار ها همه اتاق ها را یکی کرده بودند .به داخل رهنمایی
شدیم که پیش از آن هم مهمانانی جابجا شده بودند . مار ا به صفی رهنمایی
کردند . تپدرم برایم حالی کرد که این یک مجلس متفاوت است و نه باید انتظار
کدام" کنسرت "را داشته باشم . اگرچه تاکید کرد که حضور استاد هم جزء برنامه
است و نه باید نا امید باشم .
مهمانان می آمدند و جابجا میشدند. صدای سرگوشی هامانند موج آب از این سو به
آن سو میرفت که گویی در لب دریایی نشسته ای .
درین موقع متوجه شدم که چند نفری باآله های ساز، که هرکدام پوش های مخملین
یا کتانی داشت وارد شدند و ساز های خود را به یگانه «تاق» آن اتاق گذاشته و
به صف معینی رهنمایی شدند .
من شخصی را که رباب در دست داشت نشانی کردم که بدون شک باید استاد محمد عمر
باشد . مردی که شیفته رباب نوازی او بودم اما، هیچگاهی او را از نزدیک نه
دیده بودم . به روی او چنان خیره شده بودم که گویی درآن اتاق فقط یک نفرو
تنها است . چهره عادی با خالک هایی خفیف بر روی ، موی های کم و ُتنک ،
چهرهء گرم و سرد روزگار دیده !
درین وقت ورود شخص جالبی توجه مرا از استاد به سوی خود برد : مردی با دریشی
نه چندان نو اما آراسته و کلاه شاپو که وقتی داخل شد کلاه از سر برداشت و
به صدای بلند به همه سلام گفت. یکی از میزبانان به سرعت کلاه و چوب دستش را
به جایی قرار داد . اوبه صفی که رهنمایی شده بود قرار گرفت و نکتایی خود را
جابجا کرد .
درین وقت کسی از یکی از میزبانان پرسید :
ـ از اغاصاحب خبری نیست ؟
. فورآ جوابی رسید :
ـ رسیدند ، بالا می شوند !
و هنوز سخن او خانمه نیافته بود که مردی در آستانهء دروازه قرار گرفت .
مردی کاملا سفید پوش با موهای سپیدی که تا شانه آویخته بود.. مردی در سنین
هفتاد که وجاهتش چشمگیر بود.او با حرکات بسیار متین به صفی که رهنمایی شده
بود نشست . او را دوجوان که به دو طرفش نشستند همراهی میکردند .
شخص اول که به او لوامشر صاحب می گفتند از صاحب منصبانی بود که در ترکیه
درس خوانده و در جوانی به خاطر داشتن افکار ضد دینی و« تبلیغ بی خدایی» از
اردو منفک شده بود.
شخص دوم که به( سید سرلچ) معروف بود یکی از صوفیان آن حلقه بود که از
اعتقادات طریقت خود در مقابل دهریان دفاع میکرد . هر کدام از این دو از خود
درین حلقه و امشب پیروانی داشتند که در صف های معینی قرار داشتند . دو جوان
همراه سید هم برادر زاده هایش سید مقدس نگاه و برادرش بودند که تا آن زمان
اشخاص شناخته شده ای در هنر بودند . سید مقدس در نقاشی و تیاتر از هنرمندان
ردهء اول زمان بود .
بعد از یک سکوت نه چندان دوامدار شخصی که او را پیش از این میشناختم و از
دوستان پدرم بود از استانه درواز، مجلس را خطاب کرده کرده گفت :
"فکر می کنم مهمان دیگری باقی نیست و می توانیم شروع کنیم!"
او خلیفه کریم نام داشت که از خیاط های بنام کابل بود فقط چند صنفی از مکتب
خوانده بود اما از تبحرش در ادبیات و تصوف و فلسفه مادی باید حیرت میکردی .
او به صف ملحدین قرار داشت و در آن شب از حامیان لوامشر صاحب و دسته او و
همچنان میزبان مجلس بود .
در همین وقت با اشاره ای که از طرف خلیفه کریم به سوی صف ما یعنی صف سوم که
معلوم شد بیشتر شنوندگان و بینندگان استند، صدای چیغ مانندی نه از دور که
از که پهلو دستم بلند شد و دقایق چندی گرفت تا من بدانم این چیع نی که آغاز
نعت خوانی به وسیلهء سید اکبر آغا یکی از بهترین نعت خوانان آن زمان بود .
بعدأ دانستم که چنین مجالس ، به عوض « قرائت قران » با حمد و نعت منظوم
آغاز و با موسیقی پایان می یابد .
با اشاره هایی که رد و بدل گشت ، مباحثه آغاز شد . تذکار اولی آین بود که"
بحث امشب ادامه بحث ماه گذشته است : دهریان و صوفیان " !
نباید توقع داشت که من از ابتدا تا تا انتهای بحث چیزی فهمیده باشم . پدرم
آنقدر برایم حالی کرده بود که لوامشر صاحب به دفاع از دهریان و اغا صاحب در
دفاع از صوفیان قرار داشتند و گویندگان دیگری هم با نوبت و پس از ثبت نام
هرکدام ابراز نطر می کردند .
حال که پس از سالها ، آنشب را به یاد میاورم از دو چیز ان بیشتر حیرت می
کنم . یکی از نظم و نسق و هم دگر پذیری میان دو طرز تفکر بسیار از هم دور و
دگر از تعدادی که در صف دهریان قرار داشتند .
شما در جامعه به شدت محافظه کار افغانستان حتما توقع دارید که صد ها نفر
عاشق سینه چاکِ دین و تصوف را بیابید، اما به آن تعداد افراد در دفاع از
مادیگری و انکار از خدا و دین پیدا کردن ، مایه تعجب فراوان بود . عجب آنکه
، بیشترین افرادی که از نظر خود دفاع کرده نام و نشان هایی از فلاسفه شرقی
تا غربی میاوردند و از کتاب ها نقل قول می کردند، بسیار کم دارای تحصیل
رسمی و دانشگاهی بودند . بیشترین شان چند صنف مکتب خوانده و بیشترین شان هم
اهل کسبه بودند . از ان جمله: ماما صادق بوت دوز که اولا در حصه اول جاده
نادر پشتون دکان داشت و بعد ها به به شهر نو رفت و به کار و بار « چپه
دوزی» پرداخت و مشتریانش بیشتر جهانگردانی بودند که در آن روز ها در
افغانستان صف کشیده بودند و به این تولیدات که به نشانه ای از سفر به
افغانستان مبدل شده بود ، علاقه گرفته بودند . یکی از جوانانی را که با
ماما درین مجالس شرکت می کرد و در حقیقت شاگرد دکان او بود چند سال بعد در
کارته چهار کابل یافتم که دکان مستقل بوت دوزی باز کرده و به سلک بهایی گری
پیوسته بود. او را میتوانم از اولین بهایی هایی نام ببرم که در کابل دیده
بودم . سید ابراهیم آغا معروف به باختر که به همین نام مالک دواخانه ای در
کابل بود و خود کمپودر بودو برادرش سید کبیراستوار که شاعرو مصنف هم بود و
برای تعداد کمپوز های موسیقی تصنیف های ساخته بود . دو سه نفر که کار شان
انتیک قروشی بود . یکی دیگر از کمپودر های دستگاه اسپریت کشی علی آباد که
عده ای از اشتراک کنندگان امشب پس از مباحثات ، مهمان « دست ساخته » های او
بودند. و بسیاری ار دیگرانی که انها را به چهره می شناختم و سالها پس از آن
شب آنها را دیده و احترام کرده بودم.
پس از دو دور مباحثه که به طور قبول شده برنده و بازنده ای نداشت با احترام
کامل به پایان رسید .
اکنون شاهد رسمی بودم که برایم تازه گی داشت :
دو تن از جوانان شالی را گرفته از صف ها می گذشتند و هر کس هر مقدار پولی
که لازم می دید به آن می انداخت . جوانان اتاق را دور زدند تا کار شان
پایان یافت .
دور دوم تنفس آغاز شده بود و اینبار که من برای کشیدن شخی پا ها و دست شویی
خود را به بیرون رسانیده بودم ، دیدم بسیاری با زینه های فوقانی به( بام
بتی) میروند . من هم همین راه را پیمودم تا به بام بتی رسیدم که بسیار
تماشایی بود .
حلقه ای به دور کمپودر صاحب تشکیل شد ه بود که اوبا دقت در پیاله های بدون
دسته که کسانی آنرا فنجان هم می گفتند از " تولیدات" خود میریخت و معلوم
بود که نسبت کمبود پیاله عجله داشت و گیرنده را مکلف میکرد " آب زلال" را
همچنان که خود می گفت، به دهان بریزد و شکرانه ای هم ادا کند .
اما کنج دیگر و در نزدیک کفتر خانه تماشایی تر بود . سگرت هایی که به دقت
پر شده و قسمت پایانی آن در خود پیچانده شده بود در روی یک سینی کوچک بالای
بام کفتر خانه چوبی با یک قطی گوگرد طیاره چاپ روسی ، گذاشته شده بود. کسی
که میخواست یکی از آن میگرفت و کمی دور تر آنرا روشن می کرد و به جمع می
پیوست .
اعلان شد که به محفل برگردید! هرکس جوقه جوقه داخل می شدند . این بار صف ها
آزاد بود و هرکس می توانست هر جا بنشیند .
جوانان سفید پوش و پاکیزه به پهن کردن دسترخوان های سفید شروع کردند . نانی
که تقدیم شد به" بستنی" معروف است .
محتویات یک غوری بستنی کابلی عبارت می باشد از پلو کابلی با گوشت گوسفند .
سه دانه کوفته معروف به کوفته بشقابی و سه شق کچالو بر گوشه غوری با کمی
سبزی. یک غوری برای سه نفر است . آچار، چتنی و نان خشک هم بر روی دسترخوان
حاضر میباشد.
چند باره "پیاده" هم تقدیم شد . پیاده به نان اضافی می گویند که به صف ها
گردانده می شود و هرکه کمبود دارد از آن می گیرد .
و پس از نوشیدن چای بعد از نان با دشلمه که ازو اجبات بود . همه چیز در حال
تغییر شد . مثلا کسی مکلف نه بود در صفی که در دوران مباحثه به او اختصاص
یافته بود بنشیند . هر که درهر جایی می نشست و این برای کسانی که می
خواستند دوستان خود را در دریگر صف ها ببینند یک فرصت خوب بود .
مهمتر اینکه وضع اتاق را نیر تغیر دادند ـ وسط آشه دار بالا را خالی کردند
و دوشکی با قالینچه برروی آن در آنجا جابجا شده و استاد با دسته ساز که
اکنون ساز هارا دردست داشتند به روی ان قرار گرفتند و تا به
حال به سر کردن ساز ها پرداخته بودند .
من یکبار دیگر استاد را در محراق توجه قرار داده و چار چشمی رباب او را زیر
نظر داشتم
یک نغمه جانانه که از ساخته های خود استاد بود نواخته شد . استاد دوباره
رباب را پنجه کرد و اما این بار در کمال تعجب من که منتظر رباب نوازی او
بودم، صدای جانانه ای کشیده و پس از یک" آلاپ" کوتاه به سرودن غزلی پرداخت
که نعره های مستانه را در هر کنج خانه بلند کرد . این برای من جای تعجب
فراوان بود، چون من هیچگاه استاد را در سلک غزل خوان و سراینده نمی شناختم
و به خصوص که صدای زیبای او را مسحور کننده یافتم. بعد دانستم که در پایان
چنین بزم ها غزلخوانی شامل است که عموما حضور استاد محمد عمر و یا استاد
صابردر آن جای دارد.
غزلخوانی (به سیک کابلی) که در حدود ساعت دوی صبح شروع شده بود پس از دو
تنفس و یک سروده ای نه چندان دراز به وسیله ء سخی احمد خاتم، در حالیکه
استاد غازی طبله نواز آخرین " گُر" را برروی طبله نواخته بود و در حالیکه
حاضران را به دنیای دگری برده بودند خاتمه یافت .
صبج شده بود اما ، آثار خستگی دروجود هیچکسی نمایان نه بود . رفتن رفتن
آغاز گردید . شفق مانند چراغی راه هارا روشن میساخت ، هر کس راه یک کوچه را
در پیش گرفته بود ، یکی به برای رفع خمار سوی خانه شمایل جهود و کسی برای
حصول بته فقیر سوی دکان مامور شفیع روی آورده بودند ، اما هر دو گروه یک
جمله را تکرار می کردند:
واه ! زنده باشی استاد . |