مثل محکوم مرگ از زندان، قلبت از سینهات فرار کند
مات و مبهوت بنگری به خودت، از تو آیینهات فرار کند!
قفسی باشی و وطن نامت، بیم باشد نشان هر گامت
یک به یک از زمین سوختهات گل و گنجینهات فرار کند
هر وجب گامهای بیگانه نبض این خاک را بههم زدهاست
چهکنم وحشت تو محو شود، از دلت کینهات فرار کند؟
شهر، بوی تفنگ و ریش و عرق؛ کوچهها بوی خشم و خون بدهند
خودِ ویروس در چنین وضعی از قرنطینهات فرار کند
در دل بلخ خانقاه شوی، پیر تو تا به روم بگریزد
تخت رستم شوی و سنگ شوی، از تو تهمینهات فرار کند
تنبهتن با خودت به جنگ افتی، عضو عضوت به هر طرف بدوند
از تن تکهتکهات آخر روح پُرپینهات فرار کند
آه! خالی شدن چه غمگین است! این که از خونوخوابو مستی تو
از همه ذرّههای هستی تو، یار دیرینهات فرار کند! |