از لاک سنگینی فروغلتید، در شوک آنی ماجرایش را
جان میکند با جیغ با گریه، در کوه میپیچد صدایش را
چیغی شبیه گریههای زن، چیغی شبیه نالههای من
از لابه لای مرگ میشورد، با خونی باران اشکهایش را
تا چانهاش در برف باریها، تا حلق دودی از بخاریها...
راه گلویش بند با سرفه، آلودهگی دارد هوایش را
شهرش درون برف ها مرده، از کابلاش او زخمها خورده
زجرش دهی اصلن نمیرنجد، سر میبرد صبر خدایش را
در لای زخمش خار میماند
تا بوق سگ بیدار میماند
دنیا به تنهایی حریفش نیست ...
سر میکشد لیوان چایش را
|