آسمان ابری بود و باد دیوانه وار خار و خاشاک را در هوا پراکنده میکرد.
از پیاده رو پوشیده از درخت عبور کردم، در حالیکه باد لحظه آرامم
نمیگذاشت، نم نم باران نیز شروع به باریدن کرد.
با عجله برای فرار از ریزش باران و چهرههای مُضحکی مردان که برای
عقدهگشایی شبیه گرگهای گرسنه در کمین بودند، گامهای تندتر برداشته، خسته
و آشفته بر تاکسی سوار شدم.
صدای غرش الماسک هر لحظه بیشتر میشد و سنگینی باد قطرات موزون باران را
روی شیشههای موتر نگین نگین میکرد.
راننده با تبدیل کردن موج رادیو و عبور از ازدحام موترها، به سوی چهار راه
پل سرخ در حرکت شد.
در طول راه صدای باران و میلودی آهنگ ساربان که از رادیو پخش شده بود،
اندکِ حالم را خوب کرد.
لحظات بعد در چهار راه پل سرخ در مقابل فروشگاهی از موتر پیاده شدم.
در حالیکه شدت باران هنوز دیوانه وار در حال باریدن بود، با عجله از راه
پلههای پر خم و پیچ عبور کرده در طبقهای سوم فروشگاه متوجه زنان و
دختران شدم که برای گرفتن لوازم مورد نظرشان با چترهای رنگی دسته دسته در
حال رفت و آمد بودند.
در مغازه سیمساری که گیرو داری کمتر به چشم میخورد، به محض وارد شدن متوجه
دختری خوش ترکیب و قد بلند شدم که مشغول خریداری کردن بود.
به طرفش نگاه عمیقی انداختم، موهای جو گندمی، گردن کشیده، بینی باریک و
چشمهای براق بادامی _که وقتی میحرفید و میخندید، لبهایش شبیه دو گل
سرخ میماند؛ اما چیزی که او را از دختران ديگر متمایز کرده بود، ظرافت
دخترانه و ظاهر پسرانهاش بود.
همین که از فروشنده لنز آبی را قیمت کردم، او آهسته آهسته از من دور شد و
من نیز بدون این که چیزی را خریداری کنم، از مغازه خارج شدم.
با آن که هوا دل به تاریکی سپرده بود پاک و آبی به نظر میرسید، با عجله به
سوی خانه راه افتادم.
در طول راه متوجه سایههای مشکوکی بودم که گام به گام من قدم بر میدارد.از
خیابان پر ازدحام عبور کرده وارد کوچهٔ تاریک و خلوتی شدم، صدای پاهای که
به تعقیب من راه افتاده بود، بیشتر میشد و دلهرهگیام را شدت میبخشید.
در وسط کوچه پر اصطکاک همین که با تمام قدرت اراده کردم پا به فرار بگذارم؛
پاهایم لیز خورد و به شدت به زمین افتادم، در حالیکه دستهای زخم خورده
یاریام نمیکرد، تاریکی محضی جلو چشمانم را گرفت و چاقوی در گلویم فرو
رفت.
احساس خفهگی که سرا پای وجودم را فرا گرفته بود، چهرهٔ نامشخصی جلوی
چشمهایم پدیدار شد و من را در خواب عمیقتری پرت کرد.
|