لباس سرخ گلدار خودم را
به تن کردم چمدان سیاه ی رنگ رفته در کنج اطاق خالی ،غمگین نشسته بود و به
شور و شوقم مینگریست. من با چرخ که رقص سماع را شرمنده کرده بود شانه بالا
زدم و در یک دور موهای خرمایی و بلند خودم را دم اسپی بستم و بیخیال از
دنیا به مطبخ قدم گذاشتم. از شوق زیاد شانه ام به مادرم برخورد کرد و گفت.
آهسته دختر آهسته.
با شیطنت از یخچال مقدار غوره ترش را گرفته و مقدار نمک روی دستم ریختم و
طرف حویلی روان شدم .درخت بلند صبر که در گوشه حویلی ما قیام کرده بود و
همیشه پناهگاهی برای احساسات دخترانه ام بود ، توجه مرا بخودش جلب کرد
.طرفش گام انداختم کاسه غوره را به زمین ماندم و زینه ی که روی زمین کنار
دیوار خوابیده بود را به نهایت توان بلند کردم و به درخت تکیه دادم.
پله اول دوم و سوم بالا شدم که چشمم به کاسه غوره در پاین درخت افتید.
فراموش کردم وقت بلند شدن با خود بگیرم. دوباره اوف کشیدم و از پله سوم
خودم را به زمین پرت کردم . واااای صدایی بلند شد و زینه یک طرفه به زمین
افتید خاکهای خشک پلوان های کنار درخت بلند شدند ، کاسه غوره چپه شد مادرم
سر بیرون کرد گفت مرجاااان !مگر تو دختری یا بچه؟ من که هیچ نفهمیدم، مگر
چند بار گفتم نکن این کار ها شایسته دختر نیست یکروز دست و پایت میشکند و
یکطرف میفتی، رفتن را سر ما زهر نکن .
طرف مادرم و ترسش دیدم از دور دست تکان دادم و بلند گفتم تشویش نکن بالا
شدن و غوره خوردن دختر و بچه ندارد بگذار از روز های اخیر این حویلی و وطن
لذت ببرم خدا میداند امریکایی ها مرا میگذارند تا روی درخت های شان بالا
شوم و غوره بخورم یا نه .قهقه خندیدم.
دوباره زینه را به درخت تکیه دادم و با کاسه غوره پله به پله بالا رفتم یک
شاخه نسبتا قوی درخت را برای نشستن انتخاب کدم که بلند باشد تا تمام کوچه
را با لذت تمام برای اخرین بار ببینم.
غوره را در نمک زدم و در دهن گذاشتم از ترشی زیاد چشم های نسبتا بادامی و
تنگ بودند کاملا جمع شدند حالا اگر قادر برادرم نزدیکم میبود میگفت چشم
هایت از بس خورد است هوش کنی در سرک خنده نکنی که موتر میزنیت. هههه
آب دهنم را قورت دادم سر تا سر کوچه که یک دنیا برایم ارزش داشت را با دقت
تمام دیدم.تا حال اینگونه به این محل خاکی ندیده بودم و فکر نمیکردم گاهی
دق اش شوم . جایکه تمام طفولیتم را آنجا از بام تا شام میگذشتاندم و بار ها
برای خاکی کردن لباسم و یا اینکه دست و رویم ترکیده اند از بس بیرون بودم
باعث قهر مادرم میشدم.
همین طور به هر سمت کوچه و محل چشم تیر کردم ، گلهای سفید رنگ که از بسیار
خانه های همسایه ها به کوچه سر زده بودند و بوی خوشی را ایجاد کرده بودند
که هر عابر را به یاد خاطره هایش میبرد.
تاک های انگور که برگ های لحاف مانندش سایه بانی ایجاد کرده بودند.
چشم هایم از ترشی غوره و درد دوری از وطن و کوچه ام اشک آورده بودند .با
چشم های اشکی خانه های دو طرفه کوچه را دیدم وای که از هر کدامش خاطره ای
داشتم.
دقیق بیاد دارم روز های تابستان بعداز ظهر خدا میداند برای چند بار زنگ این
کوچه ها را فشار دادم و فرار کردم مخفی شدم تا صاحب خانه در را باز کند و
ببینم چه حسی دارد از اینکه از خواب بیدارش کردم واااای که چقدر به امید
مهمان در ها را باز کرده بودند و من به حالشان خندیدم.
یا اینکه خدا میداند برای چند بار شیشه همسایه ها را شکستانده بودم و صدای
انها را میشنیدم که میگفتند دختر نیستی بلا استی. و من جز خنده و خوشی از
این کوچه و محل چیزی به ذهن نداشتم.
غرق در خاطرات کودکی بودم گرچه به گفته پدرم من هنوزم کودکم هههههه گاهی
چنان از کار های کودکانه ام به عذابش میکردم که میگفت دخترم کلان شو خیره
کلان شو!
و من جز خنده کاری نداشتم.
با صدای مادرم از هوش پریدم و به شدت دوباره فراموش کرده بودم من دخترم،
از پله ها پاین شده لباسم را تکاندم و با بشقاب خالی به سوی مادرم حرکت
کردم. در دهلیز با چشم های اشکی همه فامیل روبرو شدم گویی از در و دیوار
خانه خدا حافظی میکردند.
به طرف اطاقم رفتم چشمی گذر دادم و بکسم را برداشته و به دهلیز برگشتم.
مادر کلانم قران شریف را بدستش داشت و ما یک به یک از تحت آن میگذشتیم به
رسم اینکه این عمل ما را از هر خطر در سفر محافظت میکند.
آخرین نفر پدرم گذشت و مقداری پول روی قران پاک گذاشت و با بوسه ی بکس اش
را بلند کرد و یا الله گفته به قصد ترک وطن و مسیر فرودگاه حرکت کردیم و من
با خیالات دخترانه ام سر به شیشه موتر گذاشته بودم و به اهنگ که در حال نشر
بود زمزمه میکردم .
بی آشیانه گشتم
|