پرستو، از بهار و باغ بگریست
ز ملک درد و سوز و داغ بگریست
پرستو، داغ ویرانی کشیده
پرستو، زهر هجرانی چشیده
پرستو، آشیانش را رها کرد
پری سوی بیابان ها رها کرد
غریب کوچه های غربتی شد
جدا از یار و عشق تربتی شد
پرستوی مهاجر، زار نالید
ز دوری دیار و یار نالید
نه کس بر حال او آگاهست یارب
نه او را آن مقام و جاهست یارب
صدایش گم شده در گوشه ی تنگ
صدا را کی شناسد عالم سنگ
پرستو، بی نوای عشق گم شد
پرستو، بی صدای عشق گم شد
|